alone with tommy 2

2.3K 387 383
                                    

 

لویی تا الآن یه نصفه روز رو تنهایی با تامی گذرونده و خوب این واقعا براش پر از چالش بوده بریم ببینیم تو بقیه روز با چه اتفاقاتی رو به رو می شه



  لویی می خواست اولین برش پیتزا رو داخل دهنش بذاره؛که با صدای گریه تامی متوقف شد.

  -اوه! داشت یادم می رفت. غذای تو.
  گفت و میکس سیب زمینی آب پز و زرده تخم مرغ رو جلوی تامی گذاشت. قاشق رو برداشت و سمت دهن تامی برد؛ولی تامی قاشق رو رد کرد،سرش رو به عقب برد و صورتش رو چرخوند. لویی بیشتر تلاش کرد تا به تامی غذا بده؛اما این فقط باعث شد تامی که سعی می کرد قاشق رو از دست لویی بگیره،بزنه زیر گریه.

  -خیلی خوب،باشه. خودت بخور.
  لویی با یه اخم کوچیک گفت. قاشق رو تو ظرف تامی گذاشت و دست به سینه به تامی نگاه کرد.

  تامی قاشق رو برداشت،چندبار با قاشق روی غذا زد و بعد قاشق رو یه گوشه پرت کرد و با دست به ظرف غذا حمله کرد.

  لویی مشغول پیتزای خودش شد؛البته این خیلی طول نکشید چون صدای شکسته شدن ظرف،باعث شد سمت تامی برگرده که علاوه بر دست هاش کل صورت و لباسش رو غذا مالیده بود و ظرف غذاش رو روی زمین پرت کرده بود. خوب دست کم غذای زیادی رو زمین نبود؛این یعنی تامی غذاش رو خورده بود. با احتیاط تکه های شکسته ظرف رو جمع کرد. تامی رو برداشت،دست و صورتش رو شست و لباسش رو عوض کرد.

  خواست دوباره شروع به غذا خوردن کنه؛ولی البته که گریه تامی مانعش شد. در حالی که پیتزا هنوز دستش بود؛برگشت و عاجزانه به تامی نگاه کرد.

  -چرا ازم متنفری!
  لویی با بدبختی گفت. پیتزا رو تو جعبه اش برگردوند و تامی رو بغل کرد. اون موقع بود که متوجه مشکل شد.

  -واقعا تامی!دوباره!اصن شما بچه ها انقدر می خورین که انقدر پس می دین؟!
  لویی کلافه گفت.

  تامی رو دست شدیی برد. بعد از چندین بار طی امروز، بلآخره تونست بدون مشکل خاصی تامی رو بشوره. البته این تا وقتی بود که موقع خشک کردن تامی،متوجه خیس شدن خودش نشده بود.

  -فکر کنم فقط همین بود که امروز اتفاق نیوفتاده بود!
  لویی گفت و چشم هاش رو بست. سعی کرد نفس کشیدن خودش رو کنترل کنه.

..................

  -تو رو خدا بذار این بار غذام رو بخورم!
  لویی وقتی بلآخره تونست سر غذا برگرده؛ملتمسانه به تامی نگاه کرد و گفت.

  دقیقا همون لحظه ای که حس می کرد می تونه با آرامش غذاش رو بخوره؛موبایلش زنگ خورد.

  -تو رو خدا هری باش. تو رو خدا هری باش.
  همین طور که سمت موبایلش می رفت تا گوشی اش رو جواب بده،گفت.

  -الو.
  لویی بدون توجه به گیرنده تماس،جواب داد.

  -سلام کدبانو!
  -لیام!
  لویی با حرص گفت.

larrents good parentsWhere stories live. Discover now