3

2.9K 161 39
                                    

خب من توقع داشتم رفتار بدتری داشته باشه
بازم جای شکرش باقیه
دلم میخواست بقیه خونه و اتاقم رو ببینم
خدمتکاری که داشت میرفت سمته باغ رو صدا کردم
-ببخشید؟
+بله؟
با تعجب نگاهم کرد
-رنه کیه؟
+شما خانم ماریا هستید؟
-بله
خب فکر کنم همه از اومدنم خبر داشتن
+الان میگم بیاد
-باشه

اون رفت و من رفتم سمت نقاشیهای رو دیوار
با دیدن امضای ونگوگ پایین یکی از تابلو ها نزدیک بود جیغ بزنم
'ببخشید خانم'
برگشتم سمته صدا که یه خانم تپله مسن بود
ر:رنه هستم
باهاش دست دادم
-خوشوقتم منم ماریام
ر:واو تو خوشگلتر از چیزی هستی که فکرش رو میکردم
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین:ممنون
ر:خب آقا گفتن راهنماییتون کنم و هرچی خواستید براتون بیارم
-ممنون
ر:خب بیا اتاقت رو ببین
قبل ازینکه بره دستش رو گرفتم
-یه سوال
ر:چیه؟
-این تابلو واقعا اصله؟یعنی کاره ونگوگه؟
ر:معلومه!اون پول زیادی بابت تابلو ها میده!آقا عاشقه نقاشیه!هرچند خودش زیاد توش استعداد نداره فقط با اسپری اینور اونور رو کثیف میکنه!ولی خب اون زین دیگه!همه الکی ازش تعریف میکنن!بنظره من که بچه 5 ساله ازون قشنگتر نقاشی میکشه

با این حرفاش زدیم زیر خنده
اون زنه شیرینه
من دنبالش از پله ها میرفتم بالا
این خونه دو طبقه اس ولی زیادی پله داره
بخاطر بلند بودنه سقفهاس بنظرم
-رنه تو زین رو میشناسی؟
بدون اینکه برگرده سمتم شروع کرد:آره!من از وقتی خانم, مادره زین منظورمه, حامله بود خدمتکارشون بودم!زین تو بغله من بزرگ شده!
-اون چجور آدمیه؟
بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد
ر:اون شیرین ترین و مهربونترین و خوش اخلاق ترین پسر دنیا بود تا قبل ازینکه اون اتفاقا بیفته!من از اولشم ازون دختره ی هرزه بدم میومد!اون سعی میکرد خودش زو جلوی خانواده ی زین خوب نشون بده ولی من چهره ی واقعیش رو تو رفتار با بقیه میدیدم, ولی در هر صورت من فقط یه خدمتکار بودم!هیچکس حرف من رو به نادیا ترجیه نمیداد!اون زین رو تغییر داد! الان زین شده یه مرده عصبی بداخلاق تنها و گوشه گیر!اون حتی دیگه حوصله ی اسپری بازی هم نداره!وقتی جوونتر بود یه دیوار سالم از دستش نداشتیم

اون اشکهاش رو پاک کرد
دلم سوخت براش. همینطور برای زین
اون احتمالا خیلی عاشقه نادیا بوده
از همین الان ازون دختره متنفرم
اون تو تمام گناه های زین سهیم چون باعثشون بوده
دلم بیشتر خواست کمک زین کنم

ر:خب اینم اتاقت
از افکارم اومدم بیرون
-اوه خدایه من
در بزرگه چوبی رو باز کرد و یه اتاق خواب شیری با تمام وسایلی که هر کس ممکنه آرزوش رو داشته باشه
این اتاق اندازه ی یه آپارتمانه که یه آدم بخواد توش زندگی کنن
اینجا زیاد از حد مجلله
ر:خوشت میاد؟
-مگه میشه کسی بدش بیاد؟
ر:نه واقعا
رفتم نشستم رو تخته دو نفره
وقتی به چرا دو نفره بودنش فکر کردم حس کردم الان از ترس و خجالت میمیرم
ر:اگه کاری نداری من برم آشپزخونه
-نه برو! بازم ممنون
ر:خواهش میکنم!کاری داشتی زنگه بالای تخت رو بزن
-باشه
رفتم سمته در شیشه ای که حموم و دستشویی سفید و براقش توجهم رو جلب کرد
تو کابینتاش بهترین شامپوها و صابونا و لوسیون و وسایل بهداشتی بود
اومدم بیرون و رفتم سمته میز آرایشم
آینه ی بزرگی با قاب نقره و یه عالمه لوازم آرایش و عطر بود
خب من فقط تو عمرم یه بار یه رژ لب صورتی زدم اونم صوفی مجبورم کرده بود

WrongWhere stories live. Discover now