چند دقیقه ایی گذشت ..
من کنار میز پیانو نشسته و به اون پسر پیانیست چشم دوخته بودم.
صدای کلید های پیانو که با انگشت های اون پیانیست به اواز درمیومد ، برام حکم یک موسیقی غمگین رو داشت که دلم میخواست باهاش گریه کنم ..
مثل داستان های تراژدی شده بود .
دستمو زیر چونم گذاشتم ، مثل داستان دختری تنها از ادنا اوبراین ،
زین مثل اوژن جواب ابراز علاقه های کتلین رو نمیداد ..
کتلین فقط تو رویاهاش میدید که اوژن بهش ابراز علاقه میکنه ..
مثل یک دختر رویا پرداز ..
مثل یه دختری که تازه بوسه ی اولشو تجربه کرده باشه ..
مثل کتلین ..
هر روز تو تنهایی خودش بیشتر و بیشتر فرو میرفت .
اوژنی که عذاب کتلین رو میدید ، اما در اخر اونو رها کرد ..
این عشق بود ..
عشق واقعی هیچوقت ، به سرانجام نمیرسه ..
اگه برسه ، یا واقعی نبوده ، یا تو داستان های والت دیزنی بوده ..
عشق واقعی ، عصاره اش سختی ، بی فرجامی ، اشک ، و امیده ..
عشق واقعی نابودگر ، اما لذت بخشه ..
دردناک اما مرهمه زخمه ..
چهره ی تپنده و کشنده ، پاک و کثیف ، و غمی تلخ که شیرینیش میکنه ..
عشق واقعی پر شده از متناقض نما های تعریف نشده ..
به زوج هایی که با هم عاشقانه میرقصیدن خیره شدم ..
زوج هایی که در گوش هم نجواهای عاشقانه سر میدادن و لبخند های افسونگر نثار هم میکردن ..
با آخرین کلید های سفید پیانو که نواخته شد ،لوستر های بزرگ و نورانی دوباره زوشن شدن ..
و اون جو رمانتیک و جادویی از بین رفت ..
آقای استایلز قاشق کوچیکشو به گیلاس شامپاینش زد ..
توجه همه به سمتش جلب شد ،
" لطفا برای صرف شام ، به جمع ما بپیوندید ."
از جام بلند شدم ، و با قدم های آروم به سمت خانواده ام حرکت کردم ..
و دوباره نقاب بی روح و سردمو به صورتم زدم و همه اون فکر های چرند رو دور ریختم ..
من نباید دیگه بهش فکر کنم ..
نفس عمیقی کشیدم ، مامان با دیدن من لبخندی زد
" کجا بودی ؟! کلی دنبالت گشت.."
با دیدن ارایش پاک شده ی من ، لبخندش ماسید ..
" چرا ارایشت کم شده ؟! چرا چشمات این شکلیه؟"
مامان هم با بیست سوالیاش داشت منو زنده به گور میکرد
" چیزی نیست مامان ..ارایشم خب به مرور زمان پاک میشه بعد شام دوباره درستش میکنم .. "
نیک کنار مامان ایستاد و از پشت مادر رو بغل کرد ..
" بیا بریم شام بخوریم من که حیلی گرسنمه.."
با حرف نیک لبخندی زدم ، مامان چشماشو برای ما دوتا ریز کرد .
" بهتون اعتماد ندارم .. وقتی شما از هم دفاع میکنین یعنی دارین یه جیزیو از من پنهان میکنین .. "
منو نیک به هم خیره شدیم ، دستمونو رو گوشمون گذاشتیم
" نیک ؟ چیزی میشنوی ؟!"
نیک سرشو به علامت منفی تکون داد . خندید و جوابم رو داد
" نه نورما تو چی ؟!"
مامان پوفی کرد و راهشو کج کرد سمت دوست عزیزش آنه ..
منو نیک با هم ریز ریز خندیدیم ..
دستاشو آورد بالا
" give me five !"
تک خنده ایی کردم و کف دستمو کوبیدم کف دستش ..
دستمو تو دستاش محکم گرفت و انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد
" به زین توجهی نکن .. اون دقیقا روبه روی ما نشسته خب ؟!"
سرمو به علامت منفی تکون دادم و با تن صدای قوی مطمئنش کردم
" نه ! معلومه توجهی نمیکنم !"
لبخندی زد و با هم به سمت میز شام حرکت کردیم .. ما پیش خانواده ی استایلز مینشستیم .. جای من وسط هری و نیک بود ..
نینا و مادر هم به ترتیب کنار نیک مینشستن ..
یه میز گرد و بزرگ با کلی غذاهای جور واجور بود ..
نشستم روی جای خودم ، و اولین چیزی که دیدم اون دسر های خامه ایی بود ..
چشمامو بستم و انگشتامو فرو کردم تو موهام ..
چرا تو بدترین شرایط روحیم ولم نمیکنن ؟
نکنه من زیادی شکموام ؟
عطر اشنایی زیر بینیم پیچید ، سرم رو برگردوندم و با هری مواجح شدم ..
سرشو خم کرده بود و داشت با جما حرف میزد ..
توجهی نکردم ، چنگالمو برداشتم و سعی کردم یه لقمه بخورم ..
اما چیزی از گلوم پایین نمیرفت ..
یه تیکه از بیف استرگانف تو ظرفم ، خوردم و به زور قورتش دادم ..
انگار دارم براده آهنگ میدم پایین ، من اصلا راحت نبودم .
کی میشه که گورمو گم کنم خونه ؟!
" خانوم ؟ کمی خاویار دوست دارین ؟"
سرمو بالا آوردم ، با دیدن زین و ناتالی که گرم صحبت بودن و دقیقا روبه روی من نشسته بودن یخ کردم ..
" خانوم؟"
قلبم داشت از جاش درمیومد با حالت دست پاچه ایی برگشتم سمت گارسون و بهش با علامت سوال نگاه کردم
" چی ؟"
نیک دست گرمشو رو دست های یخم گذاشت ..
یعنی حتی نیک هم متوجه حال بد من شد ؟!
گارسون لبخندی زد و خاویار رو نشون داد
" خاویار میل دارین ؟!"
با دیدن خاویار حالم بد شد ، رومو برگردوندم ..
" نه من .. من از خاویار متنفرم !"
به شیشه ی شراب وسط میز خیره شدم ..
گیلاس شرابمو برداشتم ، کی فکرشو میکرد که من مشروب بخورم ولی الان انقدر عصبیم که نمیدونم چطوری باید خودمو خالی کنم ..
برای همین اون گیلاس شرابم رو سر کشیدم ..
تلخیش گلوم رو آتیش زد و از جمع شدن قیافم جلوگیری کردم ..
متوجه نگاه پر از تعجب همه شدم .
نینا گلوشو صاف کرد و یکم رو صندلیش جابه جا شد. یعنی جلوی خودتو بگیر ..
به زین خیره شدم ، اما اون حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت. پس سرمو انداختم پایین. ، اقای استایلز دست از حرف زدن با مادرم برداشت و روبه زین گفت
" چقدر خوب شد که دیدیمت زین .."
من به چهره ی زین نگاه نمیکردم ، نمیدونم الان حالت چهره اش موقع صحبت با پدر خونده اش چطوریه
" فقط به خاطر آنه اینجام ..و اصرار های زیاد ناتالیا .. "
نفسم رو با حرص بیرون دادم و چشمامو بستم ..
شیشه ی شرابی که وسط میز بود رو برداشتم و گیلاسم رو پر کردم
به ریخت کسی نگاه نمیکردم ، مطمئنا با تعجب و دلسوزی به من خیره شدن ، یا با نگاه های بد به زین ..
صدای آنه که توش پر از هیجان و ذوق بود اومد ..
" کارا چطور پیش میره ؟ شنیدم تو سازمان سیا هم راه پیدا کردی "
صدای خنده ی زین تو گوشم پیچید
" اره .. به خاطر پرونده ی آخرم که موفق شدم حلش کنم ، تونستم پیشرفت زیادی تو کارم داشته باشم .. "
اقای استایلز تشویقش کرد
" بچه های من جز آدم های مهم آمریکا حساب میشن ایت واقعا باعث افتخاره .."
این الان داشت فخر میفروخت .. مطمئنم!
صدای لعنتی ناتالی هم پشت بندش بلند شد
" زین خیلی برای پرونده ی اخر تلاس کرد .. اون واقعا یه مامور وظیفه شناسه "
یه گیلاس دیگه برای خودم شراب ریختم ..
و دوباره سر کشیدم ،
این بار صدای مادرم بلند شد ، روبه ناتالیا کرد
" زین معمولا خیلی رو بعضی چیزا تلاش میکنه و از هر راهی سعی میکنه به دستش بیاره اگه بدستش آورد به راحتی ازش استفاده میکنه اگه نه ولش میکنه .. "
نیک تکونم داد تا به خودم مسلط باشم ..
جو سنگینی بین همه ی ما برقرار بود ..
مادر به خاطر همه ی اتفاقاتی که برای ما افتاده از زین متنفره..
این مهمونی نبود ، اماده شده بودن برای کشتن من ..
یه گیلاس دیگه برای خودم شراب ریختم ..
و دوباره سر کشیدم .. سرم سنگین و گسیه اون شراب قرمز برام عادی شده بود ..
چشمام داشت دو دو میزد ، اما از رو نرفتم..
زین با لحنی نیش دار رو به مادرم کرد
" به نظرم شما بهتره یکم تو توصیفادما بیشتر دقت کنین .. شما هنوز منو خوب نمیشناسین . ."
ولی من خوب تورو میشناسم ، تو یه عوضی هستی .. یه عوضی که من عاشقشبودم .. و الان دارم سعی میکنم عاشقت نباشم ..
آنه سعی کرد با مادر حرف بزنه تا حواسش رو از روی زین پرت کنه ..
آقای استایلز هم به آنه کمک کرد حتما راجع به پدر حرف میزنن..
نینا هم به جما پیوست ..
" چقدر مرد شدی نیک ..قبلا خیلی لاغرو ریزه میزه تر بودی "
با تنفر به زین و ناتالیا خیره شدم ..زین با پرویی تمام به چشمای نیک خیره شده بود و داشت سر به سر نیک میذاشت .. نیک هم خیلی جدی جواب داد
" توام از دفعهقبلی خیلی تغییر کردی ، جنست خراب تر شده .."
با حرص اخرین قطره های اون شیشه ی شراب گرون قیمت رو تو گلاسم خالی کردم ..
و سر کشیدم ..
سرمو تو دستام گرفتم ، ای کاش اوردوز کنم و بمیرم ..
ناتالیا با بدجنسی روبه من کرد ،
" چرا انقدر مشروب میخوری ؟ چیزی برای ما باقی نذاشتی ؟ "
سرم رو بلند کردم و با تنفر زل زدم تو چشماش ، خواستم جواب بدم که هری پیش دستی کرد
" فکر نکنم کار بقیه به شما ربطی داشته باشه مگر اینکه از طرف دولت مامور شده باشین احوال مردم رو ثبت ضبط کنین .. "
با تعجب به هری نگاه کردم ، من حرفام دست خودم نبود ممکن بود به اون جنده ی عوضی فحش میدادم ..
صدای نفس عمیق هری اومد ، اون از اول شام فقط نظاره گر کل کل بقیه بود ..
نه حرفی زد ، نه حرکتی ، نه طعنه ایی . حالا از من دفاع کرد .
" این مهمونی برای اینه که برای یه شب کدورت ها کنار گذاشته بشه ، پس لطفا همه نیشو کنایه هاتونو بعد مهمونی بهم بزنین .."
این صدای هری بود .. این کدورت ها هیچوقت از بین نمیره ، حتی برای یه ثانیه ..
صداها تو سرم گنگ بودن ، هیچی نمیشنیدم .. انگار همه دارن تو گوشم خمیازه میکشن .. ، با شکم خالی یه شیشه شراب سنگین رو خورده بودم .
امیدوارم گند به بار نیارم ،
معده ام درد بدی گرفته بود ، دستمو رو دلم گذاشتم و سرمو رو دستام گذاشتم
دستم رو میز گذاشتم و به سختی خودمو بلند کردم.
نمیخواستم تو این جمع لعنتی حضور داشته باشم .
انگار همه خنجر به دست ایستادن تا همو تیکه پاره کنن ..
نگاه خیره ی همه ارو رو خودم حس کردم ، مامان با غیظ سعی کرد جلومو بگیره
" کجا میری ؟!"
توجهی به مادر نکردم ، سلانه سلانه خودم رو به در اتاق سالن رسوندم و رفتم بیرون ..
تلو تلو میخوردم ، معده ام میخواست هرچی خورده و نخوره بالا بیاره ..
این واقعا خجالت آور بود ، ازینکه نتونستم جلوی خودمو بگیرم .. من به خودم قول دادم که امشب نذارم چیزی اذیتم کنه .
معده ام بهم پیچید ، و حالت تهوع بدی گرفتم ..
از پله ها پایین رفتم.
اما انقدر داغون بودم توجه نکردم تا بفهمم کی دنبالم اومد.
رفتم سمت فواره ی وسط باغ ،
پام یکدفعه گیر کرد به یه چوب خشک و با زانو افتادم رو زمین ..
معده ام سوخت ، و دوباره بهم پیچید ،
یکدفعه سرم سنگین شد و تویک صدم ثانیه هرچی شراب خورده بودم بالا آوردم ، هرچی که سر کشیده بودم ..
شانسی که اوردم رو لباسم نبود .
نفس نفس زدم، لعنت به همتون ، لعنت بهت زین .. تا عمر دارم فراموش نمیکنم با من چیکار کردی..
بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه ..
با گریه شروع کردم داد بیداد کردن
" ازت متنفرم .. ازت متنفرم .. ازت بدم میاد .. به من چه ربطی داره که پدرت یه قاتل روانی بود که حتی تو بچگی کتکت میزد و اخر سرم بابای منو کشت اونم بنا به دلایلی که هیچکس نمیدونه ..نگو که خودت از مردنش خوشحال نشدی لعنتی ! حالا جلوی من ادای کساییو درمیاری که ضربه خوردی و مظلوم واقع شدی ؟؟؟ لعنتی تو هیچی از چیزایی که من کشیدم نمیدونی ! تویه لعنتی هیچوقت نفهمیدی ! .. "
دستمو رو صورتم کشیدم ، حالم ازین ارایش بهم میخورد ..
سمت حوض که به خاطر فواره ی روشنش روم آپ میپاچید خیره شدم ..
چند مشت اب تو دستم پر کردم و پاچیدم به صورتم .. سرمو بین دستام نگه داشتم ..
و دوباره نطقم از اعتراض باز شد مثل کسایی که دارن تئاتر بازی میکنن ادای اون احمقای تو عمارت رو دراوردم :
تو باید با اون مرد ازدواج کنی ! تو نباید زیاد نهار بخوری ، نباید زیاد بخوابی ، باید جلوی بقیه کم غذا بخوری .. اخه لعنتی ، اون غذایی که میگی من بخکرم حتی شکم گربه ارم سیر نمیکنه !!!
من هرگهی بخوام میخورم ! هرکاری .. اصلا دوست ندارم مثل اون از دماغ فیل افتاده ها رفتار کنم .!
اره من عاشق شیرینیم و دوست دارم دزدکی همشونو بخورم .. نه نه .. اصلا برام مهم نیست اقای دکتر چه فکری راجبم میکنه ..
( با بغض خندیدم ،)
اصلا مهم نیست اون دراز بی قواره که فقط مثل مجسمه آزادی قد کشیده چه فکری راجبم میکنه .
اون خرخون لعنتی ، فکر میکنه یه سر گردن از همه بالاتره ، تو کل زندگیش چیزی جز اناتومی مسخره ی بدن و کتاب های هزار صفحه ایی چیز دیگه ایی ندیده.
اوه نورما ؟ اون خیلی متشخصه ..
وای نگاش کن ، اون واقعا خوشتیپه !
تو خیلی احمقی که همچین مردی رو رد میکنی!
( دستمو فرو بردم تو موهام )
لعنتی ، اون فقط یه بچه مثبته خنگه.
پسره ی مارمولک ! معلوم نیست چی تو سرش میگذره..
نگاه کن ، ناتالیا فرشته گونه برای من ادای خانوم های دوست داشتنی رو درمیاره ..
اوه عزیزم غذاتو بخور .. اوه عشقم خم به ابروت نیار .. اوه عزیزم من خودمو برات میکشم .. بکش ، اخر سر تورو به فاک میده و مثل یه مجسمه نمایشی میذارتت تو لیست که بقیه نمایش بده اینم یکی از شاهکارامه .. اما اون هیچوقت نمیتونه منو جای دکور استفاده کنه .. چون بلایی به سرش میارم تا همه به حالش زار بزنن .. اونوقت معنی عوضی رو بهتر میفهمه .. "
نفس نفس زدم و بی حال نشستم یه گوشه .. مثل دیوونه ها فقط تو باغ هوار میکشیدم ..
خیلی خوب بود که این باغ با خونه فاصله داشت ..
من همیشه راهی برای خالی کردن احساساتم داشتم و اونم مسخره کردن و بدو بیراه گفتن به کسایی بود که عصبیم کرده بودن.
موهامو با کلافگی باز کردم ، بلندیش تا گودی کمرم بود ..
حس سبک بودن رو داشتم، انگار اون حرفا داشتن منو قتل عام میکردن ، باید یه جوری خالیش میکردم.
نفس های عمیق و ممتد کشیدم ..
" خب راجب من یکم زیاده روی کردی "
با صدای یه مرد با ترس از جام پریدم و به اطراف خیره شدم ..
از بین درختا یکی اومد بیرون ..
با دیدن هری رنگم مثل گچ دیوار سفید شد ..
فکر کنم شانسمو اگه بخوام آتیش بزنم ، همینجوری بدبیاری میارم ، بهتر بود خشکش میکردم و یادگاری نگهش میداشتم.
با یه ژاکت تو دستش روبه روم ایستاد.
دستو پامو گم کردم ، لعنتی !
" تو .. تو.. همه ارو شنیدی ؟!"
با چشم های وحشت زده نگاش کردم
با حرفم خندید ، و ژاکتو انداخت رو شونه ام
" میدونی اگه فکر میکردم تو یه تختت کمه الان یقین دارم که تو تو قسمت مخچه مغزت یه چیزی کم داری ."
با پشت دستم ، اشکامو پاک کردم ، خوبه شخصیت دیوونه امم دید.
عالیه..
" ولی فکر نمیکنی یکم راجب من زیاده روی کردی ؟ من مثل اون بچه خرخونای عینکی نیستم در هر صورت .."
رومو برگردوندم تا به چشماش نگاه نکنم ..
" نمیدونم من تورو زیاد نمیشناسم .. چرا اومدی دنبالم ؟ "
دستاشو پشتش گره کرد و از کنارم رد شد
" ولی زیاد راجبم قضاوت کردی ..مادرت ازم خواهش کرد بیام. "
از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ، یه حس شرم ، یا پشیمونی ، همراه با احساس گناه .. سرمو انداختم پایین ، با لحن آرومی معذرت خواهی کردم
" من .. متاسفم .. باید یه جوری خودمو خالی میکردم."
با چشم های قرمزم به چشماش خیره شدم.
لبخندی زد ،
" میخوای بشینی ؟ یا میخوای تا اخر همونجا سرپا بمونی ؟"
جبهه گرفتم ، با اخم و سماجت جواب دادم
" من وارد اون مهمونی نمیشم !"
از پشت درختا صندلی های آهنی اورد بیرون و .ذاشت کنار فواره
" کی گفت بری مهمونی ؟"
به صندلیا اشاره کرد .. و خودش نشست روی یکیشون ..
آروم سمتش قدم برداشتم و با احتیاط نشستم روی یکی از صندلیا .. سرشو برد تو موبایلش، به صندلی تکیه دادم . گوشیشو کنار گذاشت و سر صحبت رو باز کرد
" خب .. من به جز کتاب های پزشکی و علوم پایه ، کشورای زیاد و مردم های زیادیو دیدم ، همینطور کتاب های متفرقه ی زیادیم خوندم. کلکته و بمبئی، توکیو و سنگاپور، مصر ، آمازون .."
با چشم های گرد نگاش کردم..
" چطوری وقت کردی همه اینجاهارو بری ؟"
دستشو رو پاهاش تکیه گاه کرد و به صورتم خیره شد
" تعطیلات ..تحقیقات ، اردو های دست جمعی ..اما کلکته جایی بود که من برای دوره ی پزشکی چند سال اونجا کار کردم."
ابروهامو دادم بالا ،
" پس فکر کنم تو عجایب هفت گانه ارو کامل دیدی !"
تک خنده ایی کرد
" نه .. هنوز خیلی جاهارو ندیدم ..مثل یونان تو چی ؟ جاییو دیدی ؟"
سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم ، گردنمو خاروندم .. و لبخند پر از حسرتی زدم .
" خب .. من فرانسه و استرالیا رو فقط دیدم .. اما استرالیا دوستای خوبی داشتم منتها با اجبار مامان برگشتم .. "
" تو تاثیر پذیری زیادی از مادرت داری ..و بیشتر شبیه اونی تا پدرت .."
از حرفش خوشم نیومد .. من اصلا شبیه مادرم نیستم ..
" من شبیه مادرم نیستم ، و هیچوقتم ازش تاثیر نگرفتم . ."
از جام بلند شدم و یکم دور خودم چرخیدم ..
با قاطعیت حرفشو تاکید کرد
" چرا مخصوصا وقتایی که سعی میکنی احساساتت رو پنهان کنی !"
من اصلا دوست نداشتم کسی منو به مادرم ربط بده . اون باعث جدایی منو زین بود
فریاد کشیدم
" من شبیه مادرم نیستم ! این بحث رو تموم کن ! "
از جاش بلند شد ، و به سمتم قدم برداشت ..
" چرا از این که بدونی شبیه مادرتی واهمه داری ؟ به نطرم اون یه زن قوی و مصمم هستش که کل زندگیشو به پای عشقشریخته و حالا هم نگران بچه هاشه .. "
روبه روش ایستادم ، بغض گلوم رو نمیتونستم خفه کنم ، بغض نفسم رو میبرید ..اشک هام بی اختیار گوله گوله پایین اومدن ..
" اون فقط سعی میکنه مارو طبقه خواسته های خودش تربیت کنه ! ماما ... همیشه سعی میکنه نطراتشو به من تحمیل کنه .. اون .. اون منو زین رو از هم جدا کرد .. اون .. اون باعث شد پدر زین اعدام بشه .. اون .. اون منو فرستاد ..استرالیا .. تا .. نتونم زین رو ببینم ..
اون ...اون زندگی منو خراب ...کرد .."
هق هقام بلند تر شد .. رومو برگردوندم .. مثل دیوونه ها با صدای بلند گریه کردم
" من .. من .. زینو از دست دادم .. من..هیچی از این بیست دو سال نفهمیدم .. "
طولی نکشید که تو یه آغوش گرم فرو رفتم ..
فکر نمیکردم تو زندگیم از این بدتر شکست بخورم ..
دستای هریو رو موهام حس کردم ..
محکم تر منو به خودش فشار داد.. و دستشو رو صورتم کشیدو اشک هایی که گونه هام رو خیس کرده بود با دستش پاک کرد .. با لحنی ملایم امیدواریم میداد
" اگه زین عاشقت باشه ، چیزی نمیتونه جلوش رو بگیره .. اون دوباره برمیگرده .. "
سرمو بردم بالا و چشماش خیره شدم .
" اگه برگرده من نمیبخشمش .. هرچند اون دیگه برنمیگرده .. اون از من متنفره .. "
صورتمو با دستاش قاب گرفت ..
موهامو داد پشت گوشم،
" مگه میشه از تو متنفر بود ؟"
به صورتش خیره شدم .. چشمام خیلی درد میکرد و دیگه سو نداشت ..
" ولی اون هست .."
ابروهاشو انداخت بالا ..
" حتما دلیلی برای کاراش داره که نمیخواد تو بدونی .."
ازش خواستم فاصله بگیرم ، اما منک نگه داشت ..
" به من امید واهی نده ! من باید دور اونو برای همیشه خط بکشم !"
چونمو گرفت، سرمو آورد بالا و با لحنی جدی جواب داد
" پس انقدر براش گریه نکن ."
اشکای زیر چشممو با انگشت شصتش کنار زد ..
" هی پامو داغون کردی !"
با صدای نینا سر منو هری برگشت سمت درختا ..
" به من چه ! نمیبینی اینجا تاریکه ؟! تو دست پای من نباش !"
اینم صدای نیک بود ، از هری جدا شدم ..
هری یکم رفت جلو و سرشو خم کرد
" شما اینجا چیکار میکنین ؟"
نیک و نینا ساکت شدن ، انگار با کلت به تار های صوتیشون صدمه زده باشی ..
نینا از بین درختا اومد بیرون با استرس به من و هری نگاه کرد
" امم .. حب ما داریم خونه .. اومدیم دنبال نورما .."
لبخندی به منو هری زد ، نیک هم همون طور که داشت کتشو میتکوند کنار نینا ایستاد ..
هری به من خیره شد ،
" شب به خیر نورما .."
از جلوم کنار رفت ، برگشتم سمت هری ، کتی که با خودش آورده بود دادم دستش ..
لبخندی به روش زدم ، هرچند ازینکه گریه و ضعف منو دید احساس خوبی نداشتم اما به روی خودم نیاوردم
" ممنون بابت همه چی هری .."
اولین بار بود اسمش رو به زبون میاوردم..
حس بی اعتمادی که قبلا خیلی نسبت به هری داشتم یکم کم شده بود ..
اما ، اون نباید ضعف من و احمق بازیام رو میدید ..
حالا نقطه ضعف های زیادتری از من بدست اورده ..
اوه .. جی میشد اگه من انقدر منفی باف نبودم و کارای اونو به قصد دلداری میپذیرفتم ؟**************
معدرت بابت اینکه دیشب نذاشتم و بعصیاتون منتطر بودین شاید ..
واتپد ریده بود و هیچیو پابلیش نمیکرد 😐
اینم ازین قسمت 😶*از دیده پنهان میشود*
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...