tommy's crush!

3K 428 415
                                    

 

اینم از چپتر جدید امیدوارم دوست داشته باشین

  -خیلی خوب تامی. بگو تا الآن کجا بودی؟اونم وقتی که الآن تو تنبیهی!
  هری که دست به سینه رو به روی در وایستاده بود؛به محض ورود تامی به خونه،با اخم پرسید.

  -اممممم...تمرین فوتبال!
  تامی یه ابروش رو بالا داد و حق به جانب گفت.

  -این تمرین فوتبالت یکدفعه ای پیش اومد که به ما نگفته بودی؟
  هری که هم چنان دست به سینه وایستاده بود و با یه پا به زمین ضربه می زد؛پرسید.

  -ولی من گفته بودم.
  تامی با چشم های درشت گفت و چند بار پلک زد.

  -من چرا یادم نمی یاد پس؟
  هری یه نگاه مشکوک به تامی انداخت و گفت.

  -چرا،دیشب سر شام گفتم؛همون موقعی که بابا لویی...
  -هیییی. می شه انقدر یادآوری نکنی چی شد؟تازه نیم ساعت بود که تو آرامش به سر می بردم. الآن باز می خواد شروع کنه غر زدن.
  لویی حرف تامی رو قطع کرد و دستش رو روی صورتش کشید.

  -من کی غر زدم آخه؟
  هری سمت لویی برگشت و با یه اخم کوچیک گفت. خواست به حرف زدن ادامه بده که لویی نگذاشت:
  -ببخشید. من شرمنده ام.
  لویی گفت. رفت و خودش رو روی مبل انداخت.

  -بابا من می تونم رد شم حالا؟
  تامی گفت. هری کنار رفت و تامی تو اتاقش رفت و در رو بست.

............

  -می تونم بیام تو؟
  صدای لویی بود؛که هم زمان با ضربه ای که به در اتاق تامی زد،اومد. تامی از جاش پرید و خریدهاش رو پشت سرش قایم کرد.لویی در اتاق تامی رو باز کرد و اومد داخل و در رو پشت سرش بست.

  -خوب تامی. می خوای بگی کجا بودی؟
  لویی که دست به سینه وایستاده بود؛با لحن آرومی پرسید.

  -تمرین فوتبال.
  تامی در حالی که اخم کرده بود؛لبخند زد و سرش رو یه کم عقب برد.

  -بیخیال تامی. من خودم همسن تو بودم،همیشه به بهونه تمرین فوتبال از خونه می رفتم بیرون سر از قرار در می آوردم.
  تامی خواست از خودش دفاع کنه که لویی ادامه داد:
  -حداقل من انقد ضایع نبودم که لباسام رو خونه جا بگذارم.
  لویی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت.

  -امممم...
  تامی که سرش رو پایین انداخته بود و لویی رو نگاه می کرد؛سعی کرد بهونه بیاره.

  -قول می دم به هری نگم و تنبیهت هم دو برابر نشه.

  -خوب من رفته بودم خرید.
  تامی تقریبا زمزمه کرد و سرش رو انداخت پایین؛که یکدفعه در اتاقش باز شد و هری پرید تو اتاق.

  -می دونستم. می دونستم. می دونستم.
  هری تقریبا داد می زد در حالی که دست هاش رو مشت کرده بود. چنان خوشحال بود انگار جایزه برده بود.

  -هی،راستی. یعنی چی قول می دم به هری نگم!
   هری که لب پایینش رو بیرون داده بود و دست به سینه وایساده بود؛دلخور و عصبانی به لویی گفت.

  -اگه خودت رو الآن می دیدی...
  لویی کلافه هوفی کشید و هری به اش چشم غره رفت.

  -خیلی خوب. تامی بگو کجا رفته بودی؟
  -خوب من...در واقع...رفته بودم خرید.
  -مگه چی می خواستی که نمی تونستی تا آخر هفته صبر کنی؟
  -اا...خوب...هیچی!
  -پس واسه چی رفتی خرید؟
  هری همین طور پشت سر هم می پرسید.

  -هری بس کن!محاکمه که نیست.
  لویی گفت ولی هری اهمیتی نداد و دوباره پرسید:
  -پس واسه چی رفتی خرید؟

  -رفتم کادو بخرم چون آخر هفته تولد دوستمه و من نمی خواستم با عجله خرید کنم؛چون واقعا ازش خوشم می یاد.
  تامی پشت سر هم داد زد.

  -اوه!پس تامی روی دوستش کراش داره!؟
  هری با لبخند پرسید.

  -آره.
  -خوب می خوای چی کار کنی؟
  لویی پرسید.

  -نمی دونم.
  تامی لبه تختش نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.

  -لو. یادته تو دست شویی! اوپس!
  -های!
  هری و لویی با لبخند به هم نگاه می کردن و با هم حرف می زدن. سال ها گذشته بود،همه چی تغییر کرده بود ولی نگاه شون به هم همون بود.

  -دوباره نه!
  تامی نق زد.

  -تو باید از خدات هم باشه باباهات بعد این همه سال هنوزم اینقدر همدیگه رو دوست دارن.
  لویی با لحن هشدار دهنده ای گفت.

  -و با فکر کردن به این که تو اولین دیدارشون تو دست شویی چی شده؛این جوری لبخند می زنن. واقعا بابا!فکر کردن به این که...
  تامی جمله ش رو قطع کرد و ادامه داد:
  -چه جوری باعث می شه لبخند بزنی!البته تو الآن سال هاست عاشق اون آدمی و داری باهاش زندگی می کنی. لبخند که دیگه چیزی نیست. ولی خدایی!

  -اگه اون شخصی که می گی هری استایلز باشه؛ابدا عجیب نیست.
  لویی که کماکان داشت با لبخند به هری نگاه می کرد؛گفت.

  تامی فقط به باباهاش نگاه کرد و حرفی واسه گفتن نداشت.

چند هفته بعد

  -تامی!
  هری که تازه وارد خونه شده بود در حال داد زدن اسم تامی در اتاقش رو باز کرد و با صحنه ای که دید خشکش زد.

  لویی هم پشت سرش وارد اتاق تامی شد
  -اوه!

  لویی و هری به شدت شوکه شده بودند و نمی تونستن در برابر اتفاقی که افتاده واکنشی نشون بدن.

  -اممم...خوب...این همون دوستم بود که گفته بودم به تون...و خوب...می دونم که این بهترین روش واسه کام اوت کردن نیست ولی خوب اون یه پسره!
  تامی از خجالت داشت آب می شد اما سعی کرد توضیح بده.


HBD Mansure

mansurepotter

امیدوارم هرقدر که دوست داری و هرجور که دوست داری زندگی کنی😘

larrents good parentsWhere stories live. Discover now