با خستگی از اتاق عمل بیرون اومدم ، همین الان آماده بودم که برم تو رخت خواب و تا سه ماه مثل یک خرس بخوابم.
اما من برای خوابیدن به یک چیز فرعی نیاز داشتم تا منو بخوابونه ..
مثل یک گیاه خشخاش (یک نوع گیاه خواب اور و مخدر) یا مثلا هورمون ملاتونین به بدنم وصل کنم تا منو به خواب عمیقی ببره و از طرفی برای اینکه تو خواب نمیرم آدرنالین رو توی یه سرم بریزم و تو رگام فرو کنم تا منو به موقع از خواب بلند کنه ..
فکر های چرندم انتها نداشت ، احتمالا به خاطر بیش از حد غرق شدن توی بیمارستان و عمل های جراحی بود.
از بین راهرو رد شدم ، پرستار های شیفت شب توجه اشون به من که الان بیش از اندازه بی حوصله بودم و شاید مثل یک گرگ آماده ی دریدن جلب شد.
با لبخند های فریبنده و دلبربا و خسته نباشید های چاپلوسانه سعی میکردن توجه امو جلب کنن ..
کلاه جراحی ماسکمو انداختم رو میزشون و با لحنی خشک بهشون تذکر دادم مراقب بیمار که تازه عمل شده باشن.
رومو برگردوندم ، به سمت دفترم قدم برداشتم که یکی از سوپروایزر های بخش متو با حرفش سره جام نگه داشت
" قربان امروز از شرکت بیمه برای صحبت کردن با شما اومده بودن راجب اون پرونده ی پزشکی که مرگ بیمار رو ناشناخته ثبت کردید."
با چشم های قرمز برگشتم سمت اون دختر و فریاد کشیدم
" ساعت چهار صبح داری منو بازجویی میکنی ؟؟!"
نفس همه برید ، سوپروایزر به تته پته افتاد
" ن-نه قربان.. ف-قط برای این-اینکه واستون مش-کلی پیش نیاد گفتم خبرتون کنم چون کل روز سرتون شلوغ بود."
اخمام تو هم رفت ، فکرم به اندازه ی کافی روی مرگ اون بیمار مشغول بود ، شرکت بیمه هم برای بازجویی من اضافه شد ..
" به کارت برس خودم فردا پی گیری میکنم الان وقت صحبت کردن راجب اون بیمار دردسر ساز نیست خانوم فلورانس !"
با قدم های بلند از اون دخترا دور شدم ،
اگه نتونم دلیل واقعی مرگ اون بیمار رو پیدا کنم و بیمه برای اینکه از زیر بار پول دادن خودشو بکشه بیرون و منو گناهکار جلوه بده ، چهار سال زندانی تا هفت سال میکشم .. تقصیر من چیه که بیمار بعد عمل جراحی مشکلش رو به من نگفته ، بیمار خودش خبر داشته که میخواد بمیره ، و برای همین تلاشی برای خوب شدن نمیکرده ..
تو فکر های خسته کننده ام غرق بودم ، که ناگهان چشمم به خانواده ی ویلسون پشت اتاق آی سیو خورد ..
اونا اینجا چیکار میکنن ؟ چرا وضعیتشون انقدر داغونه ؟
، نینا یکی از هم دوره ایی های من و جما بود ، بچگی زیادی با هم داشتیم و نیک با زین بیشتر اخت بود ، اما همیشه این دوتا پسر بچه بازیگوش وبال گردن من بودن .. اما نیک و نینا برعکس زین ، رابطه اشونو با من قطع نکردن ، هر از چند گاهی همو میدیدم ، بین جمع دوستا و دور همی هایی که جما با دوست پسرش راه مینداخت ، نیک هم یه مدت زیر نظر من بود اما بعد از اومدن نورما دیگه نیومد مطب .. تا اینکه اون روز نورمارو نجات دادم دوباره اومد بیمارستان و با هم تو زمان بیهوشی نورما کلی حرف زدیم و از کارای شوم پدرم خبردار شدم.
و منو تا مرزه کشتن پدرم کشوند ، با اینکه من رابطه امو باهاش قطع کرده بودم برای من تصمیم های خود سرانه میگرفت ..
معلوم نیست چه نقشه ایی تو سرش بود که نورمارو میخواست به من بچسبونه .
الان تنها چیزی که باعث حیرت من شده اینه که اینجا چیکار میکنن ؟ اون دختر بچه ی جسوری که عقل و هوشو از زین دزدیده بود و پس کجاست؟ برای چی پشت در آی سیو ایستادن ؟
نکنه دوست صمیمی مادرم ، دوینا ویلسون ، چیزیش شده بود ؟
با تعجب بهشون خیره مونده بودم ، اما اونا خیلی نگران بودن و متوجه نگاه خیره من نشدن.
به سمتشون با احتیاط قدم برداشتم ،
" ببینم شما اینجا چیکار میکنین ؟!"
نینا و نیک با دیدن من سریع از جاشون بلند شدن اما نیک پاهاش لرزید و نزدیک بود بیوفته.
زودتر از نینا جنبیدم و نیک رو محکم گرفتم نشوندم رو صندلی
" هی نیک مواظب باش .. "
نینا اشکاشو پاک کرد ، و کنار نیک نشست
" خونه ارو ساعت دوازده شب تیر بارون کردن .. مامان حمله قلبی بهش دست داد باید عمل بشه .."
با هر کلمه ایی که از دهن نینا میومد بیرون بیشتر شوکه میشدم.
تیر بارون ؟! یه چیزی ته قلبم لرزید..
وسط سینه ام سوخت .. دستای یخ کرده امو مشت کردم.
" نفهمیدین کی حمله کرده ؟!"
نیک سرشو به علامت منفی تکون داد ..
" احتمالا همون حرومزاده هایین که پدر رو کشتن .. فقط نمیدونم این بار دیگه چی از جون ماها میخوان !"
تو دلم گفتم همون چیزی که ویلسون سرش کشته شد اما موفق نشدن ازش بگیرن ..
" مادرتون اینجاست؟!! چرا تو این موقعیت بحرانی نمیبرنش اتاق عمل ؟!"
سرشونو انداختن پایین ، مثل بچه های شرمنده و خجالت زده ..
صدای ضعیف نینا بلند شد و جواب سوالمو داد
" پول عمل سنگینه .. اول پولو میگیرن .. ما هم بیمه نیستیم. دولت بیمه هارو به خاطر جرم نکرده ی پدر واسمون بسته .. "
نیک با اخم ه غلیظ نگاه برنده ایی به نینا انداخت که خفه شه ..
با نگرانی دستمو رو شونه ی نیک گذاشتم و دلداریش دادم
" نگران نباش رفیق .. من ترتیبشو میدم .. پولشو میتونین بعدا جور کنین ..بهتره برگردین خونه و یه استراحتی داشته باشین و فردا بیاین ملاقات مادرتون که از عمل برگشته .. "
BINABASA MO ANG
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...