at ziam's 1

2.9K 402 273
                                    

سلام
شرمنده بابت این همه وقفه!
X_spring_X
خوب اینم از حضور افتخاری زیام

  -لیام.
  زین که از پشت لیام رو بغل کرده بود؛چونه ش رو روی شونه ی لیام گذاشت:
  -به نظرت این خونه خیلی برای دو نفر بزرگ نیست؟
  زین می گه و لیام می زنه زیر خنده.

  -هی!به چی می خندی؟
  زین که دستاش رو از دور لیام باز می کنه و دست به سینه به لیام نگاه می کنه؛با لحن دلخوری می گه.

  -یاد شرک افتادم. اون جایی که فیونا می خواست به شرک بگه حامله است و شرک نمی فهمید.
  لیام در حالی که هنوز داشت می خندید؛گفت.

  زین فقط به لیام نگاه کرد و حرفی واسه گفتن نداشت. لیام که دید زین جدیه،خنده اش رو قطع کرد.

  -زین. ما قبلا بار ها راجع به این صحبت کردیم. نه.
  لیام با جدی ترین حالت ممکن گفت. صورت زین از ناراحتی جمع شد و آه کشید.

  -باشه.
  گفت و سرش رو پایین انداخت.

...........

  -هی گایز.
  لویی که تامی رو بغل کرده بود؛با یه لبخند بزرگ سلام کرد و وارد خونه زیام شد.

  همه داشتن به سمت هال می رفتن؛که هری دست زین رو گرفت و متوقفش کرد.

  -هی زین!ببینم بین تو و لیام اتفاقی افتاده؟
  هری نگران پرسید.

  -چیز جدیدی نیست. همونی که شما ها الآن به خاطرش این جا اومدین.
  زین آه ناراحتی کشید و گفت.

  -خوب من واقعا امیدوارم اومدن ما کمک کنه و باعث شه لیام نظرش رو عوض کنه.
  هری مضطرب گفت و یه نفس عمیق کشید.

  -اوه خدای من!
  هری که به محض رسیدن به هال؛با تامی مواجه شد که یه پرتقال خیلی خیلی بزرگ رو تو دهنش کرده و آب دهنش داشت از اطراف دهنش می ریخت و به خاطر بزرگ بودن پرتقال داشت عوق می زد؛کلافه و عصبانی داد زد. سمت تامی دوید و پرتقال رو از دستش گرفت.

  -یعنی پنج دقیقه بچه رو با لویی تنها گذاشتم.
  با غر غر گفت.

  تامی زد زیر گریه و هری بغلش کرد تا ساکتش کنه.

  -پنج دقیقه هم نمی تونم بچه رو باهات تنها بگذارم.
  هری به محض این که لویی رو دید؛گفت.
  -بچه رو همین جوری ول کردی رفتی!

  -خوب باید می رفتم دستشویی.
  لویی با بیخیالی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت.

  -لویی تو با چه عقلی بچه رو تنها گذاشتی!نمی گی یه وقت یه اتفاقی براش می افته!
  هری که تامی رو تو بغلش تکون می داد؛گفت.

  -اصلا تو که می گی نمی شه بچه رو با من تنها گذاشت،با چه عقلی یک ساعت دم در با زین حرف می زدی!؟
  لویی طلبکارانه جواب داد.

  -گایز. لطفا بس کنید!اینجوری هیچ کمکی به من نمی کنید هیچ؛اوضاع رو بدترم می کنید.
  زین در حالی که سعی می کرد تون صداش رو پایین نگه داره؛با عصبانیت گفت.

  -خوب!می خواین تا ناهار فیلم ببینیم؟
  لیام که وارد هال می شد؛دست هاش رو به هم زد و گفت.

  -شرک ببینیم.
  هری با یه لبخند بزرگ گفت و لیام با ذوق تاییدش کرد.

  -زین و لویی هم زمان با هم،با نق گفتن.

.............

  -شرک!
  -فیونا!

  -ای وای!این صدای چی بود؟
  لویی وقتی صدای شکستن شنید؛نگران پرسید و همه به سمت صدا برگشتن.

  لویی و هری،به سمت تامی که جلوش تکه های شکسته گلدون بود؛دویدند و قبل از این که آسیبی ببینه،از زمین بلندش کردند.

  -اوه خدای من! لی،من واقعا متاسفم.
  هری عصبی و مضطرب گفت.

  -اشکالی نداره. تقصیر خودم بود. نباید دم دست می گذاشتمش.
  لیام خونسرد جواب داد.

  -بگذار من جمعش می کنم.
  هری گفت.

  -شما دو تا تامی رو از اینجا دور نگه دارید،من خودم جمع می کنم اینا رو.
  لیام با آرامش گفت و لبخند زد.

  لویی و هری تامی رو خوابوندن و لیام هم مشغول جمع کردن تکه های شکسته ی گلدون شد.

خوب به نظرتون تو چپتر بعدی چی می شه؟

To be continued...

خوب سلام😊
ببخشید که این اپدیت خیلی طول کشید
من واقعا و جدا به شدت شرمنده ام

خوب چطور بود؟دوسش داشتین؟
خوشحال می شم نظرات و انتقاداتونو بدونم

مرسی که وقت می گذارید💚💙

larrents good parentsWhere stories live. Discover now