61

1.3K 90 54
                                    

اون روز تا شب همه اش استرس داشتم‌ ببینم صدایی میشنوم یا نه! و خدا رو شکر دیگه توهم شنیداری نداشتم. البته برای نتیجه گیری خیلی زوده چون فقط یک روز گذشته، ممکنه برگرده! اگه همون دختر معتقد قدیم بودم میگفتم اون صدای روح در عذاب ماریان بوده ولی الان برام باورش منطقی نیست. قطعا یه دلیل علمی پشتش داره

امروز با اینکه روز سختی محسوب میشد ولی بد نبود. همین که دیدم خانواده ی ماریا من رو مقصر نمیدونن یه دنیا برام ارزش داشت. این رو برای خودم یه نشونه در نظر گرفتم. یه نشونه مثبت. که باید بجنگم و ادامه بدم. که شاید واقعا ارزشش رو دارم. ارزش یه شانس برای زندگی کردن

زیر گاز رو خاموش کردم,غذا دیگه آماده بود و زین هم دیگه کم کم باید برسه. تا داشتم شمع رو میز رو روشن میکردم صدای در ورودی اومد و با شوق رفتم به استقبالش. طبق معمول تا چشمهاش من رو پیدا کرد لبخند بزرگی زد و من رو کشید تو بغلش
ز:اوم چه بوی غذایی میدی
با خنده گفت و من آروم بهش چشم غره رفتم
-این همه همیشه بو عطر دادم نفهمیدی، یه بار بوی غذا میدم به روم بیار
بلند تر خندید و سرم رو بوسید
ز: من که بدم نیاد زنم گاهی به جای عطرهای تحریک آمیز، بوی غذایی رو بده که با عشق برام درست کرده
لبخند زدم و ریشش رو بوسیدم
-خودت رو کشتی انقدر بهم پیام دادی امروز!رکورد زدی هر نیم ساعت یه بار
بهش خندیدم

کیفش رو گذاشت روی مبل و کتش رو دراورد
ز: دست خودم نبود که، نگرانت بودم
قیافه اش رو مظلوم کرد و با عشق بهش خیره شدم، انگار چیزی تازه یادش افتاده باشه دست کرد تو کیفش و یه کیسه دارو دراورد
ز:تقویتی هات رو گرفتم
-مرسی عزیزم
کیسه رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه
-لباس عوض کن بیا شام حاضر هست
ز:باشه
یه لیوان آب ریختم و قرص هام رو خوردم و میز رو چیدم. وقتی زین اومد لبخند زد، انگار اونم حس میکرد حالم بهتره! تو آرامش غذا خوردیم و زین یکم راجع به کارشون تو شرکت صحبت کرد که من دقیقا نفهمیدم چی به چیه ولی از حالت راضی بودن لحنش فهمیدم که اوضاع داره خوب پیش میره

غذامون رو که خوردیم صدای در اومد و با تعجب به هم نگاه کردیم‌ چون منتظر کسی نبودیم. زین رفت سراغ در و من داشتم ظرفها رو جمع میکردم. صداش میومد که داره با یه مرد حرف میزنه ولی نمیفهمیدم چی میگه. صدای بسته شدن در که اومد منم در ماشین ظرف شویی رو بستم رفتم تو هال چون فهمیدم کسی نیومدم تو خونه با زین. تعجب کردم وقتی اون دسته گل بزرگ که زین تو بغلش گرفته بود رو دیدم. یعنی خواسته بود سوپرایزم کنه؟!
-برای من گرفتی؟!
با ذوق پرسیدم ولی وقتی قیافه ی متعجبش رو دیدم فهمیدم که اشتباه حدس زدم
دسته گل رو گذاشت رو میز و شونه بالا انداخت
ز:نه، متاسفم ولی از طرف من نیست
-پس از طرف کی هست؟
با شک پرسیدم و رفتم کنارش
ز:یارو نگفت بهم،فقط گفت واسه ماست و توش یه کارت هم هست
وقتی داشت دنبال کارت میگشت توضیح داد و من سر تکون دادم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

WrongWhere stories live. Discover now