23

2K 130 6
                                    

از شدت ضعف کل روز رو فقط دراز کشیده بودم
اینقدر خونریزیم زیاد بود که حس میکردم الان که بمیرم
بخاطر قرص پیشگیری بارداری خوردن و جابه جا شدن تاریخش ایندفعه واقعا افتضاح شد
از صبح دوبار مجبور شدم شرت و شلوارم رو عوض کنم
ولی خدا رو شکر میکنم که اینجوریه حداقل اگه زین بیاد و راجع به مهمونی بگه انقدر رنگم پریده و وضعم داغونه که بتونم بپیچونم
درنتیجه نمیریم و مکس رو هم نمیبینیم و زین هم نمیفهمه من باهاش حرف زدم
گوشیم رو برداشتم و پیام و تماس مکس رو هم پاک کردم
نمیخوام حالا که زندگیم داره رنگ آرامش میگیره همه چی خراب شه
در اتاق باز شد و رنه با یه سینی اومد تو
ر:بیا برات یکم حریره درست کردم
با اخم به محتوای بشقاب نگاه کردم
ر:اونجوری نکن قیافت رو دختر!باید بخوری مقویه!
-اگه خوشم نیومد؟
ر:سعی کن خوشت بیاد چون مجبوری!
با جدیت گفت و با بدبختی تمامش رو خوردم و رنه هم نشسته بود جلوم نگاهم میکرد که مطمئن شه میخورم
البته باید اعتراف کنم خیلی قوی بود و انگار بدنم گرم شد و حالم یکم بهتر شد
-ممنون
ر:آفرین دختر خوب
با سینی از اتاق رفت بیرون و بعد خوردن قرصام دوباره ولو شدم رو تخت که صدای زین اومد

استرس تمام وجودم رو گرفت
چقدر مسخرس که آدم باید انقدر از شوهرش بترسه
لعنتی من اصلا این حس رو دوست ندارم
پتو رو کشیدم رو صورتم و سعی کردم حالم رو بدتر جلوه بدم
در اتاق باز شد و من چشمهام رو بستم
ز:ماری
صداش بلندتر از حد معمول بود
پتو رو کشیدم پایین و با ترس نگاش کردم
-سلام عزیزم
اخم کرد:چته؟
-حالم خوب نیست! پریودم
کیفش رو گذاشت تو کمد و اومد نشست کنارم
دستش رو گذاشت رو سرم و و بعد دستم رو گرفت
ز:یکم سردی
-اره خونریزیم شدیده
ز:فکر کردم بیام خونه برای مهمونی حاضری؟!
بهم تیکه انداخت و من با دهن باز نگاش کردم
ز:دوست عزیزت مکس تماس گرفت باهام و گفت تو خیلی مشتاقی برای مهمونی!
عصبانیت از چشمهاش میبارید
مکس لعنتی!
-زین..
پرید تو حرفم
ز:تو واسه چی شماره ی مکس رو داری؟
داد زد
-بخدا من شمارش رو ندارم
ز:پس جواب شماره ناشناسها رو دادی هان!؟
اون عصبی بلند شد و کتش رو پرت کرد
-زین من..
ز:ساکت شو ماری
جوری داد زد که من از ترس نشستم
ز:لعنتی تو زن منی! انقدر سخته به حرفم گوش کنی! انقدر سخته اون کنجکاویه لعنتیت رو کنترل کنی!
-بزار توضیح بدم
با بغض گفتم
ز:چی رو؟که حرفهای من کوچکترین ارزشی واست نداره؟تا نبودم هرکاری دلت میخواد کردی؟
با عصبانیت جیغ زدم:بسهههههه
با تعجب نگام کرد
از رو تخت بلند شدم و سرم گیج رفت محکم خوردم زمین
که دوید سمتم
با نگرانی گفت:خوبی؟
خیلی یواش هلش دادم عقب که فایده ای هم نداشت
-ولم کن! اصلا بیفتم بمیرم راحت شم
بهم اخم کرد

-من نمیفهمم چیکار کردم؟ چند بار بهت خیانت کردم که تو انقدر بهم شک داری لعنتی؟ خب اگه چیزی ازم دیدی بگو؟چی دیدی که انقدر بهم بی اعتمادی؟این بی اعتمادیت توهینه به من زین! چرا اینو نمیفهمی؟فقط بگو یه مثال بزن که من یکاری کرده باشم که سزاواره این رفتارای تو باشم؟
سرش رو انداخت پایین و ساکت شد
-من میدونم تو داری سخت تلاش میکنی که خوب شی ولی کافی نیست! تلاشت رو بیشتر کن چون علنا رفتارات داره به من آسیب میزنه
ز:مگه من با عشق صبح ازت نخواستم جواب ناشناس ندی؟تو چرا این رفتار رو کردی؟
-تو نذاشتی من توضیح بدم برات!من اصلا جوابش رو ندادم چند بار زنگ زد! بعد پیام داد که من مکس هستم کار واجب دارم!منم وقتی فهمیدم غریبه نیست جوابش رو دادم
زیرلب گفت:اره غریبه نیست!دوستتونه!
-من ازش خوشم نمیاد زین!مخصوصا با حرکت مسخره ی امروزش که ثابت کرد فقط میخواد بین ما رو بهم بزنه و متاسفانه با توجه به عکس العملهای تو کاملا هم موفق بوده

WrongWhere stories live. Discover now