وقتی خواستم چشمهام رو باز کنم شروع کرد به سوختن
انگار چسبیده بود بهم
دست هام رو مشت کردم و چشمهام رو مالیدم یکم تا بلاخره تونستم بازشون کنم
دیشب انقدر گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد
شکمم صدا میداد و این یعنی بدجور گرسنه ام
به بغلم نگاه کردم و دیدم پتو و بالشت زین نیست
احتمالا شب اومده بردتشون
وقتی گفت طلاقم میده حداقل فکر کردم دیگه نمیبینمش راحت تر میشه فراموشش کرد ولی چجوری تحمل کنم نه ماه کنارش باشم و من رو نخواد؟!
یعنی اگه بچه اش رو بدنیا بیارم بعدش باید برم؟
برای همیشه از زندگیش برم بیرون؟!
اگه بره زن بگیره بعد من چی؟!
اگه عاشق یکی دیگه شه چی؟!
اونوقت من برای دیدن بچم بیام خونه اش و ببینم دوباره ازدواج کرده و خوشبخت و خوشحال کنار یه زن دیگه اس و من دیگه هیچ جایی تو قلبش و زندگیش ندارم چی؟!اگه اون زن براش بچه بیاره و بچه ی اون رو بیشتر از بچمون دوست داشته باشه چی؟!
اگه خودش یا زنش با بچم بد رفتاری کنن چی؟!
نفهمیدم کی شروع به گریه کرده بودم که الان داشتم هق هق میکردم
این فکرها من رو میکشه
اصلا خدا کنه من بمیرم سر زایمان و روزهای بعدش رو نبینم
من نمیتونم تحمل کنم زین مال من نباشه
من عاشقشم
از دستش عصبانیم, دلخورم, ناراحتم ولی عاشقشم
نباید دست روم بلند میکرد ولی خب با همون دستها بارها نوازشم کرده
من نمیتونم زندگی رو بدون زین تحمل کنم
انقدر گریه ام شدت گرفت حالم بهم خورد و رفتم سریع تو دستشویی و چون هیچی نخورده بودم آب بالا میاوردم
آروم تر که شدم مسواک زدم و صورتم رو شستم و رفتم جلوی آینه ی قدی تو اتاق وایسادم و لباسم رو دادم بالا و به شکمم زل زدم
یعنی من واقعا حاملم؟!آخه من از آمپول پیشگیری استفاده کردم درسته 0/02% خطا داره ولی فکر نکنم آخه من پریودم شدم چجوری میشه آخه؟
حالت تهوع صبحگاهی هم که نداشتم من همش به خاطر معدم حالم بد میشد
افت فشارم و بقیه چیزا هم خیلی وقته دارم
ولی خب تغییر هرمونی رو دارم
تو دوران بارداری هرمون ها بیش از حد و بصورت متغیر ترشح میکنن و احساسات و چند برابر میکنن و کنترل احساسات رو کم میکنن که خب من واقعا این چند وقته دچارش بودم
آروم دستم رو گزاشتم روی شکمم که شاید چیزی حس کنم
خب بلاخره باید یه حس مادرانه ای چیزی داشته باشه دیگه
سرم رو انداختم پایین و به شکمم خیره شدم
ناخوادآگاه لبخند زدم از تصور یه بچه که ترکیب من و زین باشه
دختر یا پسر بودنش فرقی نداره فقط سالم باشه
فکر کن یه بچه شبیهه بچگیهای زین که تو عکسهاش دیدم
خدا اونجوری مجبور میشم بخورمش که
چشمهام پر از اشک شد ولی اینبار با لبخند
مهم نیست زندگی چقد سخته من قول میدم همیشه واسه بچه ام قوی باشم
یه مادر قوی که بچه ام با خیال راحت بهم تکیه کنه
دستم رو آروم تکون دادم-مامانی مواظبته خوشگلم
آروم زمزمه کردم و به تصویر خودم تو آینه خیره شدم
-تو خیلی بدبختی,خودت هم این رو میدونی,زندگی همیشه علیه ات بوده ولی چیزی که تو رو نکشه فقط قوی ترت میکنه,حق نداری افسرده بشی بیفتی یه گوشه فقط گریه کنی,تو الان تنها نیستی,بخاطر خودت نه بخاطر بچه ات هم که شده باید بلند شی و دوباره بجنگی,هر روز بجنگی ولی حق نداری کم بیاری,تو الان یه مادری, بزرگترین وظیفه ای که یه زن تو زندگیش داره,هر کاری میخوای بکنی نباید به بچه ات آسیب برسونه,بخاطرش باید جلوی همه وایسی,نزار بزننت زمین,نزار حسودا شاد بشن که زندگیش داغون شد,از درون داغونی ولی بخند, تمام روحیات تو مستقیم رو روان بچه تاثیر میزاره