با صدای زنگ در یکم دلشوره گرفتم چون نمیدونستم چطوری باید با بچه ها رو به رو بشم
به عنوان ماریا یا هیلاری؟!
وای خدا دارم دچار بحران هویت میشم..وقتی گرمای دستی رو روی دستم حس کردم تازه متوجه شدم زین نشسته کنارم و هری رفته تو آشپزخونه پیش تارا
ز:نفس عمیق بکش
آروم تو گوشم زمزمه کرد و من سریع اطاعت کردم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم
ز:اونها همون دوستها و خانواده ی همیشگیمون هستن.. چیزی برای ترس وجود نداره
حرفهاش بهم قوت قلب داد ولی وقتی در باز شد و دایی و زیلا رو دیدم که داشت بدتر از من گریه میکرد همه ی اعتماد به نفسم از بین رفتمیتونستم حس کنم همه حس عجیب غریبی دارن و فضا کاملا سنگین بود و هیچکس مثل دفعات قبل بگو بخند نمیکرد و همه با استرس و دودلی بهم نگاه میکردن تا اینکه دایی اومد سمتم و دستم رو گرفت کشید سمتش و من فکر کردم میخواد بغلم کنه ولی نکرد و من با تعجب بهش نگاه کردم و دیدم دست کرد تو جیبش و یه چیزی تو مشتش بود
ت:دیروز خواهر تسا بهم زنگ زد و گفت تو یه امانتی تو کلیسا جا گذاشتی
با تعجب و اخم نگاهش کردم
-من..نه چیزی جا..
حرفم رو قطع کرد
ت:چرا گذاشتی
دستش رو باز کرد و صلیبم رو دیدم و برام دور گردنم بست و سریع لمسش کردم و حس ارامش بهم دست داد
-ممنون
با خجالت گفتم و لبخند زد
ت:مشکلی نیست..
صورتم رو تو دستش گرفت
ت:مهم نیست اسمت ماریا باشه یا هیلاری..خواهر روحانی کلیسا باشی یا خواهر هری..من دوستت دارم..ما دوستت داریم..هممون..تو عضوی از خانوادمونی مهم نیست چی پیش بیاد.. تو نوه ی خواهر من رو, هم خون من رو بارداری و این تنها چیزی هست که مهمه..ما هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنیماروم با شصتش قطره اشکم رو پاک کرد و ادامه داد:
من روز اول تو رو با خودم به خونه ی زین آوردم و بهت قول شرف دادم تا زنده ام حمایتت میکنم و برام هم مهم نیست هویتت چه تغییری میکنی من پای قولم وایسادم همونطور که پای قولم به خواهرم وایسادم تا مواظب بچه هاش باشم!میخوام بدونی تو حمایت ما رو داری و هیچکس قرار نیست به چشم یه غریبه بهت نگاه کنه یا باهات رفتار بدی داشته باشه..ماریا مالک یا هیلاری مالک فرقی نداره تو عروس این خانواده ای و تا آخر هم عزیز دل ما میمونی باشه؟!من تند تند سر تکون دادم و لبم رو گاز گرفتم تا بغضم رو قورت بدم و دایی محکم بغلم کرد و منم محکمتر بغلش کردم
-خیلی دوستتون دارم دایی
سرم رو تو سینه اش فشار دادم و اروم موهام رو نوازش کرد
ت:هیش عزیزم گریه نکن..منم دوستت دارم..به فکر بچه باش
اروم از بغلش اومدم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم و بلاخره جرات گرفتم به بقیه هم نگاه کنم
-همتون رو دوست دارم
آروم گفتم ولی مطمئنم همشون شنیدن چون تک تک اومدن بغلم کردن و تو گوشم حرفهای شیرین و اطمینان بخش میزدن و خب هیچکدومشون با من یا بهتره بگم هیلاری خاطره ای نداشتن و هضم این قضیه براشون اونقدری سخت نبود
همه به جز زیلا!