39

1.6K 112 28
                                    

با عصبانیت کتش رو پرت کرد رو مبل
ز:برای من زبون درازی نکن
دستش رو به حالت تهدیدی به سمتم اشاره داد
-زبون درازی نیست حرف حقه
ز:اوه جدا؟!
-بله
پره های بینیش تند تند باز و بسته میشد از شدت عصبانیت
-تو باید اون اطلاعات لعنتی رو با من درمیون میزاشتی!

یهو داد زد:حداقل دویست نفر گنده تر از تو, تو اون شرکت لعنتی زیردست من دارن کار میکنن!هیچکس جرات نمیکنه به من بگه باید کاری کنم! اونوقت تو یه ذره بچه واسه من باید نباید میکنی؟!من هر روز با کلی آدم دارم سر و کله میزنم همه رو, رو یه انگشتم میچرخونم اونوقت تو خونه ی خودم زنم رو نمیتونم اداره کنم,اتفاقهای خونه ی خودم رو نمیتونم اداره کنم!عجب بدبختی ایه ها
حرفهاش مثل خنجر نشست تو قلبم

-اوه جدا؟!بله خب اون دویست نفر به قول شما زیردستت هستن, باید هم ازت دستور بگیرن وگرنه از کار بیکار میشن!مطمئن باش چون عاشقتن ازت دستور نمیگیرن!شاید خیلیاشون ازت متنفرم باشن یا بهت اهمیت ندن!اون رابطه کاریه!من یه ذره بچه که اعصابت رو خورد کرده زنت هستم!میفهمی؟!شریک زندگیتم!پیشت نموندم ازت حقوق بگیرم یا پیشرفت شغلی داشته باشم! اینجام چون مثل یه احمق عاشقت شدم!

با کلافگی نشست رو مبل
ز:گوش کن
پریدم تو حرفش
-نخیر تو گوش کن
اشکهام رو پاک کردم و ادامه دادم:مگه من چیکار کردم که داد میزنی نمیتونم زنم رو اداره کنم؟!چه کار بدی کردم!؟غیر ازینکه دلم میخواد شوهر لعنتیم من رو آدم حساب کنه باهام حرف بزنه؟که انقدر همه چیز رو ازم پنهون نکنه بعد هم بگه اوه عزیزم فقط میخواستم ازت محافظت کنم؟

اداش رو دراوردم و چپ چپ نگاهم کرد

-زین زندگی مشترک بنابر اعتماد متقابل پیش میره نه اینکه از هم مخفی کاری کنیم!تو واقعا من رو خسته میکنی با این کارات! اصلا به من فکر میکنی وقتی این تصمیمای مسخره رو میگیری که بدون مشورت با من هر کاری دلت میخواد میکنی؟! اصلا به تاثیراتی که رو من یا زندگیمون میزاره فکر میکنی؟!
از رو مبل پاشد و اومد سمتم

ز:معلومه که فکر میکنم!چون میدونم چه تاثیراتی روت میزاره بهت نمیگم! الان مثلا خیلی حس خوبی داری اون اطلاعات رو راجع بابات داری!خیلی خوشحالی!؟
پوزخند زدم:قضیه خوشحالی یا ناراحتی نیست!اونا چیزاییه که باید میدونستم
ز:حالا که میدونی چیکار میخوای بکنی مثلا هان!؟
با ناباوری بهش نگاه کردم
-هیچ جوره نمیخوای قبول کنی کارت اشتباه بوده نه؟لعنتی چجوری دلت اومد عکس مامانم رو بهم نشون ندی!
آخرش رو داد زدم

-خودت رو بزار جای من یه عمر هیچی از خانوادت نمیدونی, الان هم که بعضی چیزا داره روشن میشه تو هی مانع شو!چه حسی بهت دست میده؟!فکر کن هیچوقت مامانت رو ندیدی حالا عزیزترین فرد زندگیت عکسش رو داره ولی ازت پنهونش میکنه چه حسی بهت دست میده؟هان؟!
وقتی زین دستام رو محکم گرفت تازه فهمیدم داشتم به سینه اش ضربه میزدم
ز:آروم باش
خیلی آروم گفت
-نمیخوام
جیغ زدم
داد زد:داد نزن سر من
چشمهاش عسلی نبود کاملا مشکی بنظر میومد
از ترسم ازش فاصله گرفتم و نشستم رو تخت

WrongWhere stories live. Discover now