نانسی بعد از شنیدن حرفم بلندترین جیغ ممکن رو کشید و اعتراض کردم:هی بچه کر شدم
ن:وای, خدا واقعا دوستت داره!
با ناراحتی گفتم:چون داره با از خونش بیرون انداختنم امتحانم میکنه!؟
ن:میدونم ازم بزرگتریا ببخشید ولی باید بگم خفه شو ماری! اون بیرون دنیای قشنگ تریه! خیلی زود به حرفم میرسی دختر!
-شاید
صدام بیشتر شبیهه زمزمه بودبا کمک نانسی وسایلم رو جمع کردم و کلا شد دو تا چمدون و پنج تا کارتون
نانسی بهم تیکه انداخت:واو دختر تو خیلی سبک بال زندگی میکنی
-خب من زیاد به مادیات اهمیت نمیدم
ن:خب ازین به بعد باید بدی! مخصوصا به ظاهرت!هیچ مردی از زن شلخته خوشش نمیاد! مردا زن تمیز و زیبا و شیک رو دوست دارن! زنی که بخودش برسه! خوشگل کنه! لوند باشه
-خیلی خبوحالا! اون قرار نیست عاشقم شه! من قراره هدایتش کنم
سعی کردم از سر بازش کنم ولی اون دختر دست بردار نبود
ن:تو نه خدایی نه پیغمبر نه حتی خواهر روحانی! تو یه دختری که از کلیسا رفته بیرون و داره ازدواج میکنه و بزار بهت بگم مردا مادر نمیخوان معشوقه میخوان! اونا خوششن نمیاد کسی مثله معلم شاگردی باهاشون رفتار کنه! از امر و نهی متفرن و مطمئن باش اگه نتونی عاشق خودت بکنیش هیچ کاری از دستت برنمیاد! نه تنها هدایت نمیشه بلکه لج میکنه بدتر هم میشهخب باید اقرار کنم من هیچ ایده ای درباره ی رفتار با مردا ندارم
خب من حتی استرس هم دارم
من زیاد چیزی بلد نیستم و این مطمئنن کمکم نخواهد کرد
نانسی زد به دستم:به حرفهام فکر میکردی؟
-راستش متعجبم چطور تو با این سن این چیزا رو میدونی؟
اون با ناراحتی و خشم گفت:خب اگه اون بابای عوضیم دوست پسرم رو از خونه پرت نمیکرد بیرون من همون شب زن میشدم و تو این خراب شده راهم نمیدادن
-واو! یعنی تو یجورایی تجربش کردی؟
هم تعجب کرده بودم چون به نظرم اون سنش کمه و این حرفا براش خوب نیست هم از یطرف دلم میخواست دربارش بدونم! من متاسفانه همیشه یه خوی کنجکاو داشتم
نانسی لبخند شیطانی زد:الان که داری میری بعدا بهم زنگ بزن برات تعریف کنم چجوریه
دستم رو به صورت صلیب کشیدم روی سینه ام
-خدایا منو ببخش!
نانسی خندید: وای الان میبرنت جهنم
-خجالت بکش بسه
نتونستم به اندازه کافی جدی باشم و اون بدتر خندیددر اتاق بصدا درومد و دستم رو گذاشتم روی دهنش
-بله
+بیا پایین اومدن دنبالت
نانسی با ترس گفت: پدر برایان بود
-اوهوم! خب من دیگه باید برم
محکم پرید تو بغلم
با بغض گفت: تو تنها کسی بودی که کمکم میکرد
-نترس! به خواهر تسا اعتماد کن اونم خیلی خوبه
همدیگر رو بوسیدیم:بهم قول بده دردسر درست نکنی
ن:باشه! توام بهم قول بده کمکم کنی بیام بیرون! من این تو میمیرم ماری
دوباره بغلش کردم:این حرفو نزن! قول میدم یجوری بیارمت بیرون
ن:تو الان با خانواده ی قدرتمند و ثروتمندی وصلت میکنی میتونی
-برام دعا کن موفق شم
ن:نه برات دعا میکنم عشق رو پیدا کنی و خوشبخت شی
رفتم در اتاق رو باز کنم که نانسی جیغ زد: نگو میخوای این شکلی بری؟