familly

4.1K 559 323
                                    

  -الو. بفرمایید.
  -بله.
  -بله حتما. خیلی زود خودم رو می رسونم.

  هری گوشی رو قطع کرد. پیشونی شو مالید و هوفی کشید.

.........

  -اوه،لو. به تو هم زنگ زدن؟
  هری وقتی که تو راهروی مدرسه لویی رو دید گفت.

  -اوهوم،آره.
  -من نمی فهمم این بچه چرا این اواخر اینقدر دردسر ساز شده.
  هری کلافه گفت.

  -هزا بیخیال،تو زیادی داری به تامی سخت می گیری.
  لویی گفت و سعی می کرد هری رو آروم کنه.

.........

  -خب تامی،چه توضیحی داری؟گوش می کنم.
  هری جدی و با اخم به تامی گفت و دست به سینه به تامی که سرش را پایین انداخته بود و دست هاش رو تو هم قفل کرده بود،نگاه کرد.

  -بب...ببخشید...من واقعا متاسفم...
  تامی زیر لب گفت. سعی کرد گریه نکنه و لب پایین شو گاز گرفت؛در حالی که سرش هنوز پایین بود،به هری نگاه کرد؛اما وقتی با نگاه خشمگین هری مواجه شد دوباره نگاهش رو به زمین دوخت.

  -متاسفی!ولی من فکر نمی کنم متاسف باشی. چون دفعه های قبل هم همینو گفتی. اگه یه ذره هم متاسف بودی؛دیگه این کاراتو تکرار نمی کردی. بچه هفت ساله و این همه دردسر!من نمی فهمم!این همه رفتارای پرخاشگرانه ات به خاطر چیه؟

  -هری...هرولد...
  لویی خیلی آروم گفت. نمی خواست جوری برخورد کنه که باعث شه تامی حرف شنوی اش از هری رو از دست بده. اما با نگاه 'لطفا دخالت نکن' هری مواجه شد.

  -واقعا متاسفم. ما کی تو رو اینجوری تربیت کردیم تامی!
  لب پایین تامی لرزید و چند قطره اشک از چشماش افتاد.

  -نمی تونی تولد دیو بری. یک هفته حق نداری تلویزیون ببینی. می ری تو اتاقت و تا نگفتم نمی تونی بیای بیرون.

  تامی که لب پایین شو بیرون داده بود؛سعی می کرد اشک نریزه. رفت توی اتاقش و در رو بست.

  -هری،عشقم. فکر نمی کنی زیادی به اش سخت گرفتی؟
  -این چهارمین بار تو این ماه بود،لو. من واقعا نگرانم.

...........

  -هرولدم،داره بارون می یادا. می شه تامی رو ببخشی؟
  -نه...
  هری گفت؛ولی حرفش رو قطع کرد وقتی دستش به کیف تامی خورد و روی زمین انداختش.

  -اوووه...
  هری شوکه و ناراحت گفت؛وقتی به محتویات کیف تامی که پخش زمین بود،نگاه کرد.

  -باورم نمی شه...
  هری که اشک تو چشم هاش حلقه زده بود،گفت.
  -چه جوری دلشون می یاد،اینجوری اذیتش کنن. اونم چون ما گی ایم!
  این رو گفت و به سمت اتاق تامی دوید. لویی هم پشت سرش رفت. در اتاق تامی رو بازکرد. پنجره اتاقش باز بود و تامی تو اتاق نبود.

  -تامی...تامی...
  داد زد.
  -پسرم...تامی...
  لویی داد زد.

  هری از پنجره پایین رو نگاه کرد و قلبش درد گرفت وقتی تامی رو دید که تو حیاط پشتی خونه شون،زیر بارون،مثل یه جنین خودش رو جمع کرده بود.

...........

  -هزا،عشقم. برو استراحت کن؛خسته شدی.
  لویی به هری گفت ولی هری سرش رو تکون داد.

  -من خیلی پدر بدی ام.
  هری دستش رو روی پیشونی تامی گذاشت و لب پایین شو گاز گرفت.
  -ای کاش پدر بهتری بودم!
  آه بلندی کشید.

  لویی یه دستش رو دور کمر هری حلقه کرد. دست دیگه اشو لای موهای هری برد و سرش رو روی سینه اش گذاشت.
  -اینجوری نگو هزا. تو فوق العاده ای. تامی خیلی خوشبخته که تو باباشی.

  -تقصیر منه که اون اینجوری تب کرده.

  -هیشششش...تو خیلی داری به خودت سخت می گیری هری. تو با تمام وجود عاشقشی و با تمام توانت داری سعی می کنی پدر عالی باشی. این که الآن اشتباه کردی؛این حقیقت رو که تو چقدر فوق العاده ای،تغییر نمی ده چون،خوب کیه که اشتباه نکنه.
  لویی گفت و هری رو بیشتر به خودش فشار داد.

  -می دونی لو،یه وقت هایی فکر می کنم،اگه ما تامی رو به فرزندی نمی گرفتیم؛اون مجبور نبود نگاه های مردم رو تحمل کنه. اگه اون الآن بچه ی یه زوج استریت بود؛خیلی خوشبخت تر بود.
  هری گفت و به زمین نگاه کرد.

  لویی دستش رو زیر چونه هری گذاشت و سرش رو بلند کرد:
  -فکر می کنی اگه الآن تو پرورشگاه بود و خونواده نداشت؛بهتر بود؟یا اگه با یه زوج استریت بودکه اذیتش می کردن؟پس دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن. آره درسته که ممکنه بعضیا به خاطر والدینش اذیتش کنن؛اما مگه مردم همین نیستن!مگه مردم همیشه یه دلیل و توجیهی واسه کارای ظالمانه شون پیدا نمی کنن؟اما می دونی مهم چیه!مهم اینه که تامی ما رو داره که تحت هر شرایطی،وقتی به مشکل خورد با تمام وجودمون،پشتش باشیم.

  هری دوباره سرش رو به سینه لویی تکیه داد.

  -تو نمی خوای استراحت کنی،لو؟

  -نه هرولد. پیشت می مونم.

سلام به همگی😊
چطور بود؟دوسش داشتین؟
خوشحال می شم نظراتتون رو بدونم انتقادی دارید حتما بگید
اگه دوست داشتید ووت کنید و به دوستاتون معرفی کنید
چپتر بعدی قراره طنز باشه و به زودی می گذارمش

و اینکه
story_larry_1Dاز اون جایی که گفتی سد دوست داری و از اون جا که من خیلی داستاناتو دوس می دارم اینو  مخصوص خودت نوشتم ولی فکر کنم اونقدرا هم سد نشد 😞

مرسی که وقت می گذارید
💚💙

larrents good parentsWhere stories live. Discover now