15

2.5K 146 17
                                    

همیشه میگن اگه تو یه کاری مداومت داشته باشی بهش عادت میکنی و برات آسون میشه ولی من قبول ندارم
الان ده ساله من سعی کردم هر روز ساعت 9 بیدار باشم ولی تو همین دو هفته که تا ظهر خوابیدم عادت ده سالم به باد رفت
الان انقد خستم که فقط میخوام مثله یه خرس بخوابم
وارد خونه شدم و دیدم امیلی داره به گلدوناش آب میده
بهش سلام دادم ولی مزاحم کارش نشدم
وارد اتاق شدم و با همون لباسها خودم رو پرت کردم رو تخت تا با یه خواب به موقع روز خوبم رو بهتر کنم
*****

خب من به خودم افتخار میکنم که تو دو روز 300 صفحه کتاب رو خوندم!
البته باید اقرار کنم کتاب جذابی بود
کلی چیز یاد گرفتم که دلم میخواد همه رو روی زین امتحان منم
دستم رو بردم بالای سرم و بدنم رو حسابی کشیدم
جالبه که من هیچکاری نمیکنم ولی بازم خستم
دلم برای خونه تنگ شده
حداقل اونجا خونه ی خودمه و دستم برای انجام کارها بازتره
البته دایی و امیلی هم خیلی خوبن باهام ولی هیچ جا خونه ی آدم نمیشه
ساعتم رو چک کردم 7:50
این یعنی روانکاویه زین تموم شده!؟
چقدر منتظر تماس کسی بودن سخته
زینه بیشعورم که از دیشب با اون پیامش هیچ خبری ازش نیست
لج کرده
نمیدونه یه دختر سپتامبری لجبازترین موجود روی زمینه
بمون تا بهت زنگ بزنم
میخوام رفتار معشوقه وار داشته باشم که بهم جذب شه
ولی لعنتی خیلی سخته

همینطوری داشتم برای خودم تو ذهنم غر میزدم که البته فکر کنم از عوارض نزدیکی به پریوده که یهو گوشیم زنگ خورد و با سرعت نور برش داشتم
-بله؟
+ببخشید با آقای ترنر کار داشتم؟!
یه صدای کلفت بود
-اشتباه گرفتید
+ببخشید
-خواهش میکنم
گوشی رو قطع کردم و لبام آویزون بود

لعنتی کیت زنگ بزن
میترسم خودم زنگ بزنم وسط جلسه باشن

بجای حرص خوردن دفترچه ام رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن داستانم
به شب عروسی که رسیدم گوشیم زنگ خورد
-بله؟
ک:سلام ماری!خوبی؟
-ممنون کیت!اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم
ک:تازه یه ربع از خونتون اومدم بیرون
-چه خبر؟
ک:خبرای تقریبا خوب
-وای خدا!خب بگو
شوق و ذوق داشتم
ک:اول تو بگو همه چی رو
منم تمام اتفاقات دیشب تا الان رو گفتم
ک:خب من امروز جلسه روانکاوی باهاش داشتم اون داره مغزش رو جهت پذیرش یه عشق جدید آماده میکنه! اون الان پذیرفته که تو نقش مهمی تو زندگیش داری و از تو خوشش میاد ولی برای علاقه خب یکم بیشتر کار میبره! اون داره سعی میکنه به مغزش بقبولونه که باید بهت اعتماد کنه!که تو قابل اعتمادی!تو یه اتفاق جدیدی نه یه نسخه تکراری از تجربه قبلی! اون داره به مغزش یاد میده که گاردش رو در برابر علاقه به تو از بین ببره!و تو رو بعنوان عضو مهم زندگیش قبول کنه!

با لبخندی که نمیتونستم جمعش کنم گفتم:واو این که عالیه
ک:اره فقط موضوع مهم اینه تو به هیچ وجه نباید رفتاری کنی که غیر این موضوع برای مغزش ثابت شه!تا یه مدت سعی کن کوتاه بیای!مهربونتر باش!اگر هم چیزی گفت تو ببخش!بزار اعتماد کاملش بدست بیاد!چون هر چقدرم قلبش بخوادت این مغزه که روان رو کنترل میکنه!
-باشه حتما
ک:درضمن خیلی از دستت بخاطر دیشب عصبی بود
-چیکار کنم من پا پیش بزارم؟
ک:نه اون زود قضاوت کرده باید یاد بگیره حق نداره با قضاوت خودش حکم صادر کنه!تا وقتی زنگ نزد نمیزنی!حتی پیام هم نمیدی!
-باشه

WrongWhere stories live. Discover now