34

1.9K 118 38
                                    

بعد حرفهای هری همه با بهت ساکت بودن و معلوم بود کلی حرف دارن ولی نمیدونن بزنن یا نه
لیام سرفه ای کرد و همه سرا برگشت سمتش
دستش رو از جلوی دهنش برد کنار
لی:خب این یکم زیادی مشکوکه
زین بلند گفت:اوه خدای من شکرت
خب نه تنها خودش, همه ی دوستاش هم پارانوئید(بدبین) هستن
زیلا:خب من نمیخوام چون زین داداشمه طرفش رو بگیرم ولی منم میگم حق با زین! آخه تو این همه سال کجا بوده!؟
-اون نتونسته پیدام کنه
یکم بهم برخورده بود
لی:بیخیال ماری مگه تو بیرمنگهام چندتا کلیسا هست؟یا چندتا کشیش برایان هست!؟
لو:حرف لیام منطقیه اون میتونسته پیدات کنه
-اون رو چند سال بردن تیمارستان
صوفی:خب بعدش چی؟
پوست لبم رو محکم کندم و طعم خون رو حس کردم
-اون خب اون اعتیاد هم داشته
نایل:اوه
سرم رو انداختم پایین
نایل:هنوز هم معتاده؟
من و زین همزمان گفتیم
ز:اره
-نه
بهش چشم غره رفتم
-داره ترک میکنه

نایل:ببین ماری من نمیخوام به هیچوجه بهش توهین کنم ولی آدمهای معتاد مخصوصا کسی که این همه سال مصرف کنندس بخاطر موادشون هرکاری میکنن!تو خیلی خطر کردی که اصلا رفتی دیدیش دختر!
زین بهم یه نگاه کجکی و لبخند تحویل داد که داد میزد داره میگه 'دیدی من درست میگفتم همه هم باهام موافقن!'
-اگه زین بهم دروغ نمیگفت این اتفاقها نمیفتاد
تام:زین که خریت کرده!
لبخند زین جمع شد و ایندفعه من لبخند زدم
تام:ولی کاش حداقل به من میگفتی دایی جان اگه اتفاقی برات میفتاد هممون بدبخت میشدیم
-قبول دارم اشتباه کردم دایی جان ولی ارزشش رو داشت
نانسی:تا جواب آزمایش نیاد معلوم نیست ارزش داشته یا نه
بهش نگاه کردم و شونه برام بالا انداخت
تارا:خیلی خب بسه دادگاه که نیست همه به ماریا گیر دادید! باباش بود خدا رو شکر, نبود هم که خب نبود
ز:به شرطی که قول بده دیگه اینکارا رو نکنه
-بس کن زین من صدبار بهت قول دادم!
با عصبانیت گفتم و بلند شدم رفتم سمته حیاط
مسخرش رو دراورده دیگه
انگار چیکار کردم

ام:ماریا
لبم رو گاز گرفتم و نفس کشیدم که اشکم نیاد
برگشتم:جانم
مثل همیشه لبخند زد:من درکت میکنم تو فکر میکردی کارت درسته
-ممنون
ام:نمیگم از زین ناراحت نشو ولی خب اون پشت این رفتارهاش یه ترس بزرگ که از عشق تو نشعت گرفته
-میدونم ولی نباید باهام مثل بچه ها رفتار کنه من اونقدر هم بی دست و پا نیستم!میتونم از پس خودم بربیام!همه فکر میکنن من یه عمر تو کلیسا بودم پس هیچکاری بلد نیستم ولی هیچکس نمیگه تو کلیسا کسی نیست که بزرگت کنه و بهت برسه!خودتی و خودت و اره من خواهر تسا رو داشتم ولی اکثر زندگیم دست خودم بود!هم مادر خودم بودم هم پدر خودم! اینا آسون نیست!من اونقدر هم احمق و ساده نیستم!ولی زین نمیفهمه!من هم نگرانش میشم ولی هیچوقت جوری باهاش رفتار نمیکنم انگار یه ناتوانه و همه دنیا میخوان بهش آسیب بزنن و من سپر دفاعیشم!

ام:اوه عزیزم
من رو کشید تو بغلش
زیلا:اون احمق فقط میخواد تو امنیت باشی ولی خب هنوز راهش رو درست بلد نیست
از بغل امیلی اومدم بیرون و دیدم بقیه دخترا هم تو حیاطن
اشکهام رو پاک کردم
تارا دوید سمتم و دست کشید زیر چشمهام
با تعجب نگاش کردم
تا:خط چشمت داشت پخش میشد
هممون خندیدیم
-دیوونه
ص:ما همه قبولت داریم باشه؟ولی خب اونا مردن هرچقدرم بهشون بگیم فکر میکنن بهتر از ما میتونن ازمون مراقبت کنن
ام:حق با صوفیه
نانسی با شیطنت گفت:از وقتی صوفی با لویی دوست شده نظرات فلسفی راجب به آقایون میده
ص:خفه
-حالا دور از شوخی اوضاع بینتون چطوره؟
ص:خب اون واقعا خوبه!خیلی شوخ و مهربون و مثل خودم کم داره پس اوضاع خوبه
زیلا:خب اینکه نقاط مشترک دارید خوبه
ه:بچه ها بیاید تو میخوایم شیرینی بخوریم
صدای داد هری ساکتمون کرد
ام:بهتره بریم قبل از اینکه هیچی نمونه برامون
وارد خونه شدیم و خب من مجبور بودم بغل زین بشینم
بهش نگاه نکردم و نشستم
هری به هممون تعارف کرد
به نایل که رسید با مظلومیت گفت:من دوتا برمیدارم
ه:باشه پسرم
خدای من نایل خیلی ماه و بانکمه

WrongWhere stories live. Discover now