قسمت پنجم : عالیجناب

280 44 64
                                    

شهره خاموش ، ساکت و باران هنگامه کرده بود ..
هر صبح آفتاب یک سرک کوچکی از پشت ابرا به شهره بزرگ بی روح مینداخت..
و شب ها نور نقره فام ماه تاریکی شب رو میشکست.
اواخر ماه سپتامبر بود ، و نورما برای کار جدیدی که دست پا کرده سخت تلاش میکرد.
مثل تمام روز های بعد از مرگ پدرش ، روز هایی که برای فراموش کردن اتفاقات تلخ گذشته با کار خودش رو غرق میکرد.
اتفاقات تلخی که ضربه های محکمی بهش زد ، نورما ترسید، گریه کرد ، فریاد کشید اما هیچوقت به خودش اجازه ی تسلیم شدن رو نداد.
شاید تسلیم شدن تو فرهنگ نامه ی لغاتش جایی نمیگرفت.

زین پروژه های جدید قبول نمیکرد ..چون به نظرش خیلی کسل کننده و ساده بودن ..
دنبال هیجان بود ، تازگی ، خطر کردن..
ولی ، چیزیو بیشتر از نورما نمیخواست، شاید کار پر مشغله و خطرناکش با نورما براش معنی پیدا میکرد .
نورما عضو یه تیکه از زندگیش بود .‌

هری روز های زیادیو گذروند، تا به جایی که میخواست برسه..
افراد مهمی رو تو زندگیش به خاطر خانواده و تصمیم های اشتباهش از دست داد ‌.
مثل زین ..
کسی که از هنه بهش نزدیک تر و صمیمی تر بود حالا به یکی از غریبه ترین فرد این شهر براش محسوب میشد.
با اینحال تو کارش به یکی از موفق ترین متخصص های آمریکا تبدیل شد‌.
اما هنوز خلا زندگیش پر نشده بود ..
همه ی ماها توی یه برهه زمانی تو یک چاه تاریک فرو میریم ..
غرق میشیم ‌.
اما هرکسی به نوبه ی خودش ، راه نجاتشو پیدا میکنه ..
روی صندلیه مطبش لم داد
قهوه ی گرمشو تو دستاش چرخوند، تا دستای یخش با اون هم دما بشه ..
نفسش رو با آهی بیرون داد ..
انگار توی اون آه ..
یه کوهه خستگی‌پشتش پنهان بود ..
کلی ماجرا ..
کلی داستان ..
کلی فکر ..
اونور شهر .. نورما هنوز در حاله ترجمه بود ..
چشمای روشنش خسته و کوفته فریاد میزدن بس کن !
ولی اون همچنان ادامه میداد.. اون میخواست خودشو این شکلی خالی کنه ..
همه ی اون فکرا و ماجراهای گذشته و عشقش به زین ..
میخواست ازین طریق خودشو مجازات کنه..
اینکه چرا تصمیمات احمقانه ایی راجب زین گرفت ..
اینکه چرا یک طرفه به قاضی رفت ..
چرا بدون اینکه به حرفاش گوش بده محکومش کرد ..
اونم به بدترین شکل ممکن ..
ولی چرا اون بهش چیزی نگفت ..
چرا حقیقتی به اون بزرگی رو پشت حرف های اطمینان بخشش پنهان کرد ؟
چرا های زیادی بدون جواب تو ذهنش میچرخید و اگر میخواست به اونها فکر کنه بی شک تا چند ماهی درگیرش میشد و در آخر بی جواب هم باقی میموندن ..
پس بیخیال سیر میکرد ..
فقط میخواست صدای دکمه های کیبورد رو بشنوه و نور مانیتور ، صفحه ی سفید ورد آفیس رو ببینه‌.
زین .. مشوش بود .. برگه هارو یکی یکی‌نگاه میکردو پرت میکرد رو کف‌ اتاقش .. و هر سیگاری که بین انگشتاش تموم میشد توی جا سیگاری خاموش میکرد ..
هری خسته بود ، اما همچنان به شب بیداری و خیره شدن به شهر ادامه میداد و سعی میکرد فراموش کنه ‌..
اونم داشت فرار میکرد .. همه داشتن از اینده فرار میکردن ..

Against the wind [H.S][Z.M]Where stories live. Discover now