lazy louis

2.6K 396 237
                                    

سلام به همگی
ممنون از ۲k ووت و بالای ۱۰k ویوو😄😄💚💙
مرسی که وقت می گذارید😍😘

-لو. من دستم بنده. می تونی پوشک تامی رو عوض کنی؟
هری از آشپزخونه بلند داد زد.

-هزا منم دستم بنده. فکر کنم تامی بتونه تا تموم شدن کارت صبر کنه.
لویی هم داد زد و خودش رو مشغول نشون داد؛با این که هری نمی تونست ببینه.

هری از آشپزخونه بیرون اومد و دست به سینه به لویی نگاه کرد که سرش تو کاغذا بود.

'مثل همیشه درست حدس زدم'
لویی تو ذهنش گفت و خودش رو به خاطر این تحسین کرد. حتی هری هم خودش رو اندازه ای که لویی می شناستش؛نمی شناسه.

-دقیقا داری چی کار می کنی که نمی تونی پوشک تامی رو عوض کنی؟
هری که دست به سینه وایستاده بود؛چشم هاش رو ریز کرد و از لویی پرسید.

-می بینی که. دارم آهنگ می نویسم.
لویی بدون این که سرش رو بلند کنه جواب داد و چند تا کاغذ رو جا به جا کرد تا مشغول تر به نظر برسه.

-لاو. فکر نمی کنی تازگی ها خیلی آهنگ می نویسی!
هری با یه لحن مشکوک گفت و یکی از ابروهاش رو بالا داد.

لویی یه نگاه خیلی جدی به هری انداخت و گفت:
-من همیشه خیلی آهنگ می نوشتم.
و سرش رو پایین انداخت و دوباره خودش رو مشغول کاغذها نشون داد. با دستش زیر چونه اش رو مالید و یه کم سرش رو تکون داد.

-بعید می دونم آهنگ نوشتن کاری باشه که باعث شه،نتونی بلند شی و به تامی برسی.
هری که یکی از دستاش رو روی کمرش گذاشته بود و یه ابروش رو بالا داده بود؛گفت.

-چرا اتفاقا. آهنگ نوشتن تمرکز می خواد. نمی تونم که وسطش یه دفعه ول کنم. آهنگ بد می شه اون جوری.
لویی با یه لحن حق به جانب گفت و ادامه داد:
-ولی به نظر می رسه تو می تونستی به تامی برسی؛چون الآن نیم ساعته کارت رو ول کردی و داری با من بحث می کنی.
لویی دست به سینه گفت؛در حالی که یه اخم کوچیک داشت و بعد دوباره خودش رو مشغول آهنگ نشون داد.

چشم های هری گرد شد و دهنش چند لحظه باز موند و با ناباوری به لویی زل زد؛که با ته خودکارش پشت سرش رو می خاروند. خوب هر شرایط دیگه ای بود؛این صحنه اون قدر بامزه بود که الآن چشم های هری شبیه قلب شده باشه؛اما الآن اینقدر عصبانی بود که حتی این هم باعث نشد داد نزنه:
-لویی ویلیام تاملینسون!جوری برخورد نکن،انگار من تا حالا آهنگ ننوشتم و نمی دونم آهنگ نوشتن چه جوریه و در ضمن...

-هیشششش!هرولد. داری تمرکزم رو به هم می زنی.
لویی در حالی که سرش پایین بود گفت.

هری دست هاش رو مشت کرد و هوف کشید. رفت تا پوشک تامی رو عوض کنه.

لویی تو ذهنش به خودش یه لبخند دندون نما زد و به پشت مبل تکیه داد. چشم هاش رو بست؛در حالی که یه لبخند خیلی بزرگ داشت.

.........

با کوبیده شدن یه دسته کاغذ روی میز؛لویی از خواب می پره و وحشت زده،به رو به روش نگاه می کنه. هری دست به سینه و عصبانی نگاش می کرد و با یکی از پاهاش به زمین ضربه می زد:
-حداقل یه خط می نوشتی،دلم اینقدر نمی سوخت.

لویی با چشم های درشت به هری نگاه کرد و چند بار پلک زد:
-اممممم...
چند بار دهنش رو باز و بسته کرد؛اما واقعا نتونست چیزی جز این بگه.

-لو. چند وقته که تو تو بزرگ کردن بچه،عملا هیچ کمکی نمی کنی.
هری خسته گفت. دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و رو به روی لویی روی مبل ولو شد. سرش رو یه عقب خم کرد و روی مبل تکیه داد و با کف دستش صورتش رو مالید.

-دیگه نه تا این حد هری!منم به هرحال یه بخش از کار ها رو انجام می دم.

-جدا!کدوم کار ها رو تو انجام می دی؟
هری به سمت جلو خم شد و آرنج هاش رو روی زانوهاش گذاشت و منتظر به لویی نگاه کرد.

-اا...خوب...
لویی واقعا دنبال جواب گشت؛ولی خوب...

هری سرش رو روی دستاش گذاشت:
-لو. من واقعا خسته شدم. فکر می کنم به استراحت احتیاج دارم.

-چی!!
لویی تقریبا داد زد.
-نه هری. تو نمی تونی من و تامی رو اینطوری بگذاری و بری.
اشک لویی تقریبا در اومده بود.
-می دونم اشتباه کردم؛ولی من با کل وجودم عاشقتم. قول می دم از این به بعد بیشتر کمک کنم. اصلا پوشک و غذای تامی با من...
لطفا هرولد!این...
لویی دیگه تقریبا داشت التماس می کرد؛که با صدای هری حرفش قطع شد.

-چی می گی دقیقا؟!
هری متعجب به لویی نگاه کرد و ادامه داد:
-منظورم از استراحت،این بود که می خوام یه روز رو برم تفریح،فقط خودم. همین...
هری یک لحظه یاد چیزی افتاد. حرفش رو قطع کرد و صاف نشست:

-گفتی پوشک و غذای تامی هومممم؟!
هری با یه حالت متفکر گفت و دستش رو روی چونه اش کشید:
-خوب من هنوزم راضی نشدم؛مگر این که بخوای مسئوولیت های بیشتری به عهده بگیری!
هری با یه اخم کوچولو پرسید.

-خوب اون یه روز که گفتی!تصمیم گرفتی کی باشه؟
لویی که ابروهاش رو بالا داده بود؛پرسید و سعی کرد بحث رو عوض کنه.

-تو یه احمقی.
هری زد زیر خنده و گفت.

-ولی تو عاشقمی.
لویی با پررویی جواب داد.

-نمی تونست بیشتر از این حق با تو باشه.
هری با لبخند گفت.

-منم عاشقتم.
-من رو ببوس احمق!
لویی سمت هری خم شد و هری رو بوسید.

-و این که اون روزی که گفتم قراره فردا باشه.
وقتی از هم جدا شدند؛هری گفت و ادامه داد:
-فردا از صبح خیلی زود می رم.

-خوش بگذره. چیزی هست که نیاز باشه فردا انجام بدم؟
لویی با لبخند پرسید.

-فقط سعی کن تا من برگردم،زنده بمونید.

To be continued...








سلام😊
خوب چپتر چطور بود؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نظرات و اتقاداتتون رو به ام بگین
ممنون که وقت می گذارین💚💙🙏

larrents good parentsWhere stories live. Discover now