چشمامو باز کردم ..
سردرگم بودم ..
جام خیلی گرمو نرم بود ..
لابد تو تخت خودمم ..
بدنمو کشیدم غلت خوردم .. سرم فرو رفت تو یه بالشت نرم . نفس عمیق کشیدم .
عطره غریبه ایی بینیم رو قلقلک داد .. چشمام تا اخرین حد باز شد .. از جام پریدم ..
چشمم به اتاق بزرگی افتاد ، پارکت ها از تمیزی برق میزد ..
چشمامو تو اتاق گردوندم ، توجه ام به یه میز چوبی خورد ، کلی کتاب و کاغذ های مچاله شده روش پخش و پلا بود
سرم رو به سمت راست تخت خوابم برگردوندم ..
پنجره بزرگ کنار تخت قرار داشت و به راحتی کل شهر نیویورک رو میتونستم ببینم ..
اینکه نمیدونستم کجام باعث شد بترسم، اصلا اینجا کجاست ؟ چرا من سر از اینجا درآوردم .. پاهای برهنه و کوفته امو روی پارکتای سرد گذاشتم.
از جام بلند شدم ..
متوجه لباسای تنم شدم ..
همون لباسایی که از خونه باهاش دویدم بیرون تنم بود، کمی فکر کردم و اتفاقات قبل بیهوش شدنم مثل باد از جلوی چشمام گذشت..
با خودم مرورشون کردم ..
"داشتم فرار میکردم .. وسط خیابون وایمیسم که گریه بکنم بعد یکی میزنه بهم و ماشین تکون بدی میخوره سرم میخوره به شیشه.. در قفل میشه ،
اون غریبه که صورت اشنایی داشت .. منو با میکشه بیرون ... بعد..
بعدش..
لعنتی بعدش ؟ "
هیچی یادم نمیومد .. دستمو فرو بردم بین موهام و با مشت کوبیدم تو سرم .. احمق ..
کدوم نکبتی وسط خیابون می ایسته ؟ معلوم نیست تو چه مخمصه ایی افتادم.
چشمم به کاغدای کنار پام خورد، کنجکاوم کرد
خم شدم و یکیشونو برداشتم ،
" پرونده ی خانوم رابینسون ،
تومور خوش خیم
تاریخ عمل : ۲۰ اکتبر "
یه تای ابرومو دادم بالا ، نکنه یه جراح روانی منو برای ازمایشاتش گیر اورده ..
از افکارم مثل احمقا خندیدم ، برگه ارو پرت کردم رو میز ..
.. صدای اهنگ ملایم پیانو توجه امو جلب کرد .
چه سلیقه ی مزخرفی ..
به سمت در اتاق حرکت کردم و دستمو رو دستگیره در گذاشتم ، قلبم با همه توانی که داشت خون رو تو بدنم پمپاژ میکرد ..
مثل دزدا سرمو بردم بیرون و یواشکی خونه ارو دیدم زدم.
یه راهروی ساده داشت که از نرده های کنارش اتاق نشیمن دیده میشد ..
مبل ها به شکل ال مانند روبه روی پنجره های بزرگ خونه چیده شده بودن و یه تلویزیون بزرگ بین دو پنجره قرار داشت ..
اون طرف سالن یه شومینه ی بزرگ وجود داشت که کنارش یه قفسه ی کتاب و روبه روش یه مبل کوچیک جاسازی شده بود ..
هرجایی که هستم خونه ی یه جراح روانی نیستم ..
خونه ی همون غریبه ایی بود که منو نجات داد ؟ یا نیک پیدام کرد ولی نبردتم خونه ؟
از اتاق بیرون اومدم ، صدای سوت ملایمی که با اهنگ میخوند باعث شد از جام بپرم.
رفتم سمت نرده ها .. سرمو خم کردم که چشمم به یه مرد تو اشپزخونه افتاد .. داشت اشپزی میکرد اما نمیتونستم چهره اشو تشخیص بدم ..
خدایا .. نکنه دارم خواب میبینم .. مغزم قفل شده بود .. این دیگه کیه .. کم کم داشتم میترسیدم..
از پله ها به طور محسوسی پایین اومدم، بهتره تا منو ندیده فرار کنم.
تا کف پام به اتاق نشیمن رسید دوییدم سمت در خروجی ، ولی از شانس خیلی خوبم انگشت کوچیکه ام خورد به پایه مبل بی اختیار صدام درومد از درد
" آخ !!!!"
انگار با صدای من یک لحظه همه ی امواج صوتی تو اوت خونه از بین رفت سکوت مسخره ایی اون فضارو به آغوش کشیده بود ..
لعنت بهت ..
لبمو گاز گرفتم و نشستم رو زمین ..
همون مردی که فقط از پشت دیده بودمش خودشو سراسیمه رسوند به من ..
" چیشده ؟ "
با صداش یخ کردم ، سرمو آروم بردم بالا که با صورت یه مرد جوون برخوردم ..
برای یک لحظه فقط با بهت بهش خیره موندم و پاهامو جمع کردم تو بغلم ..
اتگار زبونمو قورت داده باشم ، متوجه ی ترسم شد.
لبخندی روی لباش نشست ، نشست جلوم به چشمام خیره شد.
" نترس .. من جک درنده* نیستم !"
آب دهنمو قورت دادم ، با حرفش لبخند زورکی زدم .. شجاعتمو جمع کردم
" من .. چیشد ؟! یعنی .. من ..ماشینم"
فهمید دست پاچه شدم ، سرشو تکون داد و پیش دستی کرد
" ماشینت خوابید ، هزینه هاشو متقبل شدم چون حوصله ی اداره و پلیس این چیزا نداشتم شما هم تو حال مناسبی نبودی .. بردمت بیمارستان ، گوشیت قفل بود تماسی هم از خانواده ات نداشتم. خودتم همش میگفتی منو ببرین خونه .. فکر نکنم یادت بیاد .. چون هذیون میگفتی .. فشارت که اومد سره جاش با خودم اوردمت اینجا چون صدمه ی جدی ندیده بودی و بیمارستان برات جایی نداشت .."
با چشم های گرد بهش زل زده بودم ، حتما نیک و مامان از نگرانی دق کردن، استرس به بدنم رخنه کرد ..
حالا چیکار کنم ، عجب گندی به بار اوردم ..
با استرس انگشتامو تو کف دستم فرو کردم
" ببخشید برات دردسر درست کردم .. "
ابروهاشو داد بالا ، دستامو گرفت مجبورم ورد بلند بشم .. با لحن بدجنسی جواب داد
" خب .. مرخصی امروزمو خراب کردی! بعد مدت ها میخواستم فقط بگیرم بخوابم .. ولی مثل اینکه دردسر فقط پاچه امو میگیره اما مهم نیست "
لبمو از خجالت گاز گرفتم ، چشمامو رو هم فشار دادم ، من نمیتونم با ادب باشم ،
" میخواستی جلو چشمتو نگاه کنی من چمیدونستم شما ضعف بینایی داری نمیتونی ماشینی که جلوی روته ارو تشخیص بدی ! حالا هم لطفا گوشیمو بدین میخوام با خانواده ام تماس بگیرم !"
با حرفام زد زیر خنده ، اخمام تو هم گره خورد ..
با لبخند عریضی نگاهم کرد ..
" اوه خواهش میکنم وظیفه ام بود که شمارو بیارم خونه ی خودم تا اون بیرون از سرما یخ نکنین .. !"
دندونامو رو هم فشار دادم با خشم بهش خیره شدم .. گوشام و گونه هام سرخ شده بود .
موبایلو از تو جیبش دراورد گذاشت کف دستم
" امیدوارم کسی باشه که شمارو از دست این قاتل جانی نجان بده "
به خودش اشاره کرد، اخمام وا شد ، فکر کنم بیش از حد دهنمو باز کردم ..
از کنارم به آرومی رد شد و به سمت اشپزخونه حرکت کرد
مشغول کار قبلیش شد ، با صدای بلندی که من بشنوم جواب داد
نفسم رو با کلافگی دادم بیرون ، قفل گوشیمو باز کردم و بدون معطلی به نیک زنگ زدم تا منو ازین وضعیت نجات بده ..
تو اتاق نشیمن رژه میرفتم ، و به اون بوق های ممتد گوش میدادم اما برنمیداشت کم کم داشتم نگران میشدم.. بالاخره بعد چندتا تماس گوشی رو جواب داد
" نورما ؟! حالت خوبه ؟! دیدم گوشیتو جواب نمیدی بیخیال زنگ زدن شدم."
با شنیدن صداش قلبم آروم گرفت و نفس راحتی کشیدم، به اون پسره نگاه کردم
" نیک میتونی بیای دنبالم ؟!"
" چی ؟! چی میگی ؟! مگه ماشین نداری ؟!"
نفسمو با استیصال به بیرون رها کردم ..
" نه .. تصادف کردم نیک "
با حرفم شروع کرد به توپ بستن من با سوال های پی در پیش .. دیگه داشتم دیوونه میشدم
" چی ؟! کجا ؟! با کی ؟! چطوری ؟! اصلا حالت خوبه ؟ جاییت شکسته ؟! ماشین چی ؟!"
نفس عمیق کشیدم ، و اول سعی کردم آرومش کنم
" نترس .. نترس .. چیزی نیست .. من سالمم .. سالمه سالم حتی از تو سالم تر .. فقط ماشین خوابید ، میتونی بیای دنبالم ؟!"
" نورما ، چه غلطی کردی .. مامان انقدر نگرانت بود قلبش گرفت اوردمش بیمارستان .. نمیتونم ولش کنم ..میتونم به نینا بگم با تاکسی بیاد دنبالت کجایی دقیقا ؟!"
با حرف اینکه مامان قلبش گرفته با پتک زدن پس گردنم ، و زیر لب به خودم بدو بیراه گفتم ، چرا یهویی همه چی بهم پیچید ؟! گاهی اوقات انگار همه اتفاقات دست به دست هم میدن تا گند بزنن به حال و روزت ..
" نه ! حاضرم کل نیویورکو سینه خیز برم اما نینا دنبالم نیاد! مگه بچه ام ؟! خودم فردا میام خونه .. "
" ببینم اصلا کجایی؟! "
دست پاچه شدم ، دنبال یه بهونه گشتم ..
" پیش .. پیش آیلین !"
، من از موقعی که اومدم اصلا سراغ این دوست قدیمی رو نگرفتم ..
" ایلین ؟! نورما فکر میکنی سه سالمه ؟! "
" نیک .. انقدر گیر نده .. اره پیش ایلینم جام خوبه !"
چند لحظه سکوت کرد ، معلوم بود عصبی شده
" ببینم نکنه پیش زینی ؟؟!"
چشمام گرد شد ، پیش خودش چی فکر کرده .. اینکه من غرورمو جلوی زین میشکونم ..
از لای دندونام با غیظ جواب دادم
" برای چی اصلا باید برم پیش اون نیک ؟!"
" از تو بعید نیست .. دوازده شب کدوم گوری هستی ؟ "
پاهامو هیستیریک تکون دادم ..
" بهت میگم قضیه اش طولانیه ! من خودم فردا میام .. "
" هی .. نورما ! بگو کجایی تا یکی از دوستامو بفرستم دنبالت ! زودباش !"
چشمامو بستم ، و سرمو ماساژ دادم
" نه .. نمیخواد اگه نتونستم بیام دوباره بهت زنگ میزنم تو پیش مامان بمون من چیزیم نمیشه .. "
بدون اینکه منتظر جوابی از نیک باشم گوشیو قطع کردم .
دوستای نیک عوضی بودن ، بعدا راجب رسوندنم مطمئن بودم یه چیزی از برادر بیچاره ی من میخواستن. نینا هم که گزینه ی خوبی نبود ..
یه جوری سردرگم شدم ، انگار نه انگار من یه فرد مستقلم ..
خب واقعا الان نیاز دارم تا یکی منو ازینجا نجات بده ..
تو فهرست دفتر تلفنم اسم زین واسم درخشید ..
اخم کردم ، انگشتمو متمایل کردم سمت اسمش و تا خواستم بیخیال بشم دستم خورد بهش .. و تماس برقرار شد ..
خشکم زد ، بوق اولی که خورد سریع قطع کردم ..
نفس راحتی کشیدم ، و یکم با خودم کلنجار رفتم .. حالا چیکار کنم ..
" گشنت نیست ؟!"
یا صدای اون مرد جوونی که هنوز اسمش رو نمیدونستم برگشتم ..
آب دهنمو قورت دادم ،
" نه .. میخوام برم خونه "
غذارو روی اپن چید ، خیلی آروم بود ، انگار منو از قبل میشناسه ، یه جوری رفتار میکرد ..
" تو با همه ی کسایی که نمیخوان تو بیمارستان باشن اینجوری هستی ؟!"
رفتم سمت اپن و به غذای رو میز خیره شدم ، قیافه ام کجو کوله شد ..
" جواب سوالت منفیه ، برانزینو خوردی ؟"
نشست رو صندلی ، دستمو گذاشتم تو جیبم با اینکه نمیدونستم برانزینو چی هست اصلا اما سر به دونستن زدم
" آره ! چیز خوبیه !"
گوشه ی لبش از خنده جمع شد ،
" واقعا ؟! تا حالا تنت کردیش؟!"
یه تای ابرومو دادم بالا ، چشماش بازیگوش بود، برانزینو لباسه مگه ؟!
" اممم .. اره خیلیم بهم میومد !"
مشعول خوردن غذاش شد ، حس کردم داره منو دست میندازه ..
" برانزینو یه نوع ماهیه .. میتونی امتحانش کنی !"
به غذا اشاره کرد ، ماتم برد ، نگاهم به عدا و بین چشماش ردو بدل شد .. احساس کودن بودن بهم دست داد ..
حس میکردم الآن موهام مثل برق گرفته ها تیز شده و از گوشام مثل بوق قطار صدا میاد بیرون .
شمرده شمرده سعی کردم بهش بفهمونم که من اعصابم سره جاش نیست
" دست .. انداختن .. من .. اونم تو این وضعیت .. اصلا کار درستی نیست !"
لبخند موذیانه ایی زد و دوباره منو دست انداخت
" خب شما گفتین چیز خوبیه .. منم فکر کردم برانزینویی که شما میگین با برانزینویی که من میگم فرق میکنه !"
چشمامو چرخوندم ، با درموندگی نشستم روی صندلی ، ناخوداگاه خندیدم به شوخیش و تسلیم حرفاش شدم
"باشه باشه .. قبول من تظاهر کردم.."
برام غذا کشید و گذاشت جلوم
دوباره سرگرم غذای خودش شد
" چیشد ؟! "
دستمو گذاشتم زیر چونم و با غذا ور رفتم
" نه .. نمیتونن .. "
میخواستم از خودش بخوام ، ولی فکر کنم دیگه زیادی بهش مدیون میشدم ..
نگاهی به من انداخت ،
" خب .. میتونی شب بمونی صبح وقتی دارم میرم بیمارستان برسونمت .. الان دوازده شبه و من خیلی خسته ام .."
راحت نبودم.. نمیدونم چرا اما احساس میکردم میشناختمش .. و اینکه نمیتونستم به یاد بیارم کجا و کی دیدمش کلافه ام میکرد ..
پشت گردنمو خاروندم ..
" ولی فکر کنم به اندازه کافی برات دردسر درست کردم .. میتونین تاکسی بگیرین وقتی رسیدم خونه پولشو پرداخت کنم."
بالاخره جرئتشو میدا کردم تا یه ذره ازون غذا بخورم ..
یه تیکه تو دهنم گذاشتم ، طمعش خیلی خوب بود ..
" تا این موقع شب موندی ..میتونی صبح با خیال راحت بری.. الان شبه ..مزه اش چطوره ؟!"
پشت هم غذارو تو دهنم میذاشتم و میجوییدمش ..
" خوشمزه اس .."
با حرفم لبخندی روی لباش نشست و دیگه حرفی نزد ..
تو سکوت داشتیم شام میخوردیم .. اون حرفی نمیزد .. و جوری از موقعی که بهوش اومده بودم باهام رفتار کرد که انگار سالهاست منو میشناسه ..
این پا اون پا کردم ، تو شناختنش تردید داشتم ..
" اسمت... چیه ؟ "
سرشو آورد بالا و به چشم هام خیره شد .. دستاشو بهم گره کرد
" هری .. و تو ؟!"
دستامو بهم گره کردم ،
" نورما .. نورما ویلسون .. "
سرمو انداختم پایین و با انگشتم رو اپن شکل های نامفهوم کشیدم ..
" خوشحالم نورما .."
به صندلیش تکیه داد .. و دوباره سکوت کرد ..
انگار با حرف زدن من مشکل داشت ..
" خب .. اگه تو هرکسیو که نمیخواد تو بیمارستان بمونه نمیاری خونت ، پس چرا منو آوردی ؟!"
دستامو گذاشامزیر چونم و به چشماش چشم دوختم ..
بهم نگاه نکرد ، از جاش بلند شد ، و ظرف هارو برداشت ..
نیشخندی به من زد
" خب بستگی داره .. مثلا اگه تو باشی حتما بهت کمک میکنم "
با حرفش یاده روزی افتادم ، که کارت ورود به جلسه برای امتحان ورودی دانشگاهو یادم رفته بود ببرم و انقدر گریه کرده بودم نا نداشتم امتحان بدم ، تا اینکه یه پسره بهم کمک کرد تا کارتمو پیدا کنم .. صدای زین تو گوشم زنگ زد" خب ؟! چه بد شانسی نورما ! بعدش چیشد ؟!"
خودمو انداختم تو بغلش، خندیدم.. سرمو رو سینه اش گذاشتم
" یه پسره که کارمندای اونجا بود بهم کمک کرد تا کارتمو دوباره چاپ کنم .."
دستشو زیر سرش گذاشت .با لحن کنجکاوی پرسید
" بهت که شماره نداد ؟!"
با حرفش نتونستم از پهن شدن نیشم جلوگیری کنم ..
" نه چرا باید بهم شماره بده ؟!"
سرمو بلند کردم و به صورتش خیره شدم
با مشت انگشتاش صورتمو لمس کرد و لبخندی به روم زد
" خب از پسرا بعید نیست کاریو بدون هدف انجام نمیدن .. مثلا اگه من جای پسره بودم حتما بهت شماره میدادم "
بینیمو به بینیش کشیدم ،
" منم از هرکسی شماره نمیگیرم مثلا اگه تو بودی با کمال میل قبول میکردم .. "نفسمو با آهی به بیرون رها کردم ..
دلم برای زین تنگ شده بود ..
خیلی زیاد ..
زین وقتی کنارم باشه مثل امید میمونه ..
و وقتی نیست مثل دلتنگیه ..
دلتنگی که تو شریان رگ هام وجود داره و همه جای بدنمو به چنگ میاره ..
فردا میرم پیشش و این قضیه ارو برای همیشه تمومش میکنم ..
من نمیتونم از زین فرار کنم ..
دوباره همه چیزو زیر پام میذارم ، دوباره بهش میگم که چقدر دوسش دارم ..
و ان بار اونه که باید تصمیم بگیره ..
" میگم حواست به منه ؟!"
با صدای هری ، غریبه ایی که حالا فقط اسمشو میدونستم رشته افکارم پاره شد
" چی ؟!"
دستشو گداشت روی اپن و خم شد سمت من
" میگم تو میتونی بالا تو اتاق من بخوابی منم این پایین .. باشه ؟!"
دستمو کشیدم پشت گردنم و بهش خیره شدم
" من رو کاناپه میخوابم مشکلی نیست .."
لبخندی زد ، ازم دور شد ،
" ولی من ترجیه میدم رو کاناپه بخوابم .. چون با تلویزیون خوابم میبره .. اگه خوابت میاد شب به خیر .. اگه هم دوست داشتی میتونی بیای با من تلویزیون نگاه کنی .. "
خودشو پرت کرد رو کاناپه و تلویزیونو روشن کرد ..
من اصلا با این جراح جنتلمن راحت نیستم .
از جام بلند شدم
و نگاه کوتاهی بهش انداختم
" شب به خیر .."
نگاهشو از تلویزیون گرفت و نیم نگاهی به من انداخت
"شب خوش.."
__________________________________
*جک درنده : قاتل سریالی که زن های زیادی رو به طرز فجیهی به قتل رسوند و پلیس نتونست در اخر دستگیرش کنه.چطور بود ؟!
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...