31

1.7K 111 24
                                    

-سلام ملیسا
با ذوق دوید و هم رو بغل کردیم
م:خوبی؟
-مرسی
م:پس دوستت کو؟
-اون یه ساعت دیگه میاد گفتم یکم زودتر بیام باهم باشیم
م:کار خوبی کردی
دستم رو کشید و مثل دیوونه ها با کلی ذوق محیط رو بهم نشون داد و من رو با کارمندهای اونجا آشنا کرد
واقعا به زین افتخار میکنم وقتی میبینم وضعیت بچه ها چقدر عالی شده
انقدر سرگرم بازی با بچه ها شده بودم که یادم رفت ساعت چند شده
گوشیم ویبره رفت و پیام اومد
+من جلوی در هستم
اروم زدم به شونه ی ملی و برگشت سمتم
-اومد من میرم بیارمش
م:بزار منم بیام
هول شدم:نه چیزه ولش کن برم بهش بگم جلو بچه ها سوتی نده تو بمون
م:باشه
فکر کنم قانع شد
سریع رفتم سمتم در
تا خواستم بازش کنم خشکم زد
بعد از دیدنش چه اتفاقی قراره بیفته
یعنی اون واقعا بابامه؟
اون باید شبیهه من باشه؟
اوه خدا چه سوال های مسخره ای
اروم در رو باز کردم
یه مرد خمیده که معلوم بود قدش بلنده ولی زندگی خمیدش کرده پشتش بهم بود
موهاش جوگندمی بود و لباسهاش زیاد نو نبودن
بوی سیگار هم میداد
نمیدونستم باید چی صداش کنم که یهو برگشت
چشم تو چشم شدیم
چشمهاش آبی تیره بود و پوستش سفید
تو چشمهاش اشک بود
این مرد خیلی خسته اس

+ماریا
-خودمم
صدام انگار از تهه چاه میومد
+معلومه که خودتی دخترم اون چشمها هیچوقت از یادم نمیره
لبخند زدم ناخوداگاه
+میتونم بیام تو
-اره فقط..
با احتیاط بهش نزدیک شدم
نمیدونم چرا بهش حس بدی نداشتم
شاید واقعا بابامه
حتی اگه نباشه هم بهش نمیخوره آدم بدی باشه
-من گفتم تو از دوستامی و محقق روانشناس بچه ها و اینجور چیزا لطفا سوتی نده باشه
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
-دنبالم بیا
اومد تو و من زیر چشمی نگاهش میکردم
آخه اون با این سر و وضعش چجوری میتونه محقق باشه؟
چه دروغ مزخرفی گفتم
م:سلام آقای..
ملیسا اومد جلو تا دست بده
+مکوود هستم
فهمیدم داره دروغ میگه
م:خوشوقتم امیدوارم اینجا اومدن به تحقیقاتتون کمک کنه
+اوه حتما ممنون که اجازه دادید
-خب ملیسا من همراهیشون میکنم تو به کارات برس
م:باشه فعلا
اون دست تکون داد و رفت
-یکم الکی بچرخیم بعد میریم تو محوطه
دوباره با سر تایید کرد
اون کم حرفه مثل من
خدایا دیوونه شدم

شاید بخاطر کمبود محبت پدرانس که دارم بین خودم و مردی که نمیدونم واقعا کیه دنبال شباهت میگردم
-فامیلیت رو الکی گفتی نه؟
+معلومه اسم اصلی من ریچارد هلمزه
-ریچارد هلمز
زیرلب تکرار میکردم
بعد چند دقیقه ی عذاب آور رفتیم تو محوطه و نشستیم رو نیمکت که مثلا اون میخواد رفتار بچه ها تو فضای آزاد رو ببینه
اون یه کیف دستیه مردونه رو گذاشت تو فاصله ی بینمون رو نیمکت
قبلا متوجهش نشده بودم
-قرار بود مدرک نشونم بدی
ری:دقیقا
اون کیف رو باز کرد و یه عالمه کاغذ دراورد
ری:چکشون کن
بهشون نگاه انداختم
تمام مدارک بارداری و زایمان یه زن به اسم لورا هلمز که احتمالا بعد ازدواج فامیلیش رو عوض کرده و یه نوزاد به اسم ماریا هلمز
اشک تو چشمهام جمع شده بود
اون اطلاعات دقیقا با من مطابقت داشت
ری:نظرت چیه؟
-دلیل نمیشه چون تو این اطلاعات رو داری پس بابای من باشی
با عقلت پیش برو ماریا التماست میکنم
اون شناسنامش رو نشونم داد
اون واقعا ریچارد هلمز شوهر اون زن و پدر اون بچه که مدارک متعلق بهشه
دیگه نتونستم اشکام رو کنترل کنم
-شاید اینا همش ساختگیه
نیشخند زد
ری:بدبینی شوهرت بدجور روت تاثیر گذاشته! اون توهم توطئه داره تو چرا؟
-اگه راست میگی میریم آزمایش میدیم
ری:من که از خدامه اگه تو با این شرایطتت بتونی بیای
-مگه شرایطم چشه؟
سعی میکردم جدی باشم
ری:شوهرت اجازه نمیده من رو ببینی!
-اون فقط نگرانمه
ری:اون بیش از حد نگرانه این اذیت کنندس
اون حق نداره با زین من اینجوری حرف بزنه
-تو فکر کردی کی هستی که با شوهر من اینجوری حرف میزنی!
لبخند تلخی زد و دردناک گفت:بابات
-تا حالا کجا بودی جناب بابا؟!
با نفرت گفتم
اون خیلی باید بهم جواب بده
حالا حالاها مونده تا بهش اعتماد کنم و ببخشمش واسه این همه سال نبودش

WrongWhere stories live. Discover now