قسمت سیزدهم : آرزوهای به باد رفته

254 23 13
                                    

بدنم به حالت هیستیریک شروع کرد لرزیدن ، یک بار سابقه ی دزدیده شدن رو داشتم ، برای همین نزدیک بود از حال برم، فقط تو این حالت نمیتونستم از خودم دفاع کنم .
" دوتا قاتل جانی رو دنبال خودت میکشونی و بی نسیب میزاریشون ، اما وقتی یکی از پشت بهت حمله کنه کاملا بی دفاع میشی ! حتی جیغ هم نمیکشی نورما .. "
با شنیدن صدای زین خشکم زد ، بدن خشک و شوکه شدمو بغل کرد و دستشو از روی دهنم برداشت ..
همه ی اون ترس و وحشت جاشو به خشم داد ، مثل یه گوله ی انفجاری برگشتم فریاد کشیدم
" تو چته؟؟؟! قصد جونمو داری ؟؟؟!"
با تُن قویه صدام بلند خندید ، نمیدونم کجای حرفم خنده دار بود ؟!
، دستمو رو سینه اش گذاشتم با همه قدرتم هلش دادم ..
"فعلا نمیخوام بکشمت گربه ی وحشی !"
دیگه داشت منو به مرز دیوونگی میرسوند بی درنگ دستامو مشت کردم ، بی اختیار یکی خوابوندم تو صورتش ، صورتش برگشت اما تعادلشو حفظ کرد که زمین نیوفته ..
نفس نفس میزدم با عصبانیت یه فحشی هم بهش نثار کردم .
" بیشعور !ازت متنفرم ! "
دستشو رو صورتش گذاشت بازم ریز ریز خندید .. روبه روم ایستاد ک با لبخند بازیگوش و اعصاب خورد کنش که بیشتر شبیه پسر بچه های تخس میشد جواب داد
" خیلی ممنون !"
بی جواب موندم ، خب چی بگم وقتی عین احمقا میگه خیلی ممنون که ازم متنفری ! شونه هامو دادم بالا
" خواهش میکنم .."
دستای یخمو تو جیبم فرو بردم ، قلبم هنوز به خاطر شوکی که بهم وارد شده بود میتپید.
پشت چشمی برای زین نازک کردم ، و با قدم های سست اما به ظاهر قوی ازش دور شدم.
صدای روشن شدن موتورش اومد ، توجهی نکردم..
زین دیوونه نیست ، فقط خون به قسمت احساسیه مغزش نمیرسه !
یه صدایی از اعماق قلبم فریاد کشید " صحییح !"
و منم بی عقل تر از اون که عاشقشم ..
همینه ، همیشه آدمایی که دیوونگیاشون مثل هم باشه عاشق هم میشن چون همو تکمیل میکنن ، مثل یک دیوونه تیمارستانی که به قرص خواب نیاز داره ..

صدای موتورش به من نزدیک تر شد ، و تو یک صدم ثانیه پیچید جلوم و ایستاد.
" سوار شو میرسونمت .."
به پشتش اشاره کرد که یعنی بشین ..
دست به سینه بهش خیره موندم ، و تو چشماش زل زدم و مبهم ترین سوالی که این چند وقت تو ذهنم بود ازش پرسیدم
" تو حالت خوبه زین ؟!"
دستشو برد تو موهاش ، و با کلافگی موهاشو بهم ریخت ..
" به تو مربوط نیست نورماجین ویلسون ! "
متنفر بودم ، یکی اسم طولانیه منو به زبون بیاره ..
" پس اول چیزاییو که گفتم بگو ، تا سوار شم !"
فکر کنم تسلیم شد ، چون میدونه وقتی سمج بشم ، دست بردار نیستم .. مثل کسایی که طاقتشون تاق
" باشه ، معذرت میخوام ، گردنبندتم بده .. "
با حرفش اخم کردم ، مثلا نمیخواست قبول نمیکنه.
چهره اش یه جوری بود ، انگار از حرص خوردن من لذت میبره ..
گردنبندو کوبیدم کف‌دستش و بدون توجه نشستم پشت موتور..
" متشکرم ! چرا حالا عصبانی میشی ، خودت گفتی گردنبندو ازت بگیرم و بعد معذرت خواهی کنم .. "
نمیخواستپ به این بحث ادامه بدم ،
دلم میخواست الان فقط دستامو دور کمرش حلقه کنم اما یه چیزی ته قلبم میگفت اونو رها کن ..
اما از یه طرف میگفت سفت بچسب بهش ..
چشمامو بستم ، گور بابای هرچی که گمون میکنم ..
من الان میخوام بغلش کنم ، دستامو دور کمرش حلقه کردم ، سرمو با خستگی به پشتش تکیه دادم ، پلکامو روی هم گذاشتم .. با صدای شکسته و دمقی بهش فهموندم دیگه ادامه نده ..
" بریم زین .."
یکم شوکه شد ، ولی بعد احساس کردم یه سانتم از چاش تکون نخورد که من اذیت بشم ..
موتور راه افتاد ، و موجی از هوای سرد شتابزده به صورتم کوبیده شد ..
مثل موج های اقیانوسی که با تمام قدرت به یک صخره ی با صلابت کوبیده میشه ..
یعنی میشه من ارامشو حس کنم ؟
یعنی زین حرفاشو پس میگرفت ؟ منو دیگه رها نمیکرد ؟
یا نکنه واقعا دوست نداره با من باشه ؟
چرا میگفت هیچ احتمالی وجود نداره ؟ در صورتی که من ذهنم پر از احتمال بود ..
پر از مسئله های حل نشده ..
پر از سوال های بی جواب ..
پر از بهونه هایی که هیچوقت به زبون نیومدن ..
چرا تمومش نمیکرد ؟ چرا بس نمیکرد ؟ از عذاب دادن من یا خسته کردن من لذت میبرد ؟
حلقه دستامو محکم تر دور کمرش حلقه کردم ..
و بیشتر به از پشت چسبیدم ..
مثل یه شی با ارزش گرفتمش ، انگار هر لحظه ممکنه ازم بگیرنش..
یا هر لحظه از دستم در میره ..
قطره های اشک پالتویی که تنش بود رو خیس کرد ..
دست های گرم زین رو دست های چفت شده ی من قرار گرفت ..
انگشتامو تو دستاش ماساژ داد ، و باهاشون بازی کرد ..
کاری که وقتی فکرش مشغول یا نگران میشد با انگشت های من بازی میکرد یا با مال خودش ..
نگران چی بود ؟ چه نگرانی وجود داره ..
وقتی همه چی دیگه گذشته ، و فقط یه زندگی خوب انتظارمونو میکشه ..
شاید چند سال پیش من فقط یه بچه ی دبیرستانی احمق بودم ..
اما حالا یک ادم بالغم ..
حتی حاضرم محدودیت هامو بشکونم و هرکاری که لازم باشه برای با هم بودن انجام بدیم انجام بدم ..
نفسمو با آهی بیرون دادم ، اون با من حرف نمیزنه ..
برعکس قبلا ، اما حالا حرفی نداره که بزنه ..
انگار شور و اشتیاقشو نسبت به من از دست داده ..
این نابودم میکرد ، خیلی زیاد ..
اما اگه برای بار سوم منو پس بزنه ..
نمیتونم قول بدم به خودم که همه چیزو راجبش دور نمیریزم ..
چون من نمیتونم مجبورش کنم با من باشه ..
اون ازاده با هرکی که میخواد باشه ‌..
چقدر خوب میشد ..
اگه اون آدم من بودم ..
همون طور که اون برای من هست ..
نفس عمیقی کشیدم ، بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه..
" شب به خیر نورما .. "
نمیتونست صورتمو ببینه برای همین به راحتی اشکامو پاک کردم.
با اخم از موتور پیاده شدم ، برای اخرین بار بهش خیره شدم ..
صورتش اخمو بود ، اما از فرط تنفر و خشم نبود ..
اون داشت یه غمیو پنهان میکرد ..
نفسمو توی اون سرمای استخون سوز بیرون دادم ..
نفسم مثل دود غلیظ سیگار بیرون رفت ..
" شب به خیر زین.."
چند قدم به سمتش قدم برداشتم ، صورتمو به صورتش نزدیک کردم.
چشماش رو لبام قفل شد ، لبامو گوشه ی لبش گذاشتم و بوسیدمش ..
نفس های گرمش به گونه های یخ زده ام برخورد کرد ، احساس خوبی بهم دست داد ..
لبخندی به چهره ی اخموش هدیه دادم و ازش فاصله گرفتم ..
با یه نگاه سردرگمی به من خیره شده بود ..
دستشو رو گونه ام کشید ..
" سرده برو تو .. "
با حرفش سرمو انداختم پایین و ازش فاصله گرفتم.
این پا اون پا کردم ، یعنی باید سوالمو میپرسیدم ؟
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
چرا فکر فکر میکنم وقتی میدونم باید بپرسم وگرنه پشیمون میشم ازینکه نگفتم.
" بازم همو میبینیم؟ "
به چشماش خیره شدم ، تو چشمام برق امیدواری موج میزد.
تا خواست جواب بده ،اسمون و زمین بهم دوخته شد.
صداهای ممتد و پی در پی شلیک گلوله و خورد شدن پنجره های خونه زمینو زمان رو لرزوند ..
انگار قلبم تو یک لحظه ایستاد و معنیُ مفهوم زمان از روی ساعت ها پاک شد.
انگار نور مهتاب ، به سفیدی تن داد .. و رنگ از رخش پریده باشه ..
منی که به ندرت جیغ میکشیدم
این بار جیغ گوش خراشی از ترس کشیدم و تنها چیزی از دهنم بیرون اومد اسم های اعضای خانواده ام بود
" نییییییییییک !!!!"
به ثانیه نکشید دوییدم سمت خونه قلبم با سرعت غیر قابل باور میکوبید انگار با سرعت پاهام دوی مارتُن گذاشته باشه
صدای جیع نینا تو گوشم زنگ زد و باعث شد همه ی بدنم از سرما بی حس بشه و بین قفسه ی سینه ام سوزش شدیدیو احساس کنم
، داشتم خودمو مینداختم به آغوش مرگ . نیک مامان . نینا .. تنها کسایی که داشتم ..
صدای فریاد زین پاهام رو لرزوند اما از حرکت نگهشون نداشت ..
" از جات تکون نخور نورما !!!"
اما صدای زین به گوشم نمیرسید ، انگار پاهام به اتیش کشیده شده باشن ،
مثل وحشیا به سمت خونه حمله کردم تا اونارو نجات بدم اما یکی با همه قدرتش منو از پشت گرفت ..
" زین !!!! ولم کن !!!! نیک !!! مامان !!! اونا تو خطرن ، اونا تنها کسایین که دارم ! ولم کن !!!زین ولم کن !!! ولم کن!!!! "
ارنجمو اوردم بالا پشت هم کوبیدم به شکم زین .. از رو زمین بلندم کرد و توی اون موقعیت وحشتناک منو به اغوشش کشوند محکم بازوهاشو دورم حلقه کرد تا نتونم تکون اضافه بخورم ..
" از جات تکون نخور !"
با همه قدرتم جیغ میکشیدم و مشتامو به سینه اش میکوبیدم تا دستاشو باز کنه اما هر لحظه وحشت و ترس من بیشتر و بیشتر جای خودشو تو بدنم باز میکرد تا اینکه نفسم بند اومد و توی یک چشم بهم زدن نفسم بالا نیومد و ناگهان سیاهی عمیقی رو جلوی روم دیدم که داشتم درش فرو میرفتم ..

Against the wind [H.S][Z.M]Where stories live. Discover now