صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و دیدم یه کاغذ روی میز بغل تخت بود و چشمهام رو یکم مالیدم تا دیدم واضح بشه و بعدش دست خط زین رو تشخیص دادم
'عشقم ساعت سه حاضر باش میام دنبالت بریم دکتر'کاغذ رو گذاشتم رو میز و بیحال دراز کشیدم دوباره
نمیدونم چرا اصلا حس و حوصله ی هیچکاری رو ندارم. دلم میخواد فقط بیفتم یه گوشه یا بخوابم,دلم نمیخواد حتی با زین هم حرف بزنم. انگار هیچ انگیزه ای برای حرف زدن یا بیدار و هوشیار بودن ندارمنمیدونم چقدر گذشت که به در و دیوار و سقف زل زده بودم و هیچ چیزی هم تو مغزم نبود و بلاخره بلند شدم رفتم دستشویی که دیدم ساعت 2:30 شده
-شت
زیرلب غر زدم و اماده شدم و رفتم تو آشپزخونه که یه چیزی بخورم که اگه زین بفهمه گرسنه موندم میکشتم
چندتا لقمه نون و کره بادوم زمینی خوردم و مسواک زدم و تا صدای بوق ماشین اومد فهمیدم زین رسیده
از خونه زدم بیرون و دیدم زین در ماشین رو برام باز کردهز:افتخار میدی سوار شی خوشگلم!؟
با لبخند جذابش گفت و منم الکی یه لبخند زدم دلش نشکنه
-بله
صدام خیلی گرفته بود فکر کنم بخاطر حرف نزدنه!
نشستم و در رو بست و خودش هم سوار شد
ز:خب بریم چک کنیم دختر بابا تو چه وضعیتیه!
با خوشحالی گفت و ماشین رو روشن کرد
-امیدوارم خوب باشه
دستم رو آروم گذاشتم رو دلم و یه جورایی حس عذاب وجدان داشتم,حس میکنم اگه به دنیا نیاد براش بهتره!واسه چی باید یه بچه ی بی گناه پاش به این دنیای مضخرف باز شه؟که بیاد بلا سرش بیارن؟یا اگه خیلی شانس بیاره اتفاقی براش نیفته مجبوره با مادری مثل من زندگی کنه که خودش بدترین عذابه!شاید مردن براش بهتر باشه!شاید اگه جفتمون باهم بمیریم بتونیم تو اون دنیا حداقل خوشبخت باشیم!زین هم با یه کسی که لیاقتش رو داره ازدواج کنه! یکی که انقدر براش دردسر نباشه
ز:رسیدم خانم
زین با ذوق گفت و من رو از فکرام کشید بیرون
از ماشین پیاده شدم و وارد بیمارستان شدیم و زین اسممون رو گفت و پرستار بهمون گفت کجا باید بریم
دو نفر توی اتاق بودن و ما باید هنوز صبر میکردیم سکوت بدی بینمون بود
زین گلوش رو صاف کرد و من بهش نگاه کردم
ز:خوبی؟
با شک پرسید
-نمیدونم
صادقانه جواب دادم
ز:چرا؟!
-نمیدونی؟!
با پوزخند پرسیدم و سرتکون داد
ز:چرا!سرم رو انداختم پایین و با انگشتش چونم رو آورد بالا
ز:من عاشقتم!میشه به خاطر من و بچمون قوی بمونی!؟
با امید پرسید و بغضم رو قورت دادم
-قول نمیدم زین!واقعا نمیدونم بتونم ازین بحران رد شم یا نه!
با ترس بهم خیره شد
ز:من کمکت میکنم! هرکاری بشه میکنم که مشکلی برات پیش نیاد فقط تو هم نباید کم بیاری
-سعی میکنم
ز:نه..
با باز شدن در حرفش نصفه نیمه موند و ما رو صدا کردن و بلند شدیم و رفتیم داخلو:سلام بچه ها,چه خبر؟
ویکتوریا با لبخند باهامون دست داد و نشست پشت میزش
-مرسی
ز:ممنون تو خوبی؟
زین خیلی خوب برخورد میکرد برعکس دفعه ی قبل
و:ماریا خوبی؟
با تردید ازم پرسید
-نمیدونم
با نگرانی نگاهم کرد
و:شما دوتا باهم خوبید؟
به زین اخم کرد و حدس زدم فکر کرده تقصیره اونه
-اره..فکر کنم بخاطر هورمونهامه!یکم بهم ریختم
و:اونکه اره طبیعیه
یه نفس عمیق کشید
و:بخواب روی تخت لطفا