at ziam's 2

2.8K 426 537
                                    

 

خوووب تا اینجا رسیدیم که لری رفتن تامی رو بخوابونن و لیامم مشغول جمع کردن شیشه خورده شد اما بریم ببینیم بقیه اش چی می شه

-اوه...من عاشق این تیکه ام.
  هری که به لویی لم داده بود با ذوق گفت و لویی چشم هاشو چرخوند.

  -ا...!چی شد؟
  لیام که با تعجب به صفحه سیاه رنگ تلویزیون نگاه می کرد گفت.

  صدای برخورد چیزی به دیوار اومد؛که باعث شد همه به طرف کنترلی که به دیوار خورده بود و بخش های مختلفش از هم جدا شده بود و تامی که از خواب بیدار شده بود و یه لبخند کیوت به شون می زد؛برگردند.

  -ببخشید.
  هری مضطرب و کلافه گفت.

  -مشکلی نیست. بریم ناهار بخوریم.
  لیام که سعی می کرد خودش رو بیخیال نشون بده،گفت.

.........

  -زین!
  هری عصبانی گفت و رو دست زین که داشت سعی می کرد یواشکی به تامی گوشت بده؛زد.

  زین با چشم های درشت به اش نگاه کرد و لب پایینش رو بیرون داد.

  -زین بچه انقدری که نمی تونه گوشت بخوره!
  لویی گفت.

  -بیست و چهار ساعته به من می گی بچه اون وقت اینطوری. من نمی فهمم مگه به نظر تو بزرگ کردن بچه به این راحتی هاست!
  لیام حرص چند وقت اخیرش رو خالی کرد و با بلندترین صدای ممکن داد زد. در حالی که دست هاش رو مشت کرده بود و بالا تنه اش رو به سمت جلو خم کرده بود.

  فضای میز کاملا سنگین شده بود. کسی حرفی نمی زد و صدای نفس نفس زدن لیام هنوز می اومد.

  با صدای گریه بچه،توجه همه به تامی جلب شد که ظرف غذاش رو روی خودش خالی کرده بود و گریه می کرد.

  هری و لویی تامی رو بردن تا لباس هاش رو عوض کنن.

  -ببخشید زین. من واقعا معذرت می خوام.
  لیام با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.

  -من...من فقط...فکر کردن به بچه واقعا من رو مضطرب و عصبی می کنه...می دونی...منظورم اینه که...
  لیام پشت سر هم حرف می زد و دست هاش رو تکون می داد. تمام تلاشش رو می کرد تا خودش رو توضیح بده؛ولی زین بدون هیچ حرفی از روی صندلی بلند شد و رفت.

  -زین...زین...

..........

  -خسته نباشید واقعا!مرسی که اینقدر کمک کردید!
  زین وقتی وارد اتاق شد؛دست به سینه و عصبانی گفت.

  -خیلی ببخشید!انتظار داشتی چی کار کنیم؟
  هری در حالی که داشت لباس تامی رو در می آورد گفت.

  -کمک!
  زین که همون جور دست به سینه وایستاده بود؛طلبکارانه گفت.

  -الآن هم حتما می خوای بگی همه چی تقصیر مائه!؟
  هری که عصبانی لباس کثیف تامی رو یه گوشه پرت می کرد؛گفت.

larrents good parentsWhere stories live. Discover now