old and larried

1.3K 257 304
                                    





  با حس حرکات آروم و ظریف مژه های هری،از خواب بیدار شد.

  به پنجره نگاه کرد. ابر های تیره آسمون رو فرا گرفته بود.

  'لعنت به هوای همیشه ابری لندن!'
  با خودش فکر کرد.

  سرش رو به سمت هری چرخوند. با دیدن موهای آشفته هری که هرکدوم تو یه جهتی قرار گرفته بودن؛لبخند زد.

  با علاقه به هری نگاه می کرد. نمی خواست به هیچ وجه سکون آرامش بخشی رو که اون ها رو احاطه کرده بود؛به هم بزنه.

  انگار بعد از این همه وقت،زمان باهاشون مهربون شده بود و تصمیم داشت به عنوان هدیه سالگردشون،چندی از حرکت دست برداره.

  شاید هم به احترام تموم سال هایی که با عشق کنار هم زندگی کرده بودن؛در برابرشون ایستاده بود.

  نگاهش به تار موهای سفیدی که بین موهای خوش رنگ هری پخش بودن؛افتاد. حقیقت مثه باد سرد پاییزی که از یه گوشه نامعلوم داشت بهش حمله می کرد؛به صورتش خورد.

  'زمان بدون گذر معنی نداره'
  با خودش فکر کرد.
  'چی می گفتیم وقتی جوون تر بودیم؟'
  به مکالمه درونیش ادامه داد:
  'شب چه سریع تغییر می کنه'
  به افکارش پوزخندی زد.

  دستش رو نوازش وار رو بدن هری حرکت داد و سرش رو تو موهای هری فرو برد.

  هری خودش رو بیشتر بهش چسبوند.

  -چی شده پیرمرد؟
  لویی که همچنان دستش رو نوازش وار رو پهلوی هری حرکت می داد؛گفت و ادامه داد:
  -نکنه روز بزرگمون رو فراموش کردی؟

  -این همه سال تو یادت رفت،یه سال هم من یادم بره.
  هری زمزمه کرد و دستش رو بین موهای لویی برد.

  -انگار می خوای فراموشش کنی!
  لویی گفت و ادامه داد:
  -اگه الآن پشیمون شدی باید بگم یه چندین سالی دیر به نتیجه رسیدی.
  سعی کرد با شوخی بگه؛اما البته که هری دوست نداشت لویی حتی به شوخی هم چنین چیزی بگه.

  -لو!
  با دلخوری نق زد.

  -هی!
  لویی به سرعت گفت و ادامه داد:
  -من فقط داشتم شوخی می کردم.

  -می دونم.
  هری گفت و بیشتر خودش رو به لویی چسبوند.

  -حالا بهم بگو چی داره انقدر اذیتت می کنه.
  لویی گفت.

  -هیچی.
  هری جواب داد.

  -هر چی که هست خیلی فراتر از هیچیه.
  لویی گفت و با خنده ادامه داد:
  -امروز سالگرد ازدواجمونه و من تو رو درحال انجام یه رقص عجیب و غریب که قراره سکسی باشه نمی بینم.

  -یعنی می خوای بگی من دیگه سکسی نیستم؟
  هری با چشم های ریز شده پرسید و ادامه داد:
  -اگه تو نمی تونی سفت شی به خاطر اینه دم و دستگاه تو مستهلک شده؛مشکل از رقص من نیست.

  -جوری می گی مستهلک شده انگار خودم با دست راستم تنهایی مستهلکش کردم.
  لویی با خنده گفت.

  چند لحظه ای بینشون به سکوت گذشت.

  هری به لویی نگاه کرد و گفت:
  -من یادم نرفته...

  -می دونم.
  لویی گفت و لبخند زد.

  هری شروع به حرف زدن کرد:
  -فقط...
  -حس می کنم به جایی رسیدم؛که هر سالی که با تو می گذره یه سال به آخرین سالی که قراره با تو بگذرونم نزدیک تر می شم.
  لویی حرف هری رو قطع کرد و ادامه داد:
  -و حتی فکر کردن بهش هم مثل جهنم درد داره.

  -لو...
  هری گفت.

  -هری...
  لویی گفت و چند لحظه سکوت کرد تا جمله ها رو تو ذهنش مرتب کنه:
  -بهم قول می دی وقتی بمیرم فراموشم نمی کنی؟

  -لویی...
  هری با ناراحتی زمزمه کرد.

  -می دونم این خودخواهانه است. می دونم باید بگم "لطفا فراموشم کن و جوری به زندگیت ادامه بده؛انگار هیچ وقت وجود نداشتم" ؛ولی نمی تونم. خواهش می کنم بهم این قول رو بده...
  لویی گفت و زمزمه کرد:
  -فراموش شدن ترسناکه. من از فراموش شدن می ترسم.

  با صدای چرخیدن کلید تو قفل از جا پریدن.

  -سالگردتون مبارک!
  صدای جیغ دارسی بود که می اومد.

  -دلتون واسمون تنگ نشده بود؟
  تامی گفت.

  -البته که نه مزاحما!
  لویی سعی کرد جدی بگه؛اما در نهایت بلند خندید.









سلام به همگی
اوضاع چطوره؟ مدرسه؟ دانشگاه؟

چطور بود؟ دوست داشتید؟
خوشحال می شم نظرات و انتقاداتتون رو بدونم

ممنون وقت می ذارید💚💙

 

 

 

larrents good parentsWhere stories live. Discover now