از دور صوفی و نانسی رو دیدم که بخاطر خانم هیل مادربزرگ صوفی آروم میومدن سمتمون
ذوق زدگی از قیافه هاشون معلومه
نزدیکتر که شدن زین هم دیدشون چون گفت: امیدوارم دوستات نخوان دردسر درست کنن
-دوستای من دردسر درست کن نیستن
با حرص گفتم و بهش نگاهم نکردم
اومدن سمتمون و بغلم کردنخانم هیل با صدای لرزونش گفت:وای ماری دلم برات خیلی تنگ شده بود!جات تو کلیسا خیلی خالی بود!راستی خواهر ترسا سلام رسوند و برات یه نامه داد و معذرت خواهی کرد که نمیتونه بیاد! البته من حس کردم پدر بهش اجازه نداده
تهش رو آروم گفت
ص:خیلی ناز شدی
ن:آره گریه ام گرفته!
-عاشقتونم
ز:اوه جدازین بهم تیکه انداخت و من بد نگاهش کردم
ز:من فعلا برم پیشه دوستام
تا خواست بره خانم هیل با عصاش جلوش رو گرفت:مرده خوب زنش رو ول نمیکنه بره پیش دوستاش!وایسا سر جات و یه جنتلمن باش!درضمن حواست باشه با دختره خوشگلم خوب رفتار کنی وگرنه با همین عصا سیاه و کبودت میکنممن و صوفی و نانسی سعی داشتیم نخندیم ولی قیافه ی زین واقعا خنده دار بود,چشمهاش داشت بیرون میزد.فکر نکنم تا حالا کسی تو زندگیش باهاش اینطوری حرف زده باشه
ز:چشم
ص:آفرین زین مامان بزرگم خیلی خطریه
ز:کاملا معلومه
-بچه ها شما عالی شدید یادتون باشه عکس بندازیم
با ذوق دستمها رو تکون دادم
ن:اره حتما
ص:فکر کنم بهتره بریم بشینیم
-فعلا
ز:الان عاقد اومد بشین وقتی دستم رو روی زانوم مشت کردم تو بگو بله
با تعجب نگاش کردم
-چرا؟
ز:اون یچیز عربی میخونه و تو نمیفهمی
-چرا مگه تو عربی؟
ز:نه این اسلامیه
-من که مسلمون نیستم.چرا به چیزی که نمیفهمم بگم بله؟
طلبکارانه نگاهش کردم
زین پوفی کشید:وای نمیخوان اموالت رو بالا بکشن که!اون همون پیمان ازدواجه و تو باید بگی بله
-اهان,اونوقت تو چی؟
ز:من میدونم کی بگم بله
-باشه
ز:یه بار هم به انگیلیسی میگی خیالت راحت
زیرلب گفت و من پوزخند زدم
یه خانم و آقای پیری همراه یه آقای مسن اومدن سمتمون که زین سریع بلند شد و به منم اشاره کرد پاشماون خانم و آقا زین رو بغل کردن و بعد با من دست دادن
ز:معرفی میکنم پدربزرگ و مادربزرگم از طرفه پدری
-اوه من خیلی خوشوقتم
هول شده بودم
طرز نگاهشون حس بدی داشت
مامان بزرگش داشت من رو نگاه میکرد ولی زین رو مخاطب قرار داد: این یکی هم هیچ اصالتی نداره!اون نادیا عاشقش بودی اون شد این رو که دیگه دایی جانت برات لقمه گرفته! موندم تو که مصلحتی زن گرفتی چرا با دختره سالیوان ها ازدواج نکردی!اونا هم پول..زین یهو محکم دستم رو گرفت و با عصبانیت ولی محترم پرید تو حرفش:اتفاقا من به دایی گفتم ماری رو انتخاب کنه چون خیلی دوستش داشتم
سعی کردم جلوی گرد شدن چشمهام رو بگیرم که زین ضایع نشه
پدربزرگش بهتر بود با لبخند گفت:قطعا همینطوره!من مطمئنم ماریا جان شایستگی رشد دادن و تربیت کردن نسل نگهداره ما رو داره
ز:بله پدربزرگ همینطوره! اون فوق العادس
پدربزرگش دسته زنش رو گرفت تا برن:خوشبخت باشید