با پیچیدن صدای درینگ درینگ ساعت تو سرم چشمهام رو باز کردم
ساعت هشت صبح بود
لعنتی دلم نمیخواد پاشم ولی مجبورم
در حموم رو باز کردم و این دفعه بجای دوش گرفتن حموم کردم
حسابی بدنم رو با شامپویی که بوی کاکائو میداد و چندبار وسوسم کرد تا یکم مزش کنم شستم و تمام موهای زائدم رو تیغ زدم
حوله رو پیچیدم دورم و از حموم اومدم بیرون
در باز شد و رنه با سینی تو دستش اومد تو
ر:صبح بخیر
-صبح توام بخیر! چرا زحمت کشیدی میومدم خودم
ر:زین گفت برات بیارم
-اوه,مرسی
ر:پیشنهاد میکنم صبحونت رو مفصل بخوری و نترس که شکمت بیرون بیاد!انقد استرس خواهی داشت و فعالیت باید بکنی که همش میسوزه!اگه چیزی نخوری ضعف میکنی
با مهربونی گفت و لبخند زدم
-ممنون از نصیحتت
ر:اوه درضمن
اون از زیر پیشبندش یه کیسه دراورد که توش یه پودر بود
ر:این کفه دریاس!بی رنگ و ضد عرق!حتما بزن روش لوسیون یا اسپری بزن!به آقا هم دادم
با لبخند رفتم کنارش و بغلش کردم
-رنه تو فرشته ی مهربونیر:تو داری زین رو تغییر میدی!من حسش میکنم
از بغلش اومدم بیرون و با تعجب نگاش کردم
-چطور؟
ر:اون از ساعت شش بیداره و بقیه دوستاهی بدبختش هم بیدار کرده و هی با تلفن داره همه چی رو هماهنگ میکنه
-خب اون میخواد همه چی خوب پیش بره
ر:اونکه آره!ولی اگه نخواد اهمیت نمیده!بر خلاف چیزی که نشون میده اون به این عروسی اهمیت میده
-امیدوارم
رنه لپم رو بوسید و از در رفت بیرون
من انقد گرسنه بودم که بدون اینکه لباس بپوشم نشستم سر سینی صبحونه و همش رو خوردم
دندونام رو مسواک زدم و یه لباس خوابه بلنده حلقه ای پوشیدم که اگه موهام رو درست کردم خواستم درش بیارم خراب نشهساعته گوشی رو نگاه کردم 9:20 دقیقس
الان دیگه باید زیلا و تارا بیان
در اتاق باز شد و من پشتم به در بود و گفتم:رنه خودم سینی رو میوردم
ز:لازم نیست, تو که خدمتکار نیستی
با شنیدن صداش یه لحظه پریدم
با ترس برگشتم سمتش
خدا میدونه الان فاز خوبشه یا بد
چند لحظه بهش نگاه کردم ولی اون فقط داشت به لباسم نگاه میکرد و اخم کرده بود و لبشو گاز میگرفت
فکر کنم خوشش نیومده
بی حرف رفت سمته کمدم و بعد چند لحظه با یه لباس خواب توری آستین بلند اومد نزدیکم
ز:میدونم این خودش یه لباس جداگانس ولی لطفا روی هم بپوشش
-اگه خوشت نمیاد عوضش میکنم
دستم رو گرفت و کشوندم جلو و دستهام رو باز کرد و خودش آستین لباس رو کرد تو دستم
ز:من خوشم میاد ولی الان همه پایین هستن و من دوست ندارم کسی زنم رو با لباس خواب این مدلی ببینه
-باشه عزیزم
با تعجب بهم نگاه کرد
ز:مجبور نیستی بخاطر اینکه من دیروز بهت گفتم عزیزم بهم بگی عزیزم
-من کاری رو از رو اجبار انجام نمیدم زین
ز:پس این عزیزم واقعی بود
یه ابروش رو داد بالا و نگاهم کرد
-کاملا
با لبخند نگاهم کرد و بعدش خیلی سریع اخم کرد
ز:بیا بریم کلی کار داریم
-باشه
پشتش از در بیرون رفتم و وقتی رسیدیم صدای دست زدن بلند شد
بچه ها وایساده بودن و دست میزدن
زیلا دوید و پرید بغل زین مثله بچه کوالا چسبیده بود بهش