needle phobia 2

3.2K 338 624
                                    

  -کمک!کمکم کنید!این دو تا شوهر ها می خوان منو بکشن. نجاتم بدید. کمک!

  -خیالت راحت شد،پرتمون کردن بیرون!
  لویی که دست هاش رو جلوی سینه اش گره زده بود؛به دارسی گفت و از آینه ماشین،به دارسی نگاه کرد.

  -آره. دیگه کسی نیست بهم آمپول بزنه.
  دارسی با یه لبخند دندون نما گفت و شونه هاش رو بالا انداخت.

  -اگه فکر کردی می تونی از زیر آمپول زدن در بری؛باید بگم که کاملا در اشتباهی. به محض اینکه برسیم خونه،خودم آمپولت رو می زنم.
  هری جدی و عصبانی گفت. از آینه به دارسی نگاه انداخت و نگاهش رو به سمت مسیر برگردوند.

  -تو بلد نیستی خوب آمپول بزنی.
  دارسی با اخم گفت.

  -اتفاقا خیلیم خوب بلدم؛مگه نه لو!؟
  هری گفت و یه لحظه به لویی نگاه کرد.

  -اوه...
  لویی یک کم از جاش پرید و ادامه داد:
  -البته که بلدی،عزیز دلم.
  با لبخند مضطربی گفت.

  -اوه واقعا!
  دارسی چشم هاش رو ریز کرد و ادامه داد:
  -به خاطر همینه که هنوز یکی از آمپول هات رو نزدی؟!
  گفت و دست هاش رو جلوی سینه اش گره زد.

  -اممممم...نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی!
  لویی گفت.

  -باید سه تا آمپول بیتامین می زدی؛ولی دو تا رو بیشتر نزدی.
  دارسی گفت.

  -تو حتی هنوز نمی تونی اسمش رو درست بگی!
  لویی دست به سینه گفت.

  -اشتباه گفتن من باعث نمی شه آمپول هایی که باید بزنی کمتر بشه.
  دارسی گفت.

  -بس کنید دیگه!
  هری گفت و ادامه داد:
  -می ریم خونه و واسه جفت تون آمپول می زنم. دیگه هم بحثی نباشه.

...............

  -هزا. می گم به نظرت بهتر نیست دارسی رو ببریم یه درمانگاهی چیزی،پیش یکی که تخصص بیشتری تو آمپول زدن داره،آمپولش رو بزنه؟حالا بعدا هم می تونی آمپول من رو بهم بزنی.
  لویی به هری که داشت دنبال آمپول و سرنگ لویی می گشت،گفت و سعی کرد قانع کننده به نظر برسه.

  -تخصص بیشتر!تو آمپول زدن!آمپول داخل عضله!
  هری سرش رو بلند کردو چپ چپ به لویی نگاه کرد وگفت.

  -اممم...آخه می دونی،تو یه کم بد آمپول می زنی. بهت نگفتم چون نمی خواستم ناراحت بشی؛ولی خوب دارسی گناه داره.
  لویی گفت.

  -من بد آمپول می زنم!؟
  هری که هنوز چپ چپ به لویی نگاه می کرد؛گفت.

  -آره. هنوزم جای اون دفعه که بهم آمپول زدی؛درد می کنه.
  لویی گفت.

  -یعنی سه ماهه جای آمپولت درد می کنه!
  -آره.

  -آخرین باری که پیش تزریقاتی آمپول زدی؛وسط آمپول زدن سعی کردی بلند شی و فرار کنی. اون هم درحالیکه هنوز سوزن رو بیرون نیاورده بود.
  هری گفت و سعی می کرد خنده ای که با به یاد آوردن اون خاطره بوجود اومده بود رو کنترل کنه.

larrents good parentsWhere stories live. Discover now