با بی حوصلگی وارد بیمارستان شدم .. حوصله ی هیچ آدمیو نداشتم، اما مجبور بودم.
با قدم های شمرده شمرده ، به سمت اتاقم حرکت کردم.همه پرستار های بخش با دیدن من سعی کردن با لبخند گرم و خوش امد گویی های پشت سره هم توجه امو جلب کنن.
سرمو برای اون دخترای رنگ وارنگ تکون دادم و با یه خسته نباشید کوتاه و سرد توی بخش تنهاشون گذاشتم.
کیفمو انداختم رو تخت ، جلوی اینه موهامو مرتب کردم و روپوش سفید مخصوصم رو به تن کردم.
نشستم پشته میزم .
دستمو رو صورتم کشیدم .. به خاطر عمل دیشبی که داشتم ، خیلی خسته بودم . اما نمیتونستم کارم رو ول کنم. کارم بخش مهمی از زندگیمو تشکیل میداد.خودکارمو برداشتم .. پرونده هارو چک کردم .. دستمو بردم تو موهام ، به پرونده ها خیره شدم. امروز سرم خلوت بود.
در باز شد ..
این باید جرالد باشه که بدون در زدن میاد تو ..
سرمو بلند کردم .. چشمم به صورت خندونش افتاد
لبخندی زدم
" چطوری پسر ؟ "متقابلا لبخندی تحویلم داد ، نشست روبه روم جلوی میز با لحنی بشاش جواب داد
" خوب ! به خاطر عمل دیشب چرا خوشحال نباشم ؟ قهوه ارو گذاشت کنار دستم "
تک خنده ایی کردم و فنجون قهوه امو به دست گرفتم.چند لحظه بینمون سکوت به وجود اومد. پلکای خسته امو چند بار رو هم فشار دادم.
جرالد پرونده های جلوی دستم رو گرفت، همون طور که ورق میزد سعی کرد سر به سرم بزاره ..
"طرف شانس میاره هر دفعه زیر دست تو نمیمیره "ابروهامو با حالت شوخی بالا بردم.
" اکه دوست داری میتونم رو تو ناشیانه عمل کنم!" .. از زیر میز پامو بلند کردم و کوبیدم به صندلیش ، داد بلندی کشید چون داشت از روی صندلی میوفتاد .
با صدای بلند قهقهه زدم .." باشه !!! فهمیدم تو یه دکتر شایسته و وظیفه شناسی ! ولی با این وظیفه شناسیت هیچوقت یه دختر خوب عاشقت نمیشه چون زیادی حوصله ادمو سر میبری ! "
گوشه ی لبم برای یک خنده ی کج بالا رفت ، نوک خودکارمو اروم رو میز میکوبیدم..
" بهتر ، من نمیتونم به یه دختر رسیدگی کنم. "خیلی وقت بود ، که سعی نمیکردم به کسی نزدیک بشم ، شاید حدود هشت سالی از اخرین دوست دختری که داشتم میگذشت. بیمارستان و مطبم که تو قسمت طبقه ی آخر بیمارستان بزرگ سیاتل قرار داشت از همه چی برام مهم تر بود.
این کار حس خوبی بهم میداد ، و میدونستم برای اینکار ساخته شدم ،اما همه ی زندگیمو در بر گرفته بود .همه زندگیم چاقوا و تیغه های جراحی یه بیمارستان بزرگ و یه دوست جراح مث جرالد خلاصه شده ، اما جرالد ، تنها دوستی که برام باقی مونده بود ، بالاخره زندگی تشکیل میداد.
عاشق یکی از سوپروایزر های اینجا بود.
و قراره عروسی با هم گذاشته بودن.
: دیگه داری میترشی ! ببینم خواجه که نیستی ؟
سرمو آوردم بالا ، با یه نگاه عاقل اندر سفیهی به چشم های قهوه اییش چشم دوختم.
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...