در باز شد و بابام درحالیکه سرش پایین بود و یه یونیفرم سفید ساده مثل بقیه تنش بود وارد شد
وقتی سرش رو آورد بالا تو جام یکم تکون خوردم
زیر چشمهاش کبود بود و گود رفته بود
با عصبانیت از ماموری که آوردش پرسیدم:اینجا شکنجه گاهه یا کمپ ترک اعتیاد؟! اصلا رسیدگی میکنید به وضعشون؟چرا این شکلی شده؟!
ماموره که یه مرد تقریبا هم سن دایی تام بود با لبخند آرامش بخشی نگاهم کرد
+بله خانم بهشون میرسیم خصوصا به آقای هلمز جناب مالک دستور دادن بصورت ویژه تحت مراقبت باشن!ظاهرشون هم بخاطر وضعیت ترکشونه! ایشون نزدیکه پونزده سال مصرف کننده هستن خب مسلما به راحتی نمیتونن ترک کنن
آروم سرم رو تکون دادم و نشستم سر جام
-ببخشید صدام رو بلند کردم یه لحظه کنترلم رو از دست دادم
+مشکلی نیست
بعد هم وایساد کنار در
چهره ی بابا یجوری بود انگار تو هپروته
آروم دستش رو تکون دادم
سرش رو آورد بالا و بهم اخم کرد و بعد چند ثانیه لبخند زد
ری:ماریا بابا اومدی!
-آره بابا جونم
اشک تو چشمهاش جمع شد:دلم نمیخواست هیچوقت من رو تو این شرایط ببینی
-مشکلی نیست بابایی مهم اینه داری خوب میشه
ری:فقط بخاطر تو دخترم
از تهه قلبم حس کردم خوشحالمری:وقتی اومدم بیرون باهم میریم سرخاک مامانت باشه؟
-نمیتونم صبر کنم تا تو خوب شی و باهم بریم
ری:منم همینطور!کاش اونم بود
هردو بیصدا اشک ریختیم
-مطمئنم الان روحش اینجاست
ری:من مطمئنم روحش حتی یه لحظه هم ترکت نکرده
-دوستت دارم بابای قویه من
دستش رو محکم فشار دادم
لبخند تلخی زد:ماریا تو یه فرشته ای!
-ممنون
ری:جدی میگم فقط کاش..
ماموره حرفش رو قطع کرد:وقت ملاقات تمومه
الن اعتراض کرد:بیخیال مرد ما نیم ساعت هم نیست اینجاییم
+باید داروهاشون رو بخورن!نمیخواید بیمارتون درمان شه!؟
-معلومه که میخوایم
با سر اشاره کردم الن کوتاه بیاد
روبه ماموره گفتم:من یسری وسایل شخصی براشون آوردم..
حرفم رو قطع کرد:بدیدش به من براشون میزارم تو اتافشون فقط حق ندارن موبایل داشته باشن
-باشه,فقط..
به بابا که حالا بلند شده بود نگاه کردم
-میتونم چند دقیقه باهاش تنها باشم لطفا!؟
+من وظیفه دارم مراقب باشم اگه حالش بد شد یا از کنترل خارج شد..
الن حرفشو قطع کرد:من مواظبم
+ولی..
الن دوباره پرید تو حرفش:خواسته خانم مالک رو رد میکنید!؟
لحنش تهدیدی بود
+من بیرون منتظرم
با یه لبخند از الن تشکر کردم
سریع بابا رو بغل کردم
-عزیزم اینجا همه زین رو میشناسن هروقت چیزی خواستی بگو اصلا مشکلی نیست باشه
ری:باشه
-و فکر کنم میخواستی چیزی بهم بگی
سرتکون داد:مواظب زندگیت باش بابا! اینجا مجبورم روزنامه بخونم یه چیزایی خوندم انگار زین قبلا زن داشته..
حرفش رو قطع کردم:نه نامزدش بوده الان تموم شده
لبخند زد:در هر صورت شنیدم دختر خطرناکیه مواظب باش
گونش رو بوسیدم:چشم باباییبعد از خداحافظی از اتاق اومدم بیرون
خیلی حس خوبی بود که بابام نگران زندگیمه
ولی خب باعث شد دلشوره بگیرم بابت نادیا
اگه بابا بفهمه اون میاد همون کمپ!
اصلا نکنه زین میدونسته اون دختره کسی رو اونجا داره برا همین بابا رو برده اونجا!؟
چرت نگو ماری
سرم رو تکون دادم تا افکار مسخرم پاک شه
الن سکوت رو شکست:به زین میگی نادیا رو دیدی!؟
-نه!
سریع جواب دادم
ا:بنظرم بهش بگو بزار تهه قضیه رو دربیاره دختره اونجا چیکار داره
-نه الان زین به اندازه کافی درگیره بعدش هم نمیخوام زیاد حرفش تو زندگیم باشه میدونی..
نمیدونستم چطوری حسم رو توضیح بدم
یکی ازون میلیاردها احساس مضخرف زنونه ای که هیچ اسمی براشون وجود نداره
ا:ماری تو هم مثل دخترمی نادیا موذیه مواظب باش
نصیحت کرد و بهش لبخند زدم
-باشه