-ببخشید که همش دارم باهات درد دل میکنم ناراحت میشی
دوباره بینیم رو کشیدم بالا و اشکهام رو پاک کردم
ص:چرت نگو!بخدا یه بار دیگه بفهمم اون مرتیکه اذیتت کرده واقعا جرش میدم
-خوبه که هستی
درسته که من تو زندگیم خانواده ای نداشتم ولی صوفی همیشه مثله خواهرم بوده
ص:الانم برو استراحت کن باشه!؟بهش فکر نکن
-باشه
ص:فردا هم میرم دنبال نانسی بیاد خونه ی ما برای عروسی بتونه آماده باشه
-وای عالیه، تو خیلی خوبی
ص:ما اینیم دیگه
-بازم مرسی!شبت خوش
ص:شبت خوش
گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز
خواستم چراغ خوابم رو خاموش کنم که صدای در اومد
-کیه؟
ز:میتونم بیام تو؟
خدای من زین داره اجازه میگیره!؟
-بله
در رو آروم باز کرد و میشد اخمش رو تو نور کم هم دید
نشستم تو جام
اونم اومد نشست بغلم
ز:خواب که نبودی؟
-نه هنوز
ز:خوبه!
سرش رو انداخت پایین و داشت با ناخناش ور میرفت
-کاری داشتی؟
چند لحظه نگاهم کرد
ز:فردا از شرکت برگشتم قراره حلقه ها رو بیارن-خب چرا ما نمیریم بخریم؟اونجوری تنوعش بیشتره!
ز:من هر چیزی دستم نمیندازم!اونا همش مارکه
-اوه
البته که آقای مالک به ظاهرشون میرسه
ز:برات قراره چنتا سرویس هم بیارن تا هر کدوم رو خواستی برای عروسی برداری!
-ممنون
ز:یا اصلا میتونی همش رو برداری بلاخره لازمت میشه دیگه!
با لبخند نگاهش کردم
-تو خیلی خوبی مرسی
خب من تمام زندگیم یاد گرفتم دروغ نگم و خب شایدم دروغ نیست
منظورم خوب بودن تو خریده نه بقیه چیزا
از حرفم تعجب کرده بودز:چطوری این رو میگی با اینکه اذیتت میکنم؟
حس کردم چشمهاش خیسن و تو صداش عذاب وجدان بود
-اینکه تو از من بدت میاد دلیل نمیشه بد باشی!خب مسلما من کسی که میخوای نیستم و تو دوست نداری من کنارت باشم!من میفهمم!تو نیازی نیست بخوای همیشه باهام بداخلاق باشی!
زیر لب یچیزی گفت شبیهه:ازت بدم میاد!؟سرش رو تکون داد و لبخند تلخی زد:تو هیچی نمیدونی!
-خب بهم بگو تا بدونم
یهو حالتش عوضش شد:نمیخوام بدونی!فقط فاصلت رو حفظ کن
-میدونی این تغییر حالت دادنات داره دیوونم میکنه
با غم گفتم
ز:متاسفانه اهمیتی نمیدم
-مشخصه
با عصبانیت پا شد و بدون حرفی اتاق رو ترک کرد
-شب بخیر
زیر لب گفتم
اون لعنتی واقعا از من بدش میاد
چراغ خواب رو خاموش کردم و با بغضی که به گلوم چنگ میزد خوابیدم*****
امروز زین سرکار بود و من ازش خبری نداشتم
و خب اجازه هم نداشتم که بهش زنگ بزنم
من حتی شماره موبایلش رو هم نداشتم
واقعا رابطمون فوق العادس
کتابم رو ورق زدم
"چگونه محبت همسرم را جلب کنم!؟"
خب این فصل خیلی بدرد من میخوره
این کتاب مفیدیه ولی هیچ جاش توضیح نداده چجوری یه مردی رو که ازتون متنفره به خودتون علاقمند کنید
صدای در اتاق اومد
-بیا تو
رنه اومد داخل و با تعجب گفت:خانم مهمون دارید!
-مهمون!؟
ر:بله گفتن دوستاتون هستن
با تعجب کتاب رو بستم و سریع از اتاق رفتم بیرون
سر و صداشون مشخص بود
با خوشحالی از پله ها دویدم پایین
-نانسی..صوفی
برگشتن سمتم
ن:ماری
محکم همدیگر رو بغل کردیم
ص:سوپرایز
-وای خدا این عالیه!دلم برات تنگ شد بود نانسی