Niall!!

4.7K 648 450
                                    

  -بیا این طرف. من انجامش می دم.
  لویی در حالی که از پشت دستاشو دور هری حلقه می کرد گفت و سرش رو تو گردن هری فرو برد.

  هری سرش رو عقب برد و چشماشو بست؛ولی یکدفعه بازشون کرد و سریع چرخید که باعث شد محکم به دماغ لویی بخوره.

  -اوووووچ.
  لویی در حالی که دماغشو گرفته بود و صورتش تو هم جمع شده بود گفت.

  -لو،تو تامی رو به حال خودش گذاشتی!
  هری مضطرب گفت.

  -وااااای ببخشید هزا...خیلی متاسفم که زدم دماغت.
  لویی در حالی که دماغشو می مالید و لباشو از عصبانیت جمع کرده بود،گفت.

  -می دونی؛من یکی رو می شناختم اینجوری شد دماغش، مرد.
  هری چپ چپ به لویی نگاه کرد و ادامه داد:
  -الآن به جا اینکه تو کارای من فوضولی کنی؛برگرد پیش تامی مواظب اون باش تا نمردی.

  لویی هم چپ چپ به هری نگاه کرد:
  -منو بگو خواستم بهت کمک کنم. نمی خواد نگران تامی باشی،نایل مواظبشه.

  -دیگه بدتر. یکی باید مراقب خود نایل باشه.

  -هزا،می دونی نایل بیست و سه سالشه دیگه!؟
  لویی ابروهاشو بالا برد و پرسید.

  -واسه من که هنوزم همون جوجه ی ایرلندیه.
  هری گفت و لویی زد زیر خنده.

  -به چی می خندی؟
  هری با اخم پرسید.

  -مثله مامانایی حرف می زنی که به نوجوون دردسرساز شون می گن: تو هر چقدم بزرگ شی واسه من هنوزم بچه ای.
  لویی بین خنده هاش گفت.

  هری با عصبانیت دندوناشو به هم فشار داد و چشماشو ریز کرد. می خواست شروع کنه به حرف زدن که صدای افتادن ظرف از تو هال اومد.

  جفت شون به سرعت سمت هال دویدن با نایلی مواجه شدن که به شون لبخند زد و براشون دست تکون داد و تامی رو دیدن که رو کل صورت و لباسش غذاهای مختلف ریخته بود.

  -نایل!!
  همزمان با هم داد زدن.
  -نایل تو به بچه هفت ماهه چیا دادی بخوره!
  هری عصبانی سر نایل داد زد.

  -ااااا.....نباید می گذاشتم بخوره؟!
  نایل با یه حالت متفکر و متعجب پرسید.

  -فاک اف نایل.
  لویی با عصبانیت گفت.

  -لو...
  هری هشدار داد و به لویی چشم غره رفت.

  -بی خیال هزا. تامی که الآن نمی فهمه.
  -این که دلیل نمی شه تو چپ بری،راست بری بگی فاک.
  -توام نه که خیلی بدت می یاد وقتی من می گم فاک.
  لویی گفت و پوزخند زد.

  با صدای خنده ای که اومد،به سمت نایل برگشتن.
  -تو از وقتی واتپد ساختی اینجوری شدی و گرنه قبلش خیلی خوب بودی. فکر کنم باید وات پدتو پاک کنی،خیلی روت تاثیر بد گذاشته.

  -نه اتفاقا،خیلیم اپلیکیشن آموزنده ایه.
  نایل با یه لبخند دندون نما گفت و هری و لویی هم که دیگه حرفی واسه گفتن نداشتن فقط نایل رو نگاه می کردن.

  -اممممم...گایز...اگه نگاه کردن تون به من تموم شده؛می تونم ازتون بپرسم تامی کجاست؟
  نایل پرسید. قیافه هری و لویی نگران شد و به دور و برشون نگاه کردن.

  -فاک.
  لویی گفت و موهاشو کشید.

  -لو. اگه همین طوری ادامه بدی؛اولین کلمه ی تامی به جای اینکه بابا باشه،فاکه.
  هری گفت.

  -می شه بعدا با هم راجع به این بحث کنید و الآن رو پیدا کردن تامی تمرکز کنید.
  نایل کلافه گفت.

  صدای پاکت از آشپزخونه اومد و هر سه تاشون به سمت آشپزخونه رفتن و تامی رو دیدن که از پاکت های میوه و سبزی،هویج درآورده و کرده دهنش.

  -وااااای خداااا...نگاش کنننن...پسر خودمه.
  لویی که چشماش شبیه قلب شده بود گفت. نایل و هری سمتش برگشتن و با قیافه وات د هل نگاش کردن.

  هری یه دم خیلی عمیق کشید و چشماشو بست.
  -بچه داره هویج نشسته رو می کنه دهنش اون وقت تنها واکنش لویی اینه...بعضی وقتا شک می کنم اینجا تامی اونیه که به فرزند خوندگی گرفته شده یا لویی...


سلام به همگی😊

خیلی خیلی خیلی ممنون از حمایت ها تون🙏❤ من الان واقعا خوشحالم که این همه از این کتاب خوشتون اومده😀

خب،چپتر چطور بود؟
خوشحال می شم نظراتونو بدونم و انتقاداتونو بشنوم
اگه خوشتون اومده ووت کنید و به دوستاتون معرفی کنید

راستی یه چیزی که می خواستم بگم اینه که این کتاب قرار نیست فقط طنز باشه پس اگه بعضی قسمتا طنز نبود نگید چرا خنده دار نیست

خیلی ممنون که وقت می گذارید و حمایت می کنید
💚💙

larrents good parentsWhere stories live. Discover now