با سردرد چشمهام رو باز کردم
زین کنارم نبود
رفته سرکار
نمیدونم چرا ناراحت شدم
شاید توقع داشتم که باید پیشم میموند ولی خب اون دیشب هم خوب ازم مراقبت کرد نباید الکی ازش عصبانی باشم
اون هم تو موقعیت خوبی نیست
هنوز تکلیف شرکت و بابابزرگش و نادیا مشخص نیستدلم نمیخواست از تخت بیام بیرون اما کار داشتم
باید با بابام حرف میزدم
باید دقیقا میدونستم تو چه سنی مامان مرد و اصلا اون خاطره واقعیه؟مگه اون اصلا من رو اون روز برد پارک؟اصلا مگه نگفت چون حالش بد بوده همسایمون من رو برده داده به کلیسا پس چرا من یه چیز دیگه دیدم
مثل دیوونه ها بلند داد زدم و گلدون روی میز بغل تخت رو پرت کردم رو زمین و هزار تیکه شد
خسته ام
دستم رو محکم گذاشتم رو سرم و فشار دادم
بعد از چند دقیقه از سرجام بلند شدم و از یه طرف دیگه ی تخت اومدم پایین و جارو برداشتم تا گندی که زدم رو تمیز کنم بعد هم رفتم کارای روتین روزانم رو انجام بدم
خودم رو تو آینه دیدم و قیافه ام شبیه زامبی شده بود و پیشونیم به خاطر ضربه ی دیشب کبود بودرفتم تو آشپزخونه تا یه چیزی بخورم که تا رنه من رو دید سینی از دستش افتاد ولی سریع گرفتش
ر:یا مسیح!تو چرا این شکلی!؟
یه لبخند مسخره تحویلش دادم
-چیزیم نیست فقط یکم بی جونم
یه ابروش رو داد بالا و بهم نگاه کرد
ر:یکم؟!
نشستم رو صندلی
-اره فقط یکم, خیالت راحت! اگه نگرانمی یه چیزی بده بهم بخورم
لبخند مهربون همیشگیش رو زد و برام پنکیک درست کرد
-تو بهترینی
خندید
ر:میدونم
غذام رو که تموم کردم با دستمال دهنم رو پاک کردم و بلند شدم برم بیرون
ر:ماریا
برگشتم سمتش
-جانم؟
ر:صبح زین داشت میرفت ناراحت بود!دعوا کردید؟
-نه اتفاقا!دیشب خیلی هم خوش گذشت
رنه سرش رو تکون داد
ر:راستی این رنگ مو خیلی بهت میاد
-ممنون
با لبخند گفتم و اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم که به بابا زنگ بزنم که دیدم گوشیم داره زنگ میخورهزین بود
-سلام عزیزم
ز:سلام زندگیم!خوبی؟
از لحنش خندم گرفت هیچوقت به عاشقانه حرف زدنش عادت نمیکنم
-خوبم
ز:خدا رو شکر.نگرانت بودم
-نباش عزیزم!بهترم!تو خوبی؟
ز:حال من به تو بستگی داره,حال من رو از خودت بپرس!تو خوبی منم خوبم
حرفش قلبم رو گرم کرد
-دوستت دارم دیونه
ز:من عاشقتم
-و این قشنگترین و مهمترین دلیل زنده بودنه منه
نفس عمیق کشید
ز:زنگ زدم به کیت
-خب چی گفت؟
ز:گفت امشب ببرمت مطبش
-نمیشه خودش بیاد؟
ز:نه گفت لازم بری مطب!نمیخوای حداقل بهم بگی این خاطره ها که برگشتن به چی مربوطه که انقدر ریختت بهم؟
معلوم بود نمیتونه کنجکاویش رو کنترل کنه
-امشب میفهمی چیه اگه توهم نباشه
پوفی کشید
ز:خیلی خبتموم وجودم پر از عدم اعتماد بنفس شده بود
اگه کیتی میگفت همش توهم ذهنم بوده چی؟
زین هم باهم میاد اگه بفهمه چه عکس العملی نشون میده؟!
-زینی..
ز:جونم؟
-اگه کیت بگه اینا توهم بوده تو فکر میکنی من دیونم؟!دیگه من رو نمیخوای؟
با شک گفتم
ز:این چه حرفیه ماریا!من خودم یه موقع بیمار روان بودم و هنوز تحت درمانم من بهت اتهام دیوونگی نمیزنم!من قضاوتت نمیکنم!درکت میکنم عزیز دلم!
چند تا نفس کشیدم که بغض نکنم
-ممنون
نمیدونستم چی بگم!
ز:نیازی به تشکر نیست! این کاریه که هر انسانی میکنه!هر عاشقی برای معشوقش میکنه!
-تو یه فرشته ای
خندید
ز:کی به کی میگه
-کی میای دنبالم؟
ز:تو پنج و نیم حاضر باش
-چشم
ز:میبینمت خوشگله
در چند لحظه از یه عاشق سینه چاک به یه پسر بد که داره لاس میزنه تبدیل میشه
-میبینمت مواظب خودت باش
ز:باشه!توام همینطور