تمام شب خوابهای نامفهموم دیدم ولی میتونم هنوز حس کنم هیچکدوم خوب نبودن
ساعت ده بود و من قرار بود تا دو ساعت دیگه پیش بابام باشم
با عجله بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و لباسهام رو پوشیدم و رفتم پایین
-رن..
حرفم رو خوردم وقتی یادم اومد کسی اینجا نیست دیگه
رفتم تو آشپزخونه و یکم سیریال ریختم تو شیر برای خودم و بعد یادم اومد که احتمالا زین هم بدون صبحونه خوردن رفته
اصلا حواسم نبود باید بیدار شم براش صبحونه آماده کنم
تند تند خوردم و قرصهام هم خوردم و رفتم تو اتاقم تا حاضر شم که گوشیم زنگ خورد
زین بودبا لبخند جواب دادم
-سلام.خوبی؟
ز:سلام عزیزم,اره تو خوبی؟
صداش یکم گرفته بود
-اره..ببخشید صبح یادم رفت باید بیدار شم برات صبحونه آماده کنم
خندید
ز:عیب نداره منم حواسم نبود کم کم عادت میکنیم
-چیزی خوردی؟!
ز:اره قهوه و کیک
-خوبه
ز:زنگ زدم بگم دارم میرم با لیام و هری پیش مکس
معلوم بود سعی داره ناراحتیش رو کنترل کنه
-حرف زدی باهاش؟
ز:من که نه هری حرف زد.برنامه ریختن تا یک ساعت دیگه قراره بریم خونه رو بزنم به نامش
-پولش رو داد؟
ز:اره اونم درجا! قبل اینکه رسما بخره پول رو ریخت به حساب که نشون بده نقدینگیش چقدره
با حرص گفت-زین قرار شد دیگه به این چیزها فکر نکنی
با کلافگی گفتم
ز:میدونم..باشه
میتونستم حدس بزنم الان با کلافگی دستش رو کرده تو موهاش
ز:شام یادت نره درست کنی!
با خنده گفت و سعی کرد موضوع رو عوض کنه
-نخیر حواسم هست
ز:احتمالا من یکی دو ساعت دیرتر بیام خونه باشه؟
اخم کردم
-چرا؟
ز:داریم بدهی هام رو دسته بندی میکنیم باید سهاما رو جابجا کنیم
-اهان؟الان یعنی شرکت یجورایی خانوادگی شد دیگه؟لیام گفت بچه ها دارن سهامت رو میخرن!؟
ز:اره..ازین بعد بهش نگاه کنی خوبه ولی خب حس بدی داره وقتی دارم همه رو با خودم میکشم پایین-چرت نگو زین.منم که درسش رو نخوندم میدونم این یجورایی براشون سرمایه گذاریه هیچ ضرری هم در کار نیست شرکت شما همیشه موفق بوده.نکته مهم اینه که تو کسایی رو داری که همه جوره پشتتن
چند لحظه ساکت بود و یه نفس عمیق کشید
ز:بله حق با شماس
-مواظب خودت باش زندگیم!شب میبینمت
ز:میبینمت
گوشی رو قطع کردیم و تا خواستم بزارمش رو تخت برام پیام اومد از طرف بابام و بازش کردم
"لطفا ساعت سه اینجا باش نه دوازده"
با اخم به پیامش زل زدم
خیلی خب مشکلی نیست
تو این مدت هم اتاقمون رو تمیز کردم و بعد رفتم غذا درست کنم برای شام چون نمیدونم کی برمیگردم از پیش بابام
غذا که آماده شد گذاشتمش تو یخچال که برگشتم فقط گرمش کنمساعت 1:20 دقیقه بود که رفتم حاضر شم و همون موقع هم یه تاکسی رزرو کردم
نیم ساعت بعد رفتم از خونه بیرون و سوار ماشین شدم
خیلی اضطراب داشتم
+کجا تشریف میبرید؟
کاغذی که روش آدرس رو نوشته بودم دادم بهش و ماشین رو روشن کرد
تا برسیم به خونه ی بابام با استرس داشتم گوشت بغل ناخونم رو میجوییدم و میکندم
با اینکه درد داشت و میسوخت ولی نمیتونستم جلوش رو بگیرم
محله ای که توش زندگی میگرد جای اونقدر بدی که تصور میکردم نبود..ولی خب خوب هم نبود و چندتا تتو شاپ و بارهای کثیف و شلوغ نزدیکش بود و همه اکثرا لباسای سیاه تنشون بود و تیپ و قیافشون پانکی بود
+رسیدیم
جلوی یه آپارتمان قدیمی که روش با اسپری نقاشی شده بود نگهداشت