2

3.2K 172 58
                                    

نانسی بعد از شنیدن حرفم بلندترین جیغ ممکن رو کشید و اعتراض کردم:هی بچه کر شدم
ن:وای, خدا واقعا دوستت داره!
با ناراحتی گفتم:چون داره با از خونش بیرون انداختنم امتحانم میکنه!؟
ن:میدونم ازم بزرگتریا ببخشید ولی باید بگم خفه شو ماری! اون بیرون دنیای قشنگ تریه! خیلی زود به حرفم میرسی دختر!
-شاید
صدام بیشتر شبیهه زمزمه بود

با کمک نانسی وسایلم رو جمع کردم و کلا شد دو تا چمدون و پنج تا کارتون
نانسی بهم تیکه انداخت:واو دختر تو خیلی سبک بال زندگی میکنی
-خب من زیاد به مادیات اهمیت نمیدم
ن:خب ازین به بعد باید بدی! مخصوصا به ظاهرت!هیچ مردی از زن شلخته خوشش نمیاد! مردا زن تمیز و زیبا و شیک رو دوست دارن! زنی که بخودش برسه! خوشگل کنه! لوند باشه
-خیلی خبوحالا! اون قرار نیست عاشقم شه! من قراره هدایتش کنم
سعی کردم از سر بازش کنم ولی اون دختر دست بردار نبود
ن:تو نه خدایی نه پیغمبر نه حتی خواهر روحانی! تو یه دختری که از کلیسا رفته بیرون و داره ازدواج میکنه و بزار بهت بگم مردا مادر نمیخوان معشوقه میخوان! اونا خوششن نمیاد کسی مثله معلم شاگردی باهاشون رفتار کنه! از امر و نهی متفرن و مطمئن باش اگه نتونی عاشق خودت بکنیش هیچ کاری از دستت برنمیاد! نه تنها هدایت نمیشه بلکه لج میکنه بدتر هم میشه

خب باید اقرار کنم من هیچ ایده ای درباره ی رفتار با مردا ندارم
خب من حتی استرس هم دارم
من زیاد چیزی بلد نیستم و این مطمئنن کمکم نخواهد کرد
نانسی زد به دستم:به حرفهام فکر میکردی؟
-راستش متعجبم چطور تو با این سن این چیزا رو میدونی؟
اون با ناراحتی و خشم گفت:خب اگه اون بابای عوضیم دوست پسرم رو از خونه پرت نمیکرد بیرون من همون شب زن میشدم و تو این خراب شده راهم نمیدادن
-واو! یعنی تو یجورایی تجربش کردی؟
هم تعجب کرده بودم چون به نظرم اون سنش کمه و این حرفا براش خوب نیست هم از یطرف دلم میخواست دربارش بدونم! من متاسفانه همیشه یه خوی کنجکاو داشتم
نانسی لبخند شیطانی زد:الان که داری میری بعدا بهم زنگ بزن برات تعریف کنم چجوریه
دستم رو به صورت صلیب کشیدم روی سینه ام
-خدایا منو ببخش!
نانسی خندید: وای الان میبرنت جهنم
-خجالت بکش بسه
نتونستم به اندازه کافی جدی باشم و اون بدتر خندید

در اتاق بصدا درومد و دستم رو گذاشتم روی دهنش
-بله
+بیا پایین اومدن دنبالت
نانسی با ترس گفت: پدر برایان بود
-اوهوم! خب من دیگه باید برم
محکم پرید تو بغلم
با بغض گفت: تو تنها کسی بودی که کمکم میکرد
-نترس! به خواهر تسا اعتماد کن اونم خیلی خوبه
همدیگر رو بوسیدیم:بهم قول بده دردسر درست نکنی
ن:باشه! توام بهم قول بده کمکم کنی بیام بیرون! من این تو میمیرم ماری
دوباره بغلش کردم:این حرفو نزن! قول میدم یجوری بیارمت بیرون
ن:تو الان با خانواده ی قدرتمند و ثروتمندی وصلت میکنی میتونی
-برام دعا کن موفق شم
ن:نه برات دعا میکنم عشق رو پیدا کنی و خوشبخت شی
رفتم در اتاق رو باز کنم که نانسی جیغ زد: نگو میخوای این شکلی بری؟

WrongWhere stories live. Discover now