قسمت دوازدهم : جبر

222 30 70
                                    

[۱ نوامبر ۲۰۱۷ ، دوشنبه

وال استریت خلاصه شده تو شرکت های سهام داری ، دلال ها ، موکل ها..
لبریز از آلودگی های صوتی ، ترافیک های طولانی ، آسمون خراش های نوساز و قدیمی ، چهار راه های باشکوه بزرگ ، که همیشه ازدحام زیادی درش به جریانه ..
ال سی دی های غول پیکر تبلیغاتی که حتی شب رو به روز شبیه میکنن و مرد های کت شلواری پوش با یه کیف سامسونت شیک که با عجله به همدیگه تنه میزنن تا زودتر به قرار های کاریشون برسن یا زن های زیبا بعضا چاق اما مقتدر ، با سیاست ، و زرنگو مستقل که منتظر هر فرصتی برای پیشرفت هستن .
زن های فمینیستی که مرد های زیادیو به زمین زدن .

و تازه کار هایی مثل من ، که تازه استخدام شده و هنوز چیزی از این دنیای بیرحم که توش پر از ادم های عوضی و بیشعور (Asshole) که با زمین زدن بقیه خودشونو به درجات بالا میرسوندن ، نمیدونن.
از اون شرکتی که زین برای من کار پیدا کرده بود بیرون اومدم.
نمیخواستم مدیونش بمونم ، با حرف هایی که اون روز به من زد ..
و با کمال وقاحت از من خسارت ماشینشو خواست ..
و بگذریم که دوازده ساعتم به خاطر بهم زدن قانون راهنمایی و رانندگی تو بازداشتگاه وقت گذروندم تا نیک با قید وثیقه منو ازاد و از دیدن دوباره ی زین منع کرد.
تنها چیزی که از اون روز حس میکردم شکستن بود ..
اما به روی خودم نمیاوردم ..
همه چیزو پشت یه نقاب لبخند قایم کرده بودم.
هیچکس نمیتونست چهره ی واقعی منو ببینه غیر خودم ..
هیچکس فروپاشی درونی من رو حس نمیکرد غیر خودم ..
من خودم متلاشی شدنم رو حس میکردم .‌
با تک تک سلول های بدنم ..
من باور نمیکردم که زین منو دوست نداره ..
پس چرا منو بوسید ؟ چرا خودشو سپر من کرد ؟ چرا بهم هشدار داد که فرار کنم ؟
اما ..
نمیتونم ازین چشم پوشی کنم که حتی اگه بودن با زین به قید تموم شدن زندگیم تموم میشد اون نباید با من این رفتارو میکرد ..
اون خیلی بی رحمه ..
بی رحم تر از چیزی که همیشه تصورش میکردم ..
تلاش کردم به زین فکر نکنم ، هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر به یک پوچی عذاب آور میرسیدم ..
به قرار داد های ترجمه شده ی روبه روم خیره شدم ، تقریبا کامل شده و برای جلسه ی فردا آماده ام.
خودکارمو فرو بردم داخل موهام و سرمو خاروندم ..
فکرم منحرف شد سمت پسری که مادرم این چند هفته منو باهاش خفه کرده بود ‌.. پسر آقای استایلزو یکی شبیه هری میدیدم ..
شاید خوش اخلاق تر یا بداخلاق تر ..

من فقط یه بار دیده بودمش، به گفته ی زین اون خیلی به کار و حرفه اش اهمیت میده برای همین وقتی دانشگاه قبول شد از خونه رفت.

به چهره ی خودم تو مانیتور مانیتور خاموش روبه روم خیره شدم .. دستمو رو ابروم کشیدم ‌‌ همونجایی که با برخورد به اون پسر پیشونیم شکست و ازون روز به بعد گوشه ی ابروم همیشه خالی بود .. و جای اون خراش از بین نمیرفت ‌..مداد ارایشیو از تو کیفم دراوردم و تو جای خالی ابروم کشیدمش ..
که تازه یه نوجوون خام بودم..
چهره ی اون پسر برام خیلی مبهم بود، با اینکه زین همیشه تعریفشو میکرد،
اما هیچوقت موفق نشدم تا ببینمش ..
تا موقعی که مرگ پدرم ، همه چیزو خراب کرد ..
حتی دوستیه زین با اون پسر که مثل برادرش دوسش داشت ..
از دست دادن پدرش به خاطر پدر من ..
شاید از نگاه زین ..
من براش مژده اور عذابو یاداوری خاطرات بد زندگیش بودم ..
حلقه های اشک از چشمام لبریز شده بود و منتظر یه اشاره برای ریختن بودن ..
همینطور افکار چرند داشت دهنمو میخورد ، کنترل اعصابمو از دست دادم و خودکاره تو دستمو محکم کوبیدم رو میز چوبی زیر دستم.
صدای خودکار تو اداره پیچید ‌..
انعکاسش شدید بود ، انگار کسی توی اداره نباشه ..
سرم رو که بلند کردم متوجه نظافت چی شدم ..
فقط من بودم و اون دختر بیچاره که پشت هم زمین رو با اون دستگاه طی میکشید ..
کی یهویی اینجا خالی شد ؟
با تعجب به ساعت مچیم خیره شدم ..
با دیدن عقربه های ساعت که هفت شب رو نشون میداد موهای بدنم سیخ شد ..
دوساعت از تموم شدن ساعت کاریم میگذره ؟!
دستمو روی صورتم گذاشتم .. چشمای خسته امو مالوندم ..
از جام بلند شدم ، وسایلمو تو کیفم جا سازی کردم ..
گوشیه تلفنم رو برداشتم ، امروز قرار بود پول ماشین زینو بدم ..
با فروختن یکی از گردنبند های الماس .
اما وقت نکردم بفروشمش
مادرم جونش به اون جواهرات بسته بود و میگفت یادگار پدر هستش ..
اما وقتی ماجرای زین رو فهمید ، تنها یادگاری ارزشمندشو بهم داد ..
این گردنبند برای روز مبادا کنار گذاشته شده بود..
اما حالا باید خرج سهل انگاری من بشه ..
از شرکت بیرون اومدم و یک تکست کوتاه به زین دادم
" کافه ی رودخانه هادسون ، جای همیشگی، منتظرتم"
با قدم های بلند ، به سمت ایستگاه مترو دویدم ، تا رودخونه هادسون یکم راه زیاد بود ..
اما میخواستم اونجا دوباره باهاش غذا بخورم ..
همونجایی که اولین بار رابطه ی عاشقانه ی ما شروع شد ..
جایی که دلمو گروی عشقش گذاشتم ..

Against the wind [H.S][Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora