قسمت بيست و چهارم : ارثيه ي پدر

199 27 31
                                    

زين نگاهي به من انداخت ، اونم از اون فضا متعجب شده بود
" درسته چون منم هنوز باورم نميشه !"
شمش هاي طلايي كه روي هم چيده شده بود و از تعداد زيادشون نميتونستي بشماريشون ، جواهرات ، اسكناس هاي دسته بندي شده ي روي هم كه حدس ميزدم نسل اندر نسل خانواده ي ويلسون رو فقط همون اسكناس ها تامين ميكرد ، لرزشي  از شور و اشتياق همراه با نگراني و تعجب به جونم افتاد.
سرم رو كه برگردوندم با كلي پرونده و نوار ها ، ويديو ها ، پاكت هاي باز نشده مواجه نشدم ..
زين هنوز محو اون پولا بود ..
از خوشحالي تو پوست خودم نميگنجيدم !
با اين همه پول ميتونستم مثل شاهزاده ها زندگي كنم ..
زين بينشون قدم برداشت و با بازيگوشي سر به سرم گذاشت
" ميشه منم تو اينا سهيم باشم، ؟"
با حرفش لبخندي زدم ، و به سمت وسايل پدر كه فكر كنم همينا بود كه سعي داشت پنهانش كنه حركت كردم
يكي از پوشه هارو برداشتم و نشستم روي زمين ..
مشغول ورق زدنش شدم ، اما با نوشته هاي داخلش شوك دوباره ايي به من وارد شد
" زين .. "
" هوم ؟"
حضورشو پشت سرم احساس كردم
" اينا .. فكر كنم همون چيزايين كه دنبالش بودي .."
نشست كنارم و پرونده ارو گرفت ، با خوندن متن هاي توي اون كاغذ ابروهاش از تعجب بالا رفت
" پسر ! اينا همون مداركين كه ميخواست بهم بده ! اوه ! نورما ! امروز روز شانسمونه !"
چشم هاش براي اولين بار ، توي اين دو سه ماه درخشيد و لبخند پهني كه حاكي از ذوق زيادي بود روي لب هاش نقش بست ..
" مياي با هم بخونيمشون  ؟!"
سرم رو به نشونه ي مثبت تكون دادم و لبخند پهني زدم
" البته ! كاراگاه يا كميسر !"
تك حنده ايي كرد
" ببينم تو فرق بين كميسر و كاراگاهو نميدوني نه ؟!"
برگه هارو ورق زدم
" نه .."
دستشو انداخت دور شونم و به من تكيه داد
" پس واسه همينه .. هر دفعه يه چيزي منو صدا ميزني ، كميسر ميشه همون كلانتر .. مامور پليس .. سه چهار سال پيش كميسر بودم كه الان يكي از كاراگاه هاي فدرالم .."
" ولي من چندبار جلوي سازمان سيا هم ديدمت .."
نيشخندي زد
" اينو ديگه نميتونم بگم "
يه دستمو تكيه گاه چونه ام كردم
" من كه به كسي چيزي نميگم ؟"
به چشمام كه از كنجكاوي برق ميزد خيره شد ..
" چشمات مسحور كننده اس عزيزم .. اما من چيزي نميگم .."
چشمامو تو حدقه چرخوندم
" باشه .. ولي يه روزي مجبوري بگي "
با هم مشغول باز كردن پرونده ها شديم و يكي يكي به عمق گندكاريا و خلاف هاي كثيف وزيراي دولت پي برديم ..وزير هايي كه قرار بود ، براي رياست جمهوري نامزد بشن ! واقعا مايه سرافكندگي و خجالته !
--
پنجمين شات مشروب هم خوردم ، با صداي بلند شروع كردم به خنديدن ..
" اون روز تو بيمارستانو يادت مياد ؟؟ خيلي قيافه ات ديدني بود زين !"
رو تخت ولو شدم و شكممو بغل كردم ..
زين با صداي بلند همراه من شروع كرد به خنديدن
" اره .. از هول اينكه حالت بده ، در اتوماتيك رو نديدم و دو سه بار با صورت خوردم بهش و بينيم خون اومد"
با ياداوري اون خاطره ي شيرين دوباره با صداي بلند قهقهه زدم.
نيك و نينا تا تونسته بودن اون روز زينو مسخره كردن..
اما زين عصبي نميشد ..
به اتفاقي كه براش افتاده بود بيشتر ميخنديد ، تا منم خنده ام بگيره ..
تا دوباره جوني بگيرم ..
تا دوباره نگاهش كنم .
هردومون به يه اندازه مشروب خورده بوديم ، اما من جنبه ي مشروب نداشتم.
با اينحال زين بدقلقي نميكرد ، يا اشكمو درنمياورد ..
مثل قديم كنارم نشسته بود و سربه سرم ميذاشت ..
بدنمو كشيدم و بالشتو بغل كردم
" تو منو خيلي دوست داشتي .. واسه همين هول شده بودي .."
لبخندي روي لب هام نشست ..
با حرفم لبخند زين از بين رفت ، سرش رو پايين انداخت و به انگشتاش خيره شد ..
به نيم رخش زل زدم لبخند كمرنگي رو لبام نشست
آرزوي من بودن با اون بود ..
صادقانه عشق ورزيدن ، صادقانه دوست داشتن ..
با سكوتي كه بالاخره بعد از چندين ساعت بينمون حكم فرما شد ..
زين به ساعتش خيره شد
" پس چرا هري نرسيد اين احمق همش دير ميكنه .."
رومو برگردوندم و پلكاي سنگينمو رو هم گذاشتم ..
بعد ديدن اون مدارك اومده بودم خونه ي زين تا با هري حرف بزنه ..
خونه ي ما براي زين امن نبود ، هر لحظه ممكن بود مچمونو بگيرن ..
تو اين چند ساعت بدون هيچ غرض ورزي با هم فقط شوخي كرديمو بي قيد ، بي غل و غش خنديديم ، مثل روزاي نوجووني ..
مثل دوراني كه كله امون هنوز داغ بود ، و با هم مثل دوتا ديوونه كاراي هيجان انگيز انجام ميداديم.
روزايي كه بي محابا خوش ميگذرونديم ..
" نورما؟"
با صداي زين ، قلبم ريخت ..
"اسمم با صداي اون زيبا ميشد"
" هوم ؟"
نفس هاي گرمش كه به نرمي به پشت گردنم برخورد كرد
" چرا ول كردي رفتي ؟"
چشمامو آروم باز كردم و به يه نقطه ي نامعلوم خيره شدم .
فكر نميكردم كه اين سوال رو بپرسه ، چي بهش ميگفتم ؟
اينكه از مادر ترسيدم ؟
اينكه از اتفاقات بعدش ترسيدم ؟
اينكه من يه بزدلم ؟
" تحمل اون شرايط و فشار هاي مامان .. سركوب زدن به تو .. اينكه تو ميدونستي و هيچي نگفتي .. من يه ادم احمقم كه ميزارم بقيه راجبم تصميم بگيرن.. منتظرم تا مادرم بگه چيكار كنم و براي خوشحالي اون يه كاريو انجام بدم ..چون هيچوقت نتونستم خوشحالش كنم ..براي راضي كردن اون .. چيزايي كه دىست داشتمو از دست دادم ..نيويورك.. تو .. خونه درختي .. قرار هاي يواشكي .. "
چشمام خيس شده بود ..
من داشتم تلاشم رو ميكردم كه همه ي اونارو بگردونم .. اما احساس ميكردم زين رو از دست دادم..
دست هاي گرم زين ..دور دست هام گره خورد ..
" اين فقط تو نيستي كه از دستشون دادي .. منم .. نيويوركو .. عمارت ويلسون .. هري .. خونه درختي .. نيكسون دهن لق .. و نورماي دوست داشتني كه باهاش قرار هاي يواشكي ميذاشتمى از دست دادم."
دستاشو محكم تو دستم فشردم ..
تو دلم گفتم ، "من همون نورمام از دستش ندادي ..من همون دختريم كه دوسش داشتي "
اما اين حرفارو فقط خودم ميشنيدم ، نه زين !
صداي زنگ خونه به صدا درومد ..
" فكر كنم هري رسيد ."
چشمامو مالوندم و از جام بلند شدم به در خيره شدم ..
بعد از چند دقيقه ايي هري با صورتي خندون وارد اتاق شد.
يه كت قهوه ايي به تن و يك كيف چرم بزرگ تو دستاش داشت.
موهاشم به نسبت مرتب بود ، برعكس هميشه كه بهم ريخته بود به خاطر سنگينيه زياد كارش ..
" حدس بزنين بيمارستان چيشد ؟ جرالد تونست پا درميوني كنه كه من دعوت بشم !"
با ديدن چشماي قرمز من و صورت گرفته ، اخموي زين لبخندش محو شد
" چيشده ؟ دوباره دعواتون شده ؟"
موهامو دادم پشت گوشم
" نه چيزي نشده .."
زين نشست رو صندليش و جعبه هاي مداركو يكي يكي بيرون اورد ..
" بيا ببين اينارو !"
هري نگاه ريزبينانه ايي به زين كرد
" اينا چيه ؟"
دره جعبه هارو باز كرد و يكي از برگه هارو كشيد بيرون ..
"جرمايي كه اگه ببيني باورت نميشه .."
بعد از چند دقيقه ، صداي پر از تعجب هري به صدا درومد
" ميدوني اگه بفهمن اينا دست ماست كشته ميشيم ؟؟!"
بينيمو دادم بالا ، انقدر مست بودم ، برام مهم نبود افراد جلوم كيان
" اره از جونمون سير شديم  !"
دستامو تو هوا تكون دادم و به چهره ي هري و زين كه با تعجب به من خيره شده بودن نگاه كردم.
چهره ي متعجبشون خيلي برام خنده دار بود ..
ولي خب حدس ميزدم وضعيت من كمدي تر از چهره ي اوناست..
از روي تخت بلند شدم و سلانه سلانه به سمت ميز زين حركت كردم
" اين برگه ها همشون چرتو پرتن !"
برگه هارو از دست هري و زين كشيدم و توي اتاق راه رفتم ..
" زين توام مستي ؟"
اين صداي هري بود كه سعي داشت جلوي خنده اشو بگيره ..
زين پفي كشيد
" نه .. اون زيادي بي جنبه اس .. هي نورما بس كن برگه هارو برگردون!"
همزمان برگه هارو تو هوا پرتاب ميكردم
" اين بايد بره سطل اشغال !!"
با صداي بلند خنديدم و از اتاق بيرون اومدم ، و يكي يكي اون برگه هارو تو خونه پخشو پلا كردم
" اشغال .. اينم اشغاله !"
صداي پاي زين به گوشم رسيد ،
" اونارو پخش نكن !"
چهره ي ذوق زده ايي به خودم گرفتم و برگشتم سمت زين
" هي اينجارو نگاه كن !!! ببين قيافه هميلتون تو عكس پرسنليش چقدر مزخرفه !"
با صداي بلند خنديدم
" اينم بايد بره سطل اشغال .."
پرونده ي هميلتونو انداختم بالا ..
زين دستشو رو صورتش كشيد و چشماشو ماساژ داد ..
چيز دقيقي از ان روز به ياد نمياوردم ، فقط يادم هست بعد از كلي ريختو پاش روي يكي از مبل ها خوابم برد.
فقط حرف هاي زين تو سرم ميچرخيد ..
يعني اونم به خاطر بهم خوردن رابطه امون ناراحت بود ؟
توي اين چند روز ، بدهي هاي خونه ارو تسويه كردم.
فقط ميموند اون بدهي بزرگي كه پدر به اقاي استايلز داشت.
به مادر قسمتي كه فقط پدر اشاره كرده بود براي ماست رو نشونش دادم.
اون با استفاده از فروش زمين هاش ، پول پرونده هاي انجام شده..
ارثيه ايي گذاشته بود كه ميتونستيم با اون پول يك كاريو راه بندازيم و از طريق اون امرار معاش كنيم.
و بيشتر بدهي هامونو تسويه كنيم ، شايد كم كم هم ميتونستيم اون بدهي زياد پدر به اقاي استايلز رو هم بديم.
اما تكليفمون با بقيه اون سرمايه ي بزرگ مشخص نبود.
هنوز شروع به انجام نقشه هاي اقاي ماليك نكرده بوديم.
تازگيا زياد دستور ميداد و كمتر حرف ميزد.
همين كه لباسم رو از تو جعبه دراوردم ، نينا و مادر بين چهارچوب در پيدا شدن ..
نينا نيشخندي به روم زد
" با كي قرار داري ؟"
مادر با چهره ي جدي به من خيره شد
لباسم رو دراوردم و روي تخت گذاشتمش
"با هري .."
هردو با نگاهي متعجب به من خيره شدن ، شايد انتظار همچين جوابي رو نداشتن
لبخند كمرنگي بهشون زدم ، مادر با ترديد پرسيد
" تو واقعا باهاش قرار داري ؟"
نشستم پشت ميز آرايشم ، كه گوشيم لرزيد با ديدن اسم زين گوشي رو برداشتم
" يه لباس خوب بپوش !"
مادر دوباره حرفشو تكرار كرد
" دارم با تو صحبت ميكنم .."
جواب زين رو با سوال دادم
" منظورت از يه لباس خوب چيه ؟"
به مادر نگاه كردم كه روي تخت با كنجكاوي نشسته بود
" رئيس بيمارستانشون اونو به مهموني دعوت كرده .. همراه نداشت .. از من دعوت كرد كه باهاش برم .."
نينا ابروهاشو با تعجب به بالا انداخت..
" عجيبه نه مامان ؟"
مادر حرف نينارو ناييد كرد و با نگاه هايي كه سعي داشتن چيزي رو تو من كنكاش كنن ، به من چشم دوختن .
دوباره گوشيم لرزيد
" تو هرچي بپوشي بهت مياد، اما من ميخوام بدرخشي..اونا حواسشون به تو پرت ميشه و من به راحتي ميتونم كارمو انجام بدم .."
با حرفش نفسمو با كلافگي دادم بيرون ، يعني اونا منو ديد بزنن كه اين ماموريتشو انجام بده ؟
" ازت متنفرم زين !"
مادر پشت سرم ايستاد و لبخندي از توي اينه به من رد
" ميخواي موهاتو من درست كنم ؟ ارايشتم نينا انجام ميده .."
با تعجب به هردوشون خيره شدم ، اين حجم از مهربوني فكر كنم به خاطر اون پوليه كه به دستمون رسيده و من پيداش كردم.
يا شايد من با هري دارم ميرم سر قرار ..
اخم كردم و از تو اينه بهشون خيره موندم ..
" باشه .. "
گوشيم دوباره لرزيد ..يواشكي بازش كردم ، زين شكلك خنده گذاشته بود و بعد كنارش از جواب هميشگيش استفاده كرد
" ممنونم .."
به آينه خيره موندم ، و منتظر موندم مادر و نينا كارشونو انجام بدن ..
براي امشب خيلي نگران بودم ..
اين اولين ماموريتي بود كه من توي كار زين درش سهيم بودم.
__
"خوب گوش كن هري .. سعي نميكني زياد بهش نزديم بشي .. بهشم زياد خيره نميموني .. زيادم بهش نميگي چيكار كنه چيكار نكنه وگرنه بدتر لج ميكنه ..ديگه چي ؟"
به زين با نگاهي جدي چشم دوختم
" من سيو چهار سالمه زين .. نورما براي من خيلي بچه اس .. انقدر اينارو تكرار نكن !"
رو صندليه ماشين لم دادم ..
زين پاهاشو انداخت رو داشبورد
"چميدونم .. يهو زد نورما از تو خوشش اومد ، با دستاي خودم ميكشمت .."
دستاشو بهم نشون داد و انگشتاشو بازو بسته كرد يعني با همين دستا ميكشمت ..
خندم گرفته بود ، ازينكه فكر ميكرد من از نورما خوشم مياد، ازينكه فكر ميكرد محبتايي كه به نورما ميكنم به خاطر اينه كه به چشمش بيام ..
در حقيقت فقط به خاطر اينه كه عذاب وجدان دارم ..
اونو جاي جما ميبينم .. يه دختر بچه ايي كه سردرگمه و نياز داره يكي كمكش كنه ..
زني كه من عاشقش ميشم ، بايد از هر نظر به من بخوره ..
من هيچوقت عاشق نورما نميشم ..
اون يه دختر بچه ي لوسه .. كه زين ديوانه وار دوسش داره ..
زين به ساعتش خيره شد
" پس كجا موند اين دختره ؟"
شونه هامو دادم بالا..
هيچوقت زين رو درك نكردم ، براي دو دقيقه دير رشيدن انقدر نگران ميشه ..
اما وقتي داره باهاش صحبت ميكنه انگار دشمن خونيشو ديده .
احمق بلاتكليف !
بعد از چند لحظه ايي نور يه ماشين چشمامونو زد ..روبه زين گفتم
"اومد .."
چشمامو بستم و در ماشينو باز كردم
زين رعد اسا از ماشين پياده شد، شايد ميخواست اول از من نورمارو ببينه كه چي پوشيده يا چه شكلي شده ..
خندم گرفت ..
در ماشينو بستم . و كتمو مرتب كردم به ماشين تكيه دادم ، تاكسي جلوي ماشينم ايستاد ، در با ملايمت باز شد .. اما نميتونستم به خاطر نور بالاي تاكسي درست ببينمش ..
زين دستاشو باز كرد و با صداي بلند گفت
" چشمام به فاك رفت . "
با حرف زين خنده ام گرفت ، سرم رو انداختم پايين ، صداي كشيده شدن لاستيك اون تاكسي بلند شد ، و لحظه ي بعد ديگه نوري نبود تا چشمامونو اذيت كنه ..
" خب ؟ اممم بريم ؟"
صداي لبريز از استرس نورما تو گرشم زنگ خورد ..
زينم حرف نميزد ،
چشمامو كمي مالوندم ، چند بار پلك زدم تا بالاخره ديدك درست شد ..
سرمو بالا اوردم ، اما
با ديدن صورت نورما و اون لباسي كه به تن داشت ، اونو به يه آدم ديگه تبديل كرده بود.
اين نورما خيلي جذاب بود ..
يك پيراهن قرمز جذب بلند به تن كرده بود ، يقه نداشت ، و شونه هاش برهنه بود.
بدن خوش فرمش خيلي خوب توي اون لباس به نمايش گذاشته بود.
انگار بدنش رو تراشيده باشن ..
نورما زير نگاه ما دونفر گلوشو صاف كرد و صورتش قرمز شد با صدايي كه درش ترديد موج ميزد پرسيد
" خيلي .. خيلي بده ؟ مشكلي داره ؟ "
يكهو منو زين گلومونو صاف كرديم و نگاهمونو ازش برداشتيم ..
خنده ام گرفت ..
" نه .. نه ..يعني خيلي خوب شدي ."
زين ، با اخم ، مثل اين ربات ها برگشت سمتم ..
لبخندي روي لبم نشوندم و به ساعتم خيره شدم
نيم ساعت دير كرده بوديم.
گردنمو خاروندم ، زين به نورما خيره شد
" لباس خوشگلت اين بود ؟"
نورما نفسشو با كلافگي به بيرون داد
" اره .."
زين خنديد و به صورت نورما خيره شد
" اصلا بهت نمياد ..حالا زودياش سوار شو .. ديرمون شده.."
نورما اخماش تو هم رفت ..
" اصلا حرفت برام مهم نيست .. مهم اينه همراهم خوشش اومده .."
با جرو بحث اون دوتا پفي كردم ، در ماشينو باز كردم و نشستم پشت فرمون ..
اين ماشينو با پول بيمه تونستم جورش كنم ..
نورما سريعتر از زين حركت كرد و نشست صندلي جلو كنار من ..
عطر بدن نورما پيچيد زير بينيم ..
خيلي مطبوع بود ، مثل عطر گل يخ ..
زين با زير لب غرولندي كرد و نشست پشت ماشين و درو محكم بهم كوبيد
" اينارو بزنين تو گوشاتون و زير موهاتون قايمش كنين ."
يكي يدونه يه شي خيلي كوچيك مشكي داد دستمون ..
" اينا چيه ؟"
زين تو گوشش جاسازي كرد
" بالاخره بايد با هم در ارتباط باشيم .. كه كار اشتباهي نكنيم .. زودباشين !"
پس يه چيزي مثل ميكروفن بود ..
تو گوشم جاسازيش كردم، و كناره ي موهامو كه كمي بلند شده بود روش كشيدم.
ماشينو روشن كردم و به سمت مهموني حركت كردم
زين با موبايل سعي داشت با يكي تماس بگيره ..
لحظه ايي طولاني بينمون سكوت شده بود ، كه ناگهان صداي ناتاليا تو گوشمون زنگ خورد
"حالتون چطوره بچه ها ؟!"
اين صداي ناتاليا بود كه از همون ماسماسكي كه زين بهمون داده بود ميومد ..
نورما از جاش پريد ، با چشماي گرد گفت
" توام شنيدي هري ؟؟ صداي اون دختره ي جادوگره !"
ناتاليا نچي كرد
" هه هه من قراره بهتون كنم .."
زين با حالت خشكي دستور داد
" ناتاليا ، دوربيناي خونه ارو هك كن .. ما داريم ميرسيم كم كم .. بعد بهم بگو اتاق شخصيه استون كجاست ."
پس امشب يه شب خيلي پرماجرا و خطرناكي بود ..
نورما با صورت برافروخته ، داشت گوشه ي ناخونشو ميكند .
فكش هم منقبض شده بود..
اميدوارم همه چي خوب پيش بره ..
--

سلام خوبين ؟
ميدونم يهو رفتم و غيبم زد ..
حالم اصلا خوب نبود ، كنار اينكه اصلا اعصاب نداشتم
فصلاي داستانم پاك شد فصل يك به طور كامل
فصل دوم و سوم تك و توك قسمتاييش پاك شده ..
كنار اونم فشار روحي خيلي روم زياد بود ..
خيلي معذرت ميخوام اگه منتظرتون گذاشتم ..
ولي مطمئن باشيد خودم دوباره فصل يكو براتون تايپ ميكنم. و به موقع ازين به بعد آپ ميكنم ..
اين قسمت يكم بد نوشتم ، خودم خوشم نيومد ..
روحيه امو به كل از دست دادم ..
ولي سعي ميكنم تمومش كنم ..
ممنون اگه هستين و اين داستان براتون ارزش داره ♥️

Against the wind [H.S][Z.M]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon