خوب توضیح اینکه تامی تو این چپتر نمی تونه س بگه و س ها رو د تلفظ می کنه
-تامی!چقدر بزرگ شدی!
لیام با ذوق گفت. روی زمین زانو زد و دستاش رو برای تامی که دوید بغلش؛باز کرد.-سلام لیام. خوبم مرسی. تو چطوری؟
لویی دست به سینه وایمیسته،کله شو به یه طرف کج می کنه و یه لبخند فیک می زنه. لیام هم چپ چپ به اش نگاه می کنه و تامی رو محکم بغل می گیره.-دلام خاله لیلی. چقد دلم برات تنگ شده بود.
تامی می گه و لویی می زنه زیر خنده.-تو نمی خوای آدم شی؟
لیام در حالی که به لویی چپ چپ نگاه می کنه؛می گه...
-آی...آی...آی...تامی ول کن موهامو.
لیام وقتی که یکدفعه حجم زیادی از موهاش کشیده می شه؛از درد داد می زنه.-خوب بچه مو تربیت کردم لیام؟!
لویی از بین خنده هاش می گه.-می دونی،دلم واسه هری می سوزه. نمی دونم از دست شما دو تا چی کار می کنه!
لیام در حالی که مچ تامی رو گرفته بود؛سرش رو عقب می بره و سعی می کنه موهاشو از دستش بیرون بیاره.-تو دلت واسه خودت بسوزه. هری از خداشم هست که ما رو داره.
لویی می گه و دست به سینه به لیام نگاه می کنه.-راستی،هری کو؟
لیام که هنوز مچ تامی رو گرفته و سرش رو تا حد امکان ازش دور نگه داشته،می پرسه.-بابا هری داره دیب دمینی می پزه.
تامی می گه و یه دفعه با دست آزادش مو های لیام رو می کشه که باعث می شه لویی دوباره بخنده.لیام لباشو از عصبانیت جمع می کنه و با چشم های ریز به لویی نگاه می کنه؛ولی با فکری که به ذهنش می یاد یه پوزخند شیطانی می زنه:
-تامی؟
در حالی که سعی داره موهاشو از دست تامی بیرون بیاره،می گه.-بله.
تامی می گه و با چشم های درشت به لیام نگاه می کنه.-چرا بابا لوییت امروز این شکلی شده؟
لیام با قیافه متفکر می پرسه.-چون که بابا لویی دیکه.
-بابا لویی چیه!؟
لیام که با یه پوز خند پیروز مندانه به لویی نگاه می کرد؛که از حرص دندوناشو به هم فشار می داد و با صدای بلند نفس می کشید،از تامی پرسید.-بابا لویی دیکه.
تامی گفت.-لیام.
لویی با عصبانیت داد زد.-چیه؟من که چیزی نگفتم!پسر خودت گفت.
لیام گفت و شونه هاشو بالا انداخت:
-می دونی که،بچه ها همیشه راست می گن.
با لبخند گفت و سرش رو به یک سمت کج کرد.لویی که از عصبانیت دندون هاشو به هم فشار می داد و چشم هاشو ریز کرده بود؛لنگشت وسطش رو به سمت لیام گرفت.
-هی تامی. بابا لویی رو نگاه کن.
لیام گفت و قبل از اینکه لویی بتونه واکنش نشون بده،تامی به سمتش برگشت.-بابایی،چرا اینجوری کردی؟
تامی با چشمای درشت پرسید و سرش رو به یک سمت کج کرد.-داشتم به عمو لیام می گفتم که چقدر دوسش دارم.
لویی با یه لبخند زورکی گفت و لیام با قیافه ی داری شوخی می کنی نگاش کرد.-سلام لیام. خوبی؟
هری که ظرف سیب زمینی به دست وارد هال می شد؛گفت.-خوب. کی سیب زمینی می خواد؟
-من...من...من دیب دمینی می خوام.
تامی با ذوق گفت و از بغل لیام بیرون پرید و سمت هری رفت.-بابا هری. بابا هری.
تامی گفت و هری به اش نگاه کرد. چشماش از تعجب درشت شد وقتی تامی رو دید که انگشت وسطش رو سمتش گرفته. عصبانی داد زد:
-تامی. این دیگه چه کاریه؟-من...من...فقط می خواستم بهت بگم که دوست دارم.
تامی با بغض گفت.هری که بغض تامی رو دید؛رو زمین زانو زد و بغلش کرد:
-منم دوست دارم،باشه. ولی دیگه این کارو نکن.
هری گفت و تامی رو به خودش فشار داد.
-کی بهت گفته یکی رو که دوس داری این کارو می کنی؟
هری همون جوری که تامی تو بغلش بود پرسید.-بابا لویی.
هری سرش رو برگردوند تا لویی رو پیدا کنه؛اما البته که لویی خیلی وقت بود صحنه رو ترک کرده بود.
سلام به همگی😊
ممنون از حمایتاتون
چپتر چطور بود؟دوست داشتین؟
نظر و انتقادی داشتین بگین حتما
ممنون که وقت می گذارین💚💙
YOU ARE READING
larrents good parents
Fanfictionما لری رو می شناسیم و به شدت دوسشون داریم اما به نظرتون چه جوری می شه اگه لری بچه داشته باشن... سلام به همگی:) من کیمیام و این ها تصورات من راجع به بچه داری لری است امیدوارم دوسشون داشته باشین^-^