tommy's little lie

1.4K 236 333
                                    

سلام به همه
اول از همه می خوام این اطمینان رو بهتون بدم که این یه آپدیت هست

اما پیش از اینکه سراغ داستان بریم می خوام باهاتون یه صحبت دوستانه داشته باشم

می دونم بین آپدیت های کتاب فاصله زیادیه ولی اگه یادتون باشه من اول اول کتاب هم گفتم سرعت آپدیت ها به میزان ایده های من بستگی داره و خب در حال حاضر به اندازه قبل ایده برای نوشتن ندارم و وضع طوریه که حس می کنم شما ها هم دیگه علاقه چندانی خوندنش ندارید

من هیچ وقت نگفتم قصد ادامه دادن لرنتس رو ندارم اما حس می کنم شما دیگه قصد خوندنش رو ندارید

پس می خوام ازتون نظرسنجی کنم
به نظرتون لرنتس رو تموم کنم یا ادامه بدم؟

اما داستان
احتمالا قسمت کراش تامی یادتون نیست...
خواستم بگم این چپتر شب قبل اون قسمته





  -این هم از سفره شام!
  لویی در حالیکه داشت آخرین ظرف رو روی میز می ذاشت؛با لبخند گفت. دست هاش رو از پشت دور هری حلقه کرد و گیج گاهش رو بوسید.

  -الآن می فهمم برای هر وعده چقدر زحمت می کشی. قول می دم از این به بعد بیشتر تو غذا درست کردن بهت کمک کنم.
  لویی گفت و دارسی و تامی که سمت مقابلشون نشسته بودن؛ادای بالا آوردن در آوردن. لویی و هری چپ چپ بهشون نگاه کردن و همدیگه رو بوسیدن.

  دارسی با آرنج به تامی سقلمه ای زد و آروم گفت:
  -هی!

  تامی به سمت دارسی برگشت و بهش نگاه کرد:
  -هوممم؟
  زیر لب گفت.

  -می دونی جریان چیه؟
  دارسی پرسید.

  -بابا هری ناهار پیتزا سبزیجات درست کرده بود؛حتی توش آناناس هم ریخته بود. بابا لویی هم نخورد غذا رو.
  تامی در حالیکه با تاسف سرش رو به چپ و راست تکون می داد؛گفت و ادامه داد:
  -حالا هم این طوری داره سعی می کنه منت کشی کنه.
  گفت و چشم هاش رو چرخوند.

  -کل این ماجرا خیلی احمقانه است. یه وقتایی حس می کنم باباهامون از اون دوره "منو ببوس احمق" دیگه بزرگ نشدن.
  دارسی که صورتش رو جمع کرده بود؛گفت.

  -چی می تونم بگم؛وقتی که باهات کاملا موافقم.
  تامی گفت.

  -می دونید ما همین رو به رو وایستادیم دیگه؟
  لویی که چشم هاش رو ریز کرده بود؛گفت. تامی و دارسی جوابی ندادن و سرشون رو پایین انداختن.

  -بخور ببین چطور شده عشقم!
  لویی با لبخند به هری گفت و هری با تردید غذا رو داخل دهنش گذاشت.

  به محض اینکه غذا داخل دهنش قرار گرفت و لب هاش رو بست؛چشم هاش به درشت ترین حالت ممکن در اومد و شروع به سرفه کردن کرد. تکه ای از غذا داخل راه هواییش پرید. دستش رو رو گلوش گذاشت.

larrents good parentsWhere stories live. Discover now