به هري خيره شدم ، تمام حواسش به رانندگي بود ، خيلي ريلكس و آروم ميروند .
به نورما خيره شدم، تو اون لباس ، ميتونستم اونو به الهه هاي زيباي يونان تشبيه كنم.
مثل ماه ميدرخشيد ، عين گل سرخ عطر مطلوبي داشت.
اما انگار حالش خوب نبود..
به وضوح ميلرزيد ، ماشين خيلي گرم بود.
دستمو رو شونه اش گذاشتم، كه يكدفعه از جاش پريد ، احتمالا به خاطر اختلاف دماي بدنش با دست هام بود.
مثل يه گوله برف ، يا يه تيكه يخ ، سرد بود.
با تعجب بهش خيره شدم
" حالت خوبه ؟"
دستاشو بهم گره كرد ، و زانوهاشو بيشتر بهم فشرد ، اينكارارو مواقعي انجاك ميداد كه خيلي عصبي بود يا ميترسيد.
با صدايي كه خيلي ضعيف بود جواب داد
" خيلي ميترسم.."
هري نيم نگاهي به من و نورما انداخت ..
تك خنده ايي كردم ،
"خب مشخصه ، يكي مثل تو كه از گل بهش نازك تر نگفتن ميخواد بره تو جمعيتي كه خون ميخورن.. "
با تعجب به من نگاه كرد ، به حرفام ادامه دادم
"ميدوني با دختراي مثل تو كه انقدر تو چشم باشن چيكار ميكنن؟"
صورتش قرمز شد و به هري نگاه كرد تا شايد اون نجاتش بده ..
چونمو خاروندم و با لحني كه انگار دارم واقعيت رو بهش ميگم خيلي عادي گفتم
" اول شيره ي وجودشونو ميكشن بيرون .. بعد دل و رودشونو با كليه ، بيرون ميكشن.. و اونار وبراي شام كباب ميكنن و جاي يه بوقلمون براي شام سرِوشون ميكنن"
نورما با رنگ پريده به چشم هام خيره شده بود و هري لبخند كجي روي لبهاش جا خشك كرده بود.
نورما حالت صورتش خيلي بامزه شده بود ، با من من پرسيد
" شيره ي .. شيره ي وجود ديگه..ديگه چيه ؟"
با سوالش لبمو گاز گرفتم و به هري تنه زدم ..
" هري پزشكه ميدونه .. شيره ي وجود چيه ؟"
هري لباشو برد تو دهنش و چشماشو براي لحظه ايي بست ..چشماشو باز كرد و سعي كرد نورمارو توجيح كنه
" مثل خون .. مثل اممم..(تو هوا بشكن زد تا چيزايي كه مطابق با منظورمه ارو نگه و يادش بياد ..) ها .. مثل اسيد معده ..قسمت مياني مغز .."
نورما با حيرت به هري چشم دوخته بود.
چشمامو تو حدقه گذروندم و خودم سعي كردم حرف بزنم
" چي ميگي ؟؟؟! شيره وجود همون مايع قسمت پاييني بَدنه ، كه موقع ارگاسم، اهم .."
شليك ناگهاني صداي خنده ي منو هري تو ماشين پيچيد
نورما صورتش مثل يه توت فرنگي رسيده قرمز شد،
و يكهو از جاش پريد كه ماشين تكون محسوسي خورد با خشم فرياد كشيد
" مسخـــــــــــــره هـــاي بـــــــــــي مــــــــزه !!!! اصــــلا خنــــده دار نبود !!! "
خودشو تو صندلي جمع كرد ، و بازوهاشو بغل كرد ..
خم شدم سمتش و از پشت گردن نحيفشو گرفتم يكم تكونش دادم
" نترس كوچولو ..قرار نيست كسي شيره وجودتو بيرون بكشه .."
به خاطر فشار دستم تكون خورد ، با عصبانيت دستشو رو صورتم گذاشت هلم داد و با درموندگي گفت
" ولم كن.. اذيتم نكن.. "
با ديدن صورت مظلومش ، يه چيزي ته دلمو لرزوند ..
خنديدم ، گردنشو گرفتم، سرشو سمت خودم خم كردم و شقيقه اشو محكم بوسيدم.
دماي بدنش ديگه بخ نبود ، خنديد و دوباره هلم داد
" ديوونه .."
يكدفعه صداي ناتاليا تو گوشمون پيچيد
" من شك دارم شما سه تا نادون اين ماموريتو خوب تموم كنين .."
چشمامو چرخوندم ، نورما نفسشو با حرص به بيرون فوت كرد
خنديدم و رو به ناتاليا گفتم
" دوربينارو هك كن ! "
هري به صندليش تكيه داد و يكدفعه ماشين ايستاد ،
كمربندشو باز كرد و رو به ما گفت
"رسيديم.."
--
به باديگارد دم در خيره شدم ، نگاهي به من و نورما كه دستامو محكم نگه داشته بود خيره شد.
" اسمتون؟"
نورما از استرس نفسشو با صدا به بيرون فوت كرد
" هري استايلز .. با همراهم و باديگاردم اومدم .."
نگاهي به تبلت بزرگ توي دستاش انداخت ، بعد از لحظه ايي لبخندي زد
" خوش اومدين .."
زين با زد به شونه ي اون باديگارد و لايكو نشونش داد ، و بهش طعنه انداخت..
" كارتو خوب بلدي رفيق .."
با قدم هاي هماهنگ وارد مهموني شديم ، با ديدن اون سالن بزرگ و باشكوه چشمامون گرد شد.
زين سوت كشيده ايي كشيد، لوستراي بزرگ نماي زيبايي به سالم داده بود و تو هر نقطه ايي يه اكيپي مشغول حرف زدن بودن، يا ميزاي بازي چيده شده بود.
گروه موسيقي هم اهنگ راك ميخوندن، ديوار ها و زمين از سنگ مر مر پوشيده شده بود.
وسط سالن يك ابشار بزرگ قرار داشت كه با رنگاي مختلفي كه از زيرش به سمت بالا ميتابيد ، مثل يك رنگين كمون شده بود.
اما انقدر شلوغ بود كه جاي سوزن امداختن نبود.
به نورما و زين نگاه كردم.
نورما با ذوق دستامو ول كرد انگار با ديدن اون مكان منو زين رو فراموش كرد با خوشحالي گفت
" پسر چه جاي توپيه !!!"
بدون توجه به ما يه قدم خواست برداره كه زين بازوشو گرفت
" اره ولي بهتره نقشتو خوب بازي كني و مثل دختر بچه ها رفتار نكني نورما .."
نورما به زين اخم كرد ، با حرص بازوشو از دست زين كشيد بيرون
" خودم ميدونم چطوري بايد بازي كنم .."
دستامو توي جيبم فرو كردم ، خوبه خود زين به من كلي اخطار داد كه به نورما امرو نهي نكنم.
زين لبخند پهني زد
" خوبه .. پس خيلي تميز نقش يه ادم لالو بازي كن !"
با حرف زين سرفه كردم ، نورما قرمز شد و به ما دوتا خيره شد.
پوزخند صدا داري به زين زد و موهاشو به شكل اغوا گري فرستاد عقب..
جلوش ايستاد ، و به چشماش زل زد
" باشه كاراگاه .. نگاه كن چطوري از دستورت سرپيچي ميكنم .."
شونه هاشو انداخت بالا ، پشتشو كرد به ما و پالتوشو با طمانينه دراورد.
زين اخم كرد ، نورما پالتوشو امداخت سمت من، خنديدم و تو هوا پالتوشو گرفتم.
براي اخرين بار به ما خيره شد و لباسشو صاف كرد ، لحظه ي بعد وارد جمعيت شده بود.
زين لب غر غر كرد
" دلم ميخواد گردنشو بشكونم .."
زبونمو تو دهنم چرخوندم و ابروهامو بالا انداخت..
به پالتوي تو دست من خيره شد ، و تك خنده ايي كرد
" من ميرم دنبال اتاق .. توام با نورما برو ..بازي پوكر انتظارتو ميكشه دكتر .."
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم ، و وارد جمعيت شدم تا دنبال نورما بگردم .. همه مشغول رقصيدن بودن..
يكي يكي دخترارو كنار زدم ، و با اخم به اطراف خيره شدم ..
يكدفعه يكي از پشت بازومو كشيد ، كه مجبور شدم برگردم با صورت خندون نورما مواجه شدم
" اون بداخلاق رفت ؟"
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم
" اره رفت .. بايد سريع باشيم .."
لبخند پهني زد و دستشو دور بازوم انداخت
" نياز داشت يكم حرصش بدم ، خب بريم .."
دست نورمارو گرفتم و به سمت همكارام به سمت ميزي كه همه نشسته بودن حركت كرديم.
همه روي يه ميز بزرگ چوبي نشسته بودن ، براشون سيگار گرون قيمت و مشروب هاي گرون قيمت سرو ميشد.
معلومه همه ي اين پولارو از قاچاق اعضاي بدن انسانا به دست اورده..
كم كم صداي اهنگ برامون كم شد .نورما به دوستاي من خيره شد.
" به نظر ترسناك نميان.."
با حرفش خنديدم ، دستاشو تو دستم فشردم
" نه اونا يه مشت دكترو جراحن ، كه بازيچه ي دست اون عوضي شدن .."
جرالد با ديدن من و نورما چشماش برق زد ،
" ببيـــنين كي اينجاست !!! نابغه ي قرن !!! بزار ببينم .. چهره ي اين خانوم براي من اشنا نيست .."
صداي خوش امد گويي همكارام بلند شد، و اين تنها رايان استون بود كه نگاه سنگينش رو ما قفل شده بود.
جرالد جلوي نورما ايستاد و دستاشو گرفت
" افتخار اشنايي با چه كسيو دارم هري ؟"
لبخندي زدم، نورما با صورتي كه هيچ ردي از ترس توش ديده نميشد، با خوش رويي گفت
" نورما ويلسون .."
جرالد با لبخندي پهن به من خيره شد، دست نورمارو بوسيد و گفت
" خوش اومدين دوشيزه ويلسون .."
چشمكي به من زد .
ابروهامو دادم بالا
" بهتره بيشتر به نامزد خودت بچسبي جرالد .."
نورمارو به خودم نزديك كردم و يه صندليو كشيدم عقب تا بشينه ..
جرالد كنارم ايستاد و با صدي ارومي گفت
" نه به اينكه سالهاي سال از مجردي ميپوسي نه به اينكه همچين پري دريايي گير مياري .."
با حالت خيلي جدي بهش خيره موندم ، اون خوب ميدونست كه چرا من مجرد موندم.
"زياد داري حرف ميزني جرالد .."
تك خنده ايي كرد و از كنارم رد شد، كنار نورما نشستم.
كه رايان استون گفت
" خب حالا كه تيم متخصصا و همكارا تكميل شد ، بازي رو شروع ميكنيم .."
نورما سمتم خم شد و در گوشم گفت
" بزار تو بازي كمكت كنم .."
سرمو برگردوندم سمت نورما ، فاصله ي صورتمون خيلي كم شده بود.
يكم خودشو كشيد عقب و لبخندي بهم زد
"مگه بلدي ؟"
با نگاهي عاقل اندر سفيه بهم خيره شد
" تو راجب من چي فكر كردي .. من دختر يه سياستمداريم كه انقدر ازش ميترسيدن واسش پاپوش درست كردن.. منم لنگه ي بابام .."
با حرفاش خنديدم ، خدمتكار سيگار اورد بينمون ، با كف دست رد كردم.
" اين ربطي به مهارتت توي اين بازي نداره .."
روي صندليش صاف نشست
" درسته دخترم .. اما من از زين و حتي تو بهتر بلدم پوكر بازي كنم .."
با شيطنت به چشمام زل زد و از كنياك كنار دستش يه قلپ خورد.
با حركاتش خندم گرفته بود..
به خودم نزديكش كردم و با شونه ام زدم به شونه اش
" اميدوارم از اعتماد كردن بهت پشيمون نشم .."
--
" لعنتي !!! ناتاليا ! عين ادم ادرس بده !!"
دستمو روي بلند گوي رو گوشم گذاشتم ، صداي نورما و هري همزمان تو گوشم پخش شد.
اون دوتا چه غلطي داشتن ميكردن..
" هي زين !!! بپيچ سمت راست ! يكي داره مياد !"
با همه ي سرعتم خيز برداشتم سمت راهروي دست چپ و پشت يكي از ستون هاي بزرگ قايم شدم
" خوبه .. حالا همون راهو ادامه بده .."
با عصبانيت نفسمو به بيرون فوت كردم ..
با قدم هاي بلند به انتهاي راهرو رسيدم ، دو راهي بود ، به سمت چپ و راست نگاه كردم.
" راست .."
به سمت راست حركت كردم ، چشمم به يه در بزرگ خورد.
" همينه ؟"
ناتاليا با خوشحالي گفت
" خودشه سريع باش ..رمزش ٦٨٧٢"
رمزيو كه ناتاليا بهم داد وارد كردم ، در ناخوداگاه باز شد.
به اتاق كار اون عوضي خيره شدم ، نيشخندي زدم
" چقدر دلم براي يه ريخت پاش حسابي تنگ شده بود"
برق اسا به سمت اون اتاق حمله بردم، نشستم پشت ميزش و رمزاشو زدم ، فلشمو به لپ تاپ زدم ..
" كارتو خوب انجام دادي ناتاليا .."
تمام اطلاعاتو به فلش منتقل كردم ، لبمو از استرس گاز گرفتم و پاهامو تكون دادم.
هري ميگفت همه چيزش تو لپ تاپه ، پس هرچي كه داشت و نداشت رو بك آپ گرفتم.
" زين دست بجنبون يكي داره مزديك ميشه .."
با چشم هاي گرد به در اتاق خيره شدم ، عرق سرد روي پيشونيمو پاك كردم.
" دست من نيست كه اين لپ تاپ لعنتي بايد سريع باشه .."
به اون خط سبز خيره شدم ، ٨٧ درصد، از جان بلند شدم و يكم يقه امو كشيدم تا راحت تر نفس بكشم.
" زين .. داره نزديك ميشه مرده .."
به لپ تاپ خيره شدم ، ٩٠درصد ، عرق سرد روي تيغه ي پشتم سر خورد
٩٢ درصد ، نفس عميقي كشيدم تا به خودم مسلط باشم ..
" زين !!!"
با عصبانيت دستمو كوبيدم رو ميز
" ناتالياي احمق !!! هريو بفرست يكيو بفرست اينجا حواس اون مرتيكه ارو پرت كنه .. خيلي مونده تا ين خط پر بشه.
٩٦ درصد ، تپش قلبم بالا رفت ، دستامو مشت كردم ..
٩٧ درصد
" زين رسيد !!"
دوييدم پشت در اتاق ، و اسلحه امو بيرون اوردم.
يكي از اون باديگارد گنده ها كه از لحاظ عرضي دو برابر من بود وارد اتاق شد ، جلورقتم و با ارنجم كوبيدك به پشت گردنش كه بيهوش شد و روي زمين افتاد.
ناتاليا نفس راحتي كشيد.
نيشخندي زدم و اسلحه امو جاي قبلي گذاشتم ، دوباره دوييدم سمت لپ تاپ و فلشو كشيدم.
لپ تاپ رو مثل قبل خاموش كردم، خواستم از در برم بيرون كه يكدفعه ناتاليا جيغ زد
" نه از در نه !!! چند نفر ديگه بيرونن !! پنجره ي پشتي !! بايد از پنجره بپري پايين .."
اخم كردم ، به پنجره خيره شدم ، دوباره اون مردك گنده تكون خورد ، دوباره كوبيدم همون جاي قبلي كه بيهوش شد.
دوييدك سمت پنجره ، بازش كردم و دستمو بردم بيرون ، بالاي پنجره ارو گرفتم ، به پايين خيره شدم ..
فاصله ام خيلي باهاش زياد نبود، با قدم هاي اروم روي لبه هاي ديوار قدم برداشتم، يه حركت اشتباه باعث ميشد بيوفتم پايين و فاتحه ام خونده بشه ..
بدنم از اضطراب ميلرزيد اما ميتونستم خودمو كنترل كنم..
به بالكل اتاق بعدي خيره موندم ، بايد مرفتم روي اون ..
يكدفعه صداي باديگاردا بلند شد
"فرار نكرده ! احتمالا همين جاهاست !"
دندونامو روي هم فشار دادم ، حالا بايد چه غلطي ميكردم.
همونجوري سره جام ثابت موندم و به ديوار چسبيدم.
يكيشون سرشونو اورد بيرون تا ببينه من كجام ، اما حواسش نبود من پشتشم ، با اخم بهش خيره موندم ،
نفس عميق كشيد سرشو برگردوند كه بگه اينجا كسي نيست
" اينجا .."
اما ازونجايي كه من خيلي خوش شانس بودم ، چشم تو چشم شديم ،
نيشخندي بهش زدم
" سلام رفيق !"
يكهو دهنشو باز كرد تا فرياد بكشه ، اما با كله ايي كه تو صورتش خوابوندم افتاد زمين ، صداي فريادش بلند شد.
صداي قدم هاي سنگينشون از تو اتاق كه به سمت بالكن ميومدن به گوشم رسيد.
لعنتي !
ميله ارو ول كردم و با دلو جرئتي كه نميدونم از كجا اورده بودم ، پريدم به سمت پايين ، رو زمين چندتا ملق خوردم صداي تير اندايشون اومد.
مگه اينكه تو خواب ببينن كه منو دستگير كنن.
به ثانيه نكشيد از جام مثل يه جگوار پريدم ، و با سرعت هرچه تمام طول حياط رو دويدم.
تا هرجا كه پاهام قدرت داشت و من رو ياري ميكرد.
تا هرجا كه نفسم براي اين هيجان در ميرفت..
فرياد كشيدم
" ناتاليا !! منو به هريو نورما وصل كن "
داشتم از بين بواه ها راهي براي بيرون رفتن ازينجا پيدا ميكردم كه يكدفعه چشمم به دوتا نره غول افتاد.
برگشتم پشت ، با ديدن دو نفر ديگه دوباره سره جام ميخكوب شدم.
ام تمركزمو از دست ندادم.
" بالاخره گيرت اورديم كوتوله .."
يه تاي ابرومو دادم بالا ، اون الان به من گفت كوتوله ؟
رفتم جلوو با صداي بلند خنديدم
" اوه.. تو خيلي با نمكي،گنده بك !"
بي درنگ يه مشت خوابوندم تو صورتش كه از هر دو طرف به من حمله كردن ، شوكرمو بيرون اوردم ..
و از دو طرف روشنش كردم ، دو نفرشون اقتادن زمين ، مشت يكي تو صورتم خوابيده شد ، صورتم برگشت ، از پشت اون يكي منو گرفت ..
دستامو مشت كردم ، و همه ي نيرومو به كار گرفتم پاهامو همون طوري بالا اوردم و كوبيدك تو صورت روبه رويي كه ميخواست با مشت صورتمو اشو لاش كنه، دماغشو با دستش گرفت و فرياد كشيد ، نيشخندي زدم. .
پشتيم خواست كاري بكنه كه پاهامو اوردم بالا گردن اون گنده ي كچل روبا پاهام گرفتم.
گردنشو كشيدم پايين فشار دستاش شل تر شد ، خودمو كشيدم بالا ، با هم پرت شديم زمين ، افتادم روش و يه مشت تو صورتش خوابوندم.
صداي تير اندازي بلند شد
" زين ؟؟؟ چه اتفاقي افتاده ؟"
صداي نورما تو گوشم پيچيد، دوباره سمتم تير اندازي شد.
از جام بلند شدم و برق اسا به سمت درختاي دور خونه دويدم ،
" گوش كنين !!! الان ميان سراغتون كه بگيرنتون .. پس از روي اون ميز لعنتي بلند شيد ! و فرار كنيد سكت بيرون هرچي زودتر !"
به ديوار روبه روم خيره شدم،
" عوضي وايسا !!!"
صداي اون باديگاردا بهم نزديك تر شد .. به درخت كناريم خيره شدم ، شاخه اشو گرفتم و ازش رفتم بالا، يكيشون بهم رشيد و منو رو درخت ديد ، اسلحه اش رو به سمتم نشونه گرفت ، قلبم از استرس بهم ميكوبيد.
همزمان كه تير از اسلحه رها شد ، به سمت ديوار خيز برداشتم بدشانسي اوردم و تير به بازوم برخورد كرد اما تونستم با يه دست خودمو روي ديوار نگه دارم .
عرق سردي از درد همه ي بدنم رو پوشوند.
از درد دندونامو روي هم فشار دادم ، دوباره به سمتم تيراندازي كردن، به دست تير خورده ام توجهي نكردم ، پاهامو بلند كردم.
از درد فرياد كشيدم و صورتم جمع شد ، اونا اسلحه داشتم و انگار ميخواستن من رو شكار كنن !
اما من اين اجازه ارو نميدم ، من يه مامور موفق فدرالم ..
پاهامو بلند كردم و بالاخره تونستم از ديوار بالا برم ، لبخندي زدم ، اونور ديوار يه ماشين پار بود ، روي ديوار شروع كردم به دويدن ، اصابت گلوله هاي اهني و با شتاب اون اسلحه ها تعادلمو از بين ميبرد ، اما سرعت من از بادم سريعتر بود ، بدون اينكه تيري به من بخوره ، از روي ديوار دوييدم تا تونستم به اون ماشين برسم ، از روي ديوار پريدم روي ماشين ، به ماشين خودمون خيره شدم ، با سرعت دويدم سمت ماشين خودم و سوارش شدم.
پامو روي گاز فشار دادم ، و با سرعتي مثل سرعت نور از اون خونه دور شدم .
از خوشحالي كوبيدم رو فرمون.
" اينـــــــــه !!!"
--
با صدايي كه زين از خودش ساطع كرد ، همه ي بدنم منحمد شد ، به برگ هاي تو دستم خيره شدم، پر ما از همه اس تر بود ، تا الان تونسته بودم دو دست از بازيو بيرم ، از پدر ياد گرفته بودم كه اين بازي يه راه حل داره مه فقط با اعداد و ارقام جبر تو ذهن حل ميشه ، انقدر تكرين كرده بودم ، كسي نميتونست تو پوكر رو دستم بزنه ،
همه منتظر من بودن ، دخترايي هم كه سر ميز نشسته بودن و سيگار روي لبشون بود ، بهم چشم دوخته بودن.
به هري خيره شدم
" اماده ايي ؟"
برگه هارو يكهو كربيدك رو ميز
" پر ما بيشتره اقايون !!! پر ما بيشتره !!"
مشتكو با خوشحالي كوبيدم رو ميز و با صداي بلند شروع كردم به خنديدن
هري به ورقا خيره شد و خنديد
" خب اقايون بازيو ما برديم ، شب خوبي داشته باشيد" هري تمام پولايي كه رو ميز بود رو به سمت خودش كشيد.
كه يكدفعه همون باديگاردي كه دم در مارو ديده بود اومد .
هري با نگراني به راسان استون خيره شد و من يواشكي همه ي پولايي كه برده بودم رو تو اون كيف فكستنيم جا دادم
" صبر كنيد ! ما هنوز كار داريم اقاي استايلز .."
زير چشمي به هري و رايان خيره شدم .
هري لبخندي زد و با لحني خونسرد گفت
" چه كاري ؟"
اروم سر جام نشستم ، همه ي بدنم از استرس كرخت شده بود.
صداي نقس نفس هاي زين تو گوشم ميپيچيد ..
از سر تا نوك پام اسم زين رو فرياد كشيد ..
چشمامو بستم..
يكدفعه فرياد كشيد ، نفسم بند اومد .
لبمر گاز گرفتم و گلوم خشك شد ، مثل يك بيابون بي ابو علف ..
قلبم شروع كرد به تپيدن يعني اتفاقي براش افتاد ؟
هري به ارومي دستاي يخمو زير ميز گرفت و فشرد
" باديكاردم ميگه كه همراهي مه با شما اومده اطلاعات كهمي از من دزديده اقاي دكتر !"
هري دوباره لبخند زد ، رو به دوست صميميش كرد
" من واقعا متاسفم جرالد و اقايون!"
يكدفعه خري با يه حركت ناگهاني اون ميز بزرگ چوبيو برگردوند و دستمو كشيد ، از جام به سرعت برق كنده شدم.
رايام استون فرياد كشيد
" اونارو بگيريد !!!"
اما ما فرار كرده بوديم .. ما جوري فرار ميكنيم كه اثري ازمون توي اون مكان باقي نمونه ..
ما جوري ميريم ، كه اسمشونو يادشون بره ..
ما جوري با هم متحد هستيم كه از صدتا شكارچي هم قوي تريم.
هري فرياد كشيد
" فقط دستامو بگير و ولش نكن عزيزم !"
دستاي هريو محكم گرفتم و توي اون هلهلهه فرياد كشيدم
" ول نميكنم !"
اين اوليشه ، اما اخريش نيست
اين هيجان ، براي بار اوله ..
و من عاشق تجربه هاي اوليه ام كه بيشترين لذت رو بهم ميده ..
پشت سر هري ، هماهنگ با گام هاي بلندي كه برميداشت و شتاب ميگرفت ، ميدويدم.
هري از جاش پريد و هركي كه جلوش بود با دست هل ميداد و هرچيزي كه جلو روش بود خراب ميكرد.
از كاراش خنده ام گرفته بود ، وارد جمعيتي شديم كه تو هم ميلوبيدند و با اهنگ خودشونو تكون ميدادن، و هيچكسي قابل تشخيص نبود.
رقص نورهايي كه رو سرمون فلش ميزد باعث ميشد كه راهو گم كنيم ،
يكدفعه هري بغلم كرد ، و بلندم كرد با ديدن باديگارد روبه رومون پاهامو بلند كردم كربيدم تو صورتش
با خنده گفت
" كارت عالي بود "
منو گذاشت زمين و دوباره يكي ديگه روبه رومون ظاهر شد .
رنگم پريد
دستامو اوردم بالا و بدون ذره ايي ول معطلي يكي خوابوندم تو صورت اون گنده بك.. صورتش برگشت، هري هم يقه اشو گرفت و پرتش كرد رو زمين ،
" بدو نورما !!!"
دست هريو اينبار من گرفتم و كفشاي پاشنه بلندمو تو دستام گرفتم با اخرين سرعت از بين جمعيت خودمونو به سختي كشيديم بيرون..
با ديدن چندتا ديگه از اون كت شلواريا كه داشت به سمتمون حمله ميكرد ، يخ زدم امابه خودم مسلط موندم.
يكيشون به سمتم حمله اورد ، كفشو بلند كردم و پرت كردم سمت صورتش باعث نشد بيوفته اما باعث شد صورتشو بگيره و چند ثانيه گيجو منگ بمونه ،
يكي ديگه از پشت منو گرفت ، جيغ كشيدم و پاهامو تو هوا تكون دادم .
صحنه هاي ميارزه شخصي زين كه سعي ميكرد چيزي بهم بفهمونه جلوي چشمام تداعي شد، پامو خم كردم پايين و با تمام قدرتم كوبيدم وسط پاش و جيغ زدم
" ولم كن عوضي !!"
خم شد، موهامو دادم پشت گوشم ، و با همه ي سرعتم هلش دادم تو اون جمعيت ..كه افتاد زمين ..
برگشتم تا هريو پيدا كنم يكي از پشت داشت بهش حنله ميكرد ، دستمو بردم جلو و موهاشو از پشت گرفتم كشيدمش عقب ، سرشو برگردوند و يه سيلي تو صورتم خوابوند ، افتادم زمين ، به سمتمدوباره حمله اوردن، با سرعت رو زمين قلت خوردم و از جام خيز برداشتم ..
دوباره هري منو از پشت بلند كرد
" نورما حالا !"
پاهامو بلند كردم ، هري يه دور چرخيد و من با پام تو هوا به يكيشون با يه ضربه ، تير خلاصيو بهشون زدم.
وقتي پاهام رو زمين فرود اومد با ذوق به هري خيره شدم ، نفس نفس ميزد ، دستمو دوباره محكم گرفت
" بدو !"
همه پشتمون بودن و ميخواستن مارو شكار كنن ، اما، ما جسور تر ازين حرفاييم ..
تازه اين اوله راهه !
ما تسليم نميشيم ..
اونا هرچقدر كه ميخوان ميتونن دنبالمون بيان ، اونا بازنده ي اين بازين !
هري دستامو محكم گرفت
به سمت دروازه حركت كرديم ، ماشين جلوي پامون ترمز زد ، در عقبو سريع باز كردم و پريدم تو ماشين ، هري از تو پنجره ي صندلي جلو پريد تو
با كنده شدن لاستيك روي اسفالت خيابون از اونا دور شديم ..
بلند شدم سرمو اد پنجره بردم بيرون و براشون دست تكون دادم ، دستمو گذاشتم كنار دهنم فرياد كشيدم
" برين به جهنم اشغـــالا !!!!!"
صداي شليك خنده تو ماشين ، روحم رو تازه كرد ..
صداي خنده ي زين ..
قلبم رو بيقرار كرد و باعث شد منم بي اختيار با صداي بلند بخندم.
زين صداي اهنگو تا اخر برد بالا ، موهامو باز كردم و همون طور كه سرم بيرون بود وارد تونل تو اتوبان شديم شروع كردم به جيغ كشيدن ، پشت سر من زين و هري هم شروع كردن به داد كشيدن و سرشونو بردن بيرون ..
دستامو تو هرا تكون دادم و دوباره با هم يك صدا فرياد كشيديم...
فريادي كه نشونه ي اولين پيروزيمون تو اولين اقداممون براي دستگيري يه ادم عوضي بود.--
سلام ، اينم ازين قسمت 😶😂😂🔪🔪
ببخشيد اگه مسخره شد😬
بچه ها نظر بدين ☹️ يا اگه فكر ميكنين داستان قشنگه به دوستاتون معرفيش كنين، روحيه ام صفر شده 😬😐
مهديس/
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...