next day

719 169 69
                                    




می دونستید فردا (اگه امروز رو دیگه دیروز حساب نکنیم و امروز فردا باشه) تولد لرنتسه؟

و بعله لرنتس سه ساله شد برام کلی خاطره خوب و گاهی هم خاطره غمگین رقم زد دوست های خوبی رو به واسطه نوشتنش پیدا کردم و همیشه ازش ممنونم

بابت اپ های تکراری این هفته متاسفم یه مشکلی برای بعصی پارت ها پیش اومده بود که مجبور شدم دوباره پابلیششون کنم

انی گی
کسی سراغ این پارت رو نگرفت ولی من آپ کردم این پارت از فردای پارت های قبل شروع می شه
امیدوارپ دوسش داشته باشین







  -پاشو!
  هری بلند داد زد و پاهاش رو محکم به زمین کوبید.

  -بهت می گم پاشو!
  هری در حالی که پرده های اتاق رو کنار می زد؛گفت.

  -ای خدا!
  لویی نق زد و صورتش رو تو بالش فرو برد.

  -لویی.
  هری گفت و پتو رو از روی لویی کنار زد.

  -لویی مرد.
  لویی گفت و بالش رو از روی تخت بلند کرد. صورتش رو روی تخت گذاشت و بالش رو رو سرش گذاشت.

  -هییییع!
  هری ناراحت و بلند گفت. ادامه داد:
  -شوخیش هم زشته.

  -اگه همین طوری به زود بیدار کردن من ادامه بدی؛به واقعیت تبدیل می شه.
  لویی که خوابش پریده بود و کلافه شده بود؛گفت و با کف دست،روی صورتش کشید.

  -بهتره بهش عادت کنی،چون دارسی قراره هر روز بره مدرسه.
  هری گفت و روی تخت کنار لویی نشست.

  -نمی خوام.
  لویی با حالت قهر گفت و پشتش رو به هری کرد. ادامه داد:
  -اصلا پا نمی شم.

  -هنوز قهری باهاش؟
  هری رو بدن لویی خیمه زد و دم گوشش زمزمه کرد.

  -نه خیرم!
  لویی گفت و لب هاش رو بیرون داد. صورتش رو بیشتر به تخت فشار داد.

  -لوووویییییی!
  هری با لحن لوس و کشیده ای گفت.

  -هرییییییی!
  لویی ادای هری رو درآورد و شکلک درآورد.

  -پاشو باید دارسی رو برسونیم مدرسه،دیرش می شه.
  هری گفت و موهای لویی رو نوازش کرد.

  -اون به ما احتیاج نداره.
  لویی که لب پایینش رو بیرون داده بود؛گفت. لب هاش به سمت پایین خم شدند.

  -انقدر خودت رو چ،واو،سین نکن.
  هری گفت و هوفی کشید. ادامه داد:
  -جمع کن خودت رو مرد گنده!

  -اون دیروز به ما گفت،لازم نداره ما تو مدرسه منتظرش بمونیم. بعدش هم بهمون گفت،برگردیم خونه.
  لویی با حالت قهر گفت.

  -اون جوری که تو داشتی پشت سر معلمش شکلک در می آوردی؛یه جورایی بهش حق می دم.
  هری گفت.

  -این ابدا به خاطر شکلک دراوردن نبود. همه اش به خاطر این بود که ناظمشون عملا داشت،خودش رو به تو می مالید.
  لویی با لجبازی گفت.

  -می گی تقصیر منه چون جذابم؟
  هری گفت و یکی از ابروهاش رو بالا داد.

  -اصن با تو ام قهرم.
  لویی گفت تو پتو رو روی سرش کشید.

  -من می رم دارسی رو بیدار کنم. اگه وقتی برگشتم بیدار نشده باشی؛ تا یک ماه آینده خبری از بازی ویدیویی نیست.
  هری گفت و از اتاق بیرون رفت. لویی که لب پایینش رو بیرون داده بود؛به در نگاه کرد.

.........................

  -دلم برات تنگ می شه عزیزم!
  صدای دارسی بود؛که هری از پشت در،مثل یه زمزمه،می شنوید.

  -قول می دم خیلی زود برگردم پیشت.
  دارسی به مکالمه اش ادامه می داد و هری با قیافه ی،این دقیقا چه کوفتی بود،به در اتاق دارسی نگاه کرد.

  -یعنی با کی حرف می زنه؟
  از خودش پرسید.

  -نکنه این همون پسره دست درازه باشه؛که دیروز از باغچه مدرسه گل می چید،به دارسی می داد.
  از فکر خودش ترسید.

  -حتی بابا هری هم نمی تونه ما رو از هم جدا کنه.
  دارسی ادامه داد.

  هری که بهش برخورده بود؛با خودش فکر کرد:
  -همون دیروز باید چنان می زدمش؛شش دور دور خودش می چرخید،دستاش عین طناب دور تا دورش می پیچیدن؛جرئت نکنه همچین غلطی بکنه.
  از روی عصبانیت نفسی کشید. با خودش زمزمه کرد:
  -بسه دیگه!

  در حالی که دندون هاش رو از روی عصبانیت به هم فشار می داد؛دستگیره در اتاق دارسی رو گرفت. در رو باز کرد.

  -این دقیقا چه سائیه؟!
  هری که با چشم های درشت نگاه می کرد؛با تعجب گفت.

  رو به روش،دارسی بود که نیمه خوابیده،عاشقانه به تختش نگاه می کرد و بالشش رو نوازش می کرد. خم شد و بالشش رو بوسید.
  -دل تنگم نشو!
  گفت و تختش رو نوازش کرد. به سمت در چرخید تا از تخت بلند شه. هری رو که با دهن نیمه باز بهش نگاه می کرد؛دید:
  -عه!
  گفت و ادامه داد:
  -بابا هری! ندیده بودمت!
  بلند شد و سمت دست شویی رفت.

......................

  -قول می دم این موقتیه.
  هری صدای لویی رو از پشت در اتاقشون شنید. سرش رو با تاسف به چپ و راست تکون داد.

  -نمی ذارم هری بین ما قرار بگیره...
  لویی با لحن غم زده ای گفت و ادامه داد:
  -نمی تونه اینطوری ما رو از هم جدا کنه...

  هری هوفی کشید و در اتاقشون رو باز کرد. لویی رو دید که پتو رو بغل کرده بود و با تخت حرف می زد.

  -عشق زندگی من!
  لویی به تخت گفت. هری در رو محکم به هم کوبید و عصبانی به لویی نگاه کرد. لویی وحشت زده،از جا پرید.

  -که عشق زندگیت،هان!
  هری که دست هاش رو جلوی سینه اش قفل کرده بود؛گفت. ادامه داد:
  -شب رو کاناپه می خوابی؛تا ببینی هری می تونه شما رو از هم جدا کنه یا نه.

  لویی خواست حرف بزنه:
  -هر...
  -هیچی نگو!
  هری حرفش رو قطع کرد.









خب چطور بود؟
دوسش داشتین؟
خوشحال می شم نظرات پیشنهادات انتقاداتتون رو بدونم

اگه دوست داشتین به دوستاتون لرنتس رو معرفی کنید
ممنون که وقت می گذارید💚💙

larrents good parentsWhere stories live. Discover now