36

1.8K 118 40
                                    

بعد از انجام دادن کارهای روتین روزانم مثل دیوونه ها تو خونه الکی راه میرفتم
تا چند ساعت دیگه جواب آزمایش میاد
نمیدونم به بابام زنگ بزنم یا نه
چرا اون زنگ نزده؟!
مطمئنم براش مهمه شاید خب نتونسته یا هنوز از زین میترسه
البته بهتر, زنگ میزد که نمیتونستم بگم نیا تا زین خبر بده ناراحت میشد
پووووف
شکمم صدای بدی داد و دویدم سمت دستشویی
متنفرم از سیستم مضخرفه بدنم تا استرسی میشم همش بهم میریزه
اومدم بیرون دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
هریه!
-جانم هری
جواب دادم
ه:سلام عزیزم زنگ بزن بگو بابات بیاد خونتون
صداش گرفته بود
-جوابا رو گرفتین؟
ه:زین رفته بگیره من دارم میام خونتون
-باشه منتظرم
ه:فعلا
گوشی رو قطع کردم
چش بود یعنی!؟
بدون وقت تلف کردن گوشی رو برداشتم و به بابام زنگ زدم
به بوق سوم نرسیده برداشت:ماریا بابا تویی!؟
صدای گرمش تو قلبم رسوخ کرد
-سلام بابا اره خودمم
ری:خوبی؟
-اره بابایی زین رفته دنبال جوابها میشه بیای خونمون
ری:اجازه میده!؟
صداش غمگین بود
-معلومه بابا بیا منتظرتم
ری:همین الان راه میفتم دوستت دارم
-منم دوستت دارم
گوشی رو قطع کردم و یکم خونه رو مرتب کردم
تا نشستم رو مبل زنگ در به صدا اومد
دویدم سمتش و بازش کردم
هری بود با یه چهره ی خسته!؟ فکر کنم
ه:سلام
خیلی اروم بغلم کرد
-سلام خوبی؟
با شک پرسیدم
ه:اره
سر تکون داد و رفت تو
ه:ریچارد هنوز نیومده!؟
-نه..بشین برات آبمیوه بیارم
ه:نه لطفا بشین
-باشه
نشستم کنارش

زیر چشمهاش پف کرده
-هری تو خوب نیستی چته!؟
ه:کایلی یه بطری از آبجوهای زین رو بیار
داد زد
-مرسی از جوابت
دست به سینه تکیه دادم به مبل و با اخم به رو به رو خیره شدم
کایلی با یه بطری و لیوان و پیش دستی اومد و گذاشت رو میز و رفت
هری در بطری رو باز کرد
ه:چیز خاصی نیست فقط یه خواب بد دیدم
زیرلب گفت:خیلی بد..
ه:ولی مهم نیس
-بهم بگو خب مگه من خواهر کوچیکت نیستم بگو که خالی شی
بهش نزدیک شدم و دستم رو روی کمرش میکشیدم
لبخند تلخی زد
ه:اونوقت تو آروم نمیشی!
اخم کردم:مگه چی دیدی؟
با درد لبخند زد:چرت و پرت مطمئنا تاثیرات افکار پریشون ضمیر ناخودآگاهمه
-پس بگو
با تحکم گفتم
ه:خیلی خب!خواب دیدم تو و زین طلاق گرفتید و بالا سر قبر یه بچه داشتید دعوا میکردین باهم که تقصیره کیه!
-قبر کی؟!
با ترس پرسیدم
ه:رو قبره نوشته بود آلیسون مالک!
یه لحظه قلبم وایساد دهنم خشک شد

-خب همون چرت و پرت به قول خودت
با استرس گفتم
ه:میدونم, تو گیردادی تعریف کن!زین هیچوقت نمیزاره تو ولش کنی اصلا
صدای زنگ در دوباره بلند شد
رفتم در رو باز کردم و با ذوق گفتم:بابا
پریدم بغلش
اون هم محکم بغلم کرد
ری:جان بابا!جوابها اومد؟
-هنوز زین نرسیده,بیاین تو
از جلوی در رفتم کنار
تیپش خوب بود و بوی دود و اینا هم نمیداد
دیدم با هری سلام کردن
-چی براتون بیارم
ری:چایی داری؟
-اره الان میارم
با ذوق رفتم تو آشپزخونه و یه فنجون چایی برداشتم و بردم براش
-بفرمایید
ری:ممنون
تو آرامش نشسته بودیم و انگار کسی تمایل نداشت سکوت رو بشکنه که صدای کلید و بعد هم باز شدن دراومد
سه تامون بلند شدیم
خدایا خدایا خدایا کمک..

WrongWhere stories live. Discover now