شده بارها ، از یه قله ایی که حس میکنم دیگه به خوشبختی رسیدم ، با یه تلنگر ..
سقوط کنم ..
و توی عمق فکر هام غرق بشم و تو تکرار روزمرگی های مزخرف از هم بپاشم ..
ناجی من نورما بود ..
یه ناجی کوچولو..
اما من نمیتونستم ، من نمیتونستم دست از سر نورما بردارم ..
میدونستم اگه حتی یه قدم نزدیکش بشم خیلی ضربه میبینه ..
من شکست های اونو با چشمام لمس کرده بودم.
وقتی کنارش بودم، خودم بودم ..
زینی که تو کارش ستاره اس ..
اما وقتی ازش فاصله میگرفتم ، فقط تظاهر و انکار جانشین اون چهره ی اصلیم میشد ..
نورما تجمع ترس ها ، شجاعت هام ، ضعف ها و احساساتم بود ..
بودن با نورما یه بن بست بود ..
سیگارو گذاشتم بین لبام ، و توی اون اتاق ساکت .. با دود سیگار بازی میکردم ..
برای بار هزارم یادداشت های رابرت ویلسونو خوندم ..
هیچی ننوشته بود ..
هیچی جز شرو ور توی اون کاغذا نوشته نشده بود ..
دستمو فرو بردم لای موهام ..
کم کم داشتم عقلمو از دست میدادم ..
من باید میفهمیدم چرا پدر نورمارو کشتن ..
مسلما دوستای عزیزش ..
دستی توی این کارا داشتن ..
حتی اون استایلز عوضی !
پوک عمیقی به سیگار گوشه ی لبم زدم ..
پاهامو روی میز جابه جا کردم ..
با دیدن عکس نورما بالای پرونده ی بچه های ویلسون دوباره یاد اون مهمونی لعنتی افتادم ..
وقتی گفت این فرصت آخره ..
و وقتی بره ..
دیگه نمیذاره من بهش نزدیک بشم .
اون قوی بود .. نورما فرق داشت ..
اون رو حرفش سفت و سخت می ایستاد .
حتی اگه خودش ضربه ببینه ..
حتی اگه کل دنیا بر علیه اون باشن ، اون رو تصمیمی که گرفته قاطع میمونه.
دود سیگارو از بینیم دادم بیرون ..
چشمامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
نمیذارم وضعیت اینجوری بمونه ، اول باید اعتماد اون کله گنده هارو جلب کنم.
شاید از یه طریقی فهمیدم ، چه باند بازی پشت این جنایت ها هست ..
ادم دزدی ، قاچاق انسان و اعضای بدن ، قاچاق اسلحه ، اختلاس ، قتل ..
معزم داشت از هم میپاچید.
با باز شدن ناگهانی در چشمام تا اخرین حد باز شد و رو صندلیم نیم خیز شدم.
با دیدن منشی ، نفس راحتی کشیدم ..
" چه خبرته آدری ! پس در زدنو برای چی گذاشتن !"
تقریبا سرش داد کشیدم ،
" قربان در زدم ، ولی جواب ندادید.."
پس انقدر با خودم درگیر بودم صدای چیزیم نمیشنیدم.
دستمو فرو بردم تو موهام و با صدای بلندی بهش توپیدم
" خب چیکار داشتی ؟!"
برگه های دستشو تو مشتش فشار دادم
" خانومی به اسم ویلسون میخوان شمارو ببینن .. "
نورما .. نورما اینجا چیکار میکرد .. برق خشم از چشمام از بین رفت .. با تعجب به منشی خیره شدم.
صاف نشستم و به صندلیم تکیه دادم ..
قلبم با همه ی سرعتی که داشت محکم به قفسه سینه ام میکوبید ..
حتی اگه بیاد اینجا بشینه و فقط بهم طعنه بندازه، بازم براش بیقرار میمونم.
درسته من عاشقش بودم ..
نفس عمیقی کشیدم.. تقریبا زمزمه کردم
" بزار بیاد .."نفس عمیقی کشیدم و سیگارمو تو جا سیگاری خاموش کردم.
توی چند ثانیه همه اون پرونده هارو ریختم تو کشو تا نبینه هیچکدومو..
رو صندلیم چرخیدم و موهامو بهم ریختم.
در بلافاصله باز شد ، و نورما وسط اتاق ایستاد ..
حالتش خالی از ترسو نگرانی بود ..
تا خواستم حرف بزنم ، پیش دستی کرد و نداشت صدام دربیاد
" مدارک پدرمو میخوام ! خیلی ممنون میشم بهم بدیشون .. "
مثل همیشه ، با من لج داشت ..
لبخند محوی زدم ، به صندلیم تکیه دادم..تصمیم گرفتم منم مثل خودش رو اصل مطلب برم.. پس مثل خودش رفتار کردم.
" حالا اونارو برای چی میخوای خانوم مارپل ؟! اونا به درد آشپزی و تزیین جشن تولد نمیخورن .. "
نیشخندی بهش زدم .. با حرفم پوفی کشید دستشو که به سینه اش گره زده بود باز کرد
اون اصلا حالتش دوستانه نبود ..
" به تو مربوط نیست ..فکر نمیکنم توام بهشون نیاز داشته باشی مگه اینکه بخوای توش خاطرات روزانه و تخت خوابتو با ناتالیا پر کنی .. "
تک خنده ایی کردم.. اون هنوز داشت به ناتالیا حسودی میکرد ..
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم د از روی صندلیم بلند شدم
" متاسفم .. من فعلا قصد ندارم اون مدارکو به کسی بدم .. "
روبه روم ایستاد و به صورتم خیره شد، شونه هاشو انداخت بالا با بیخیالی
" مهم نیست تو چی میخوای .. دستور من مقدم تره .. "
به میزم تکیه دادم ، لبخندی زدم .. اون کوتاه بیا نیست ..
چشم غره ایی به من رفت و پشتشو به من کرد از پنجره به یه نقطه خیره شد ..
"منتظرم آقای مالیک .. "
نیم نگاهی به من کرد و لبخند پیروز مندانه ایی زد .. و ادامه داد
" بیشتر ازینم لفتش نده .. دوستم منتظرمه .نمیخوام معطل بشه .."
اخم کردم و از جام بلند شدم، تا جایی که میدونستم اون با همه دوستاش کنتاکه !
سمتش حرکت کردم ، و پشتش ایستادم ..
به نقطه ایی که داشت نگاه میکرد خیره شدم ..
با دیدن ماشین هری ، خون توی رگام جوشید ..
دستامو با همه توانم مشت کردم ..
میدونستم انقدر فشارش زیاد بوده که انگشتام سفید شده ..
" تو با هری اومدی ؟! دوستت اونه ؟ "
با تردید برگشت ؟ که روبه روی سینه ام قرار گرفت ، یه تای ابروشو داد بالا ..
" آره .."
سعی کردم جلوی عصبانیتمو بگیرم اما نمیتونستم ..
اون دقیقا دست گذاشته بود رو نقطه ضعف من .." هری "
نمیتونستم جلوی زبونمو بگیرم..
" دوستته یا دوست پسرت ؟ اومده فقط مثل پسرای خوب برسونتت خونه یا ترتیبتو بده ؟! کدوم یکیش نورم.."
با سیلی که تو گوشم خوابوند ، حرفم رو ناتموم گذاشت ..
دستمو رو صورتم کشیدم و قکمو یکم تکون دادم ..
ابروهامو انداختم بالا و بهش خیره شدم ..
بدنم از خشم گر گرفته بود ، میخواستم این ساختمونو با تمام امکاناتش رو سره خودم و نورما خراب کنم.
با حرص تو چشمام زل زد..
" زیادی حرف میزنی زین ! تو اجازه توهین کردن به منو نداری ! حالا هرچقدرم میخوای ازم متنفر باش !"
به چشماش ، خیره شدم ، شده بودیم مثل دو نفر که تو میدون جنگ به خون هم تشنه ان ..
یه قدم بهش نزدیک شدم، نمیتونستن باور کنم که هری کنار اون قرار بگیره..
یا حالا هرچی ..
نمیخواستم بهم نزدیک باشن ، به اندازه ی کافی از اون استایلز ، پدره هری تنفر داشتم .. نمیخواستم یه آتیش دیگه تو من ایجاد بشه ..
اون کثافت ، هریو از من گرفت ، حالا هم سعی داره نورمارو از من جدا کنه ..
یه قدم سمتش برداشتم
" اعتراف کن نورما .."
دندوناشو مثل همیشه رو هم فشار داد و رفت عقب ..
" چیو اعتراف کنم ؟ تو چرا اینجوری رفتار میکنی ؟! کم کم دارم حس میکنم با یه روانی زنجیره ایی طرفم ! "
انقدر رفتم نزدیک که نفس هامون بهم برخورد میکرد ..
به صورتش خیره شدم ،
" اعتراف کن که من روت تاثیر میذارم .. "
به چشماش با شک و تردید خیره شدم ..
دستمو رو شونه اش گذاشتم ، و به خودم نزدیکش کردم ..
به چشماش خیره شدم ،
" من میدونم نورما .. تو هرچقدر انکار کنی چشمات همه چیزو لو میدن .. "
دستمو سر دادم سمت گردنش، پشت گردنشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم ..
چشماش همون نگاه شب مهمونی رو گرفت ..
از حرکتم شوکه شده بود ..
من با خودم جنگو ستیز داشتم ، میدونستم اون از این رفتارای ضدو نقیض حسابی کلافه اس ..
صورتمو به صورتش نزدیک کردم لبامون با هم تماس پیدا کردن ..
لباشو از هم باز کرد ، روی لبام با سماجت جواب داد
" تو رو من .. تاثیری نمیذاری .. "
نیشخندی زدم ، صورتشو تو دستام محکم گرفتم ..
" باشه قبوله .. چطوره امتحانش کنیم "
تا دهنشو باز کرد حرفی بزنه ، لباشو محکم بوسیدم و صورتشو بین دست محکم نگه داشتم.
با حرکتم شوکه شد ، و از حرکت ایستاد ..
لبامو رو لبای نرمش حرکت دادم ..
هرچقدر که اون مقاومت کرد ، من اصرار کردم ..
انقدر دلم براش تنگ شده بود که حاضر بودم همین الان همه چیو تموم کنم و بهش بگم که همه ی اینا ساختگیه ..
لب پایینشو بین دندونام گرفتم ، و با غیظ لبشو محکم گاز گرفتم..
نورما جیغ خفه ایی کشید و با اخرین توانی که داشت هلم داد ..
تمام قواشو به کار برده بود ، منم خبیثانه خندیدم و یکدفعه ولش کردم..
تعادلشو از دست داد ، و از پشت نزدیک بود بیوفته ، صندلیو گرفت و خودشو نگه داشت ..
بی وقفه فریاد کشید
" ازت متنفرم !!!!!! متنفرم زین !!!"
با صدای بلند زدم زیر خنده .. با لحن پیروزمندانه ایی جواب دادم
" فکر کنم فهمیدم چقدر روت تاثیر میذارم !"
با حرص بلند شد ، گونه هاش قرمز شده بود ..
کیفشو کوبید تو صورتم هلم داد عقب دوباره جیغ جیغ کنان گفت
" تاثیرت واقعا سازنده اس !!!"
با صدای بلند جواب دادم و کیفشو گرفتم
" ممنون از تعریفت .. !"
با چشم های قرمز به من نگاه کرد ، به لباش خیره شدم که قرمز شده بود .. گوشه ی لبم از خنده جمع شد ..
" پنج دقیقه دیگه اون مدارک آشغالیو به من میدی وگرنه.. !"
دستمو گذاشتم تو جیبم ، با لبخند پهنی جواب دادم
" وگرنه چیکار میکنی ؟ منو میبوسی دوباره ؟!"
با صدای غیظ آلودی بهم توپید
" لعنت بهت !"
دستشو رو لب پایینش کشید
با عجله از اتاق رفت بیرون و درو محکم پشت سرش بست..
لبخندی زدم ، دستمو رو صورتم کشیدم ..
به کارتن هایی که پرونده های ویلسون توش بود خیره شدم ..
خب من هرچیزی که لازم بود ازشون برداشته بودم.
هیچ چیز محکمی دستگیرم نشده بود ..
پس همه ی کارتن های پر از پرونده ارو روی هم چیدم ، تقریبا هشت تا کارتن بزرگ شد ..
میخواستم نورمارو از بردن این مدارک ها پشیمون کنم پس چندتا کارتن دیگه ام که توش از چرک نویس های من پر بودو به تعدادشون اضافه کردم .. به منشی گفتم چند نفرو بفرسته وسایلو بردارن ..
از اتاقم رفتم بیرون ..
دور خودم چرخیدم تا نورمارو پیدا کنم..
روی یکی از نیمکتا نشسته و با خودش درگیر بود..
سمت نورما حرکت کردم ، با قدم های اروم بهش نزدیک شدم و پشت سرش قرار گرفتم .. انقدر درگیر اون رژ لب تو دستش بود تا زخم لبشو بپوشونه متوجه حضورم نشد ..
لبخند پیروزمندانه ایی زدم و با صدای بلند صحبت کردم
" اخ، متوجه شدی یه چیزیو یادم رفت ! حواسم نبود مامانت میبینتت ، اونوقت فکر کنم تو سیاه چال زندانیت میکنه !"
در واقع بدمم نمیومد مامانش دق کنه ..
نفس عمیقی کشید ، و در آینه اشو با غیظ بست ..
روشو کرد سمت من ، به چشمام خیره شد
" نمیدونستم انقدر به مادرم علاقه داری . دفعه بعدی مادرمو میفرستم، فکر کنم از دیدنش خوشحال میشی جناب مالیک !"
کارمندا کارتن های بزرگ و پر از کاغذو یکی یکی اوردن گذاشتن کنار نورما .. تا اینکه ده تا کارتن بزرگ روی هم قرار گرفت و اندازه برج سازمان تجارت جهانی نیویورک شد .. چهره ی نورما دیدنی بود ..
به من نگاه کرد و بعد یه نگاه به کارتن های کنار دستش ..
با صدایی که سعی میکرد آروم نشونش بده ، پرسید
" یادمه انقدر زیاد نبودن .. "
شونه هامو انداختم بالا و با بیخیالی دستمو فرو بردم تو جیبم ..
" مشکل خودته .. مگه پرونده هارو نمیخواستی ؟ تمام کمال کنارتن .. "
با نگاهی عاقل اندر سفیه به من خیره شد ..
" تو مسخره ترین و اعصاب خورد کن ترین آدمی هستی که من تو بیستو دو سال زندگیم دیدم."
لبخندی زدم که بیشتر اعصابش خورد شد
" ممنون از تعریفت ، بالاخره آدم بد بودنم سخته ، همه میتونن خوب و مهربون باشن !"
پشت چشمی برام نازک کرد ، گلومو صاف کردم و رفتم سمت دفترم ، درو باز کردم اما به جای اینکه بیخیال نورما بشم کرکره ی پنجره ایی که به راهرو بود دادم پایین و بهش خیره موندم ..
یکی از جعبه هارو برداشت و رفت بیرون ..
نشستم رو صندلیم و همچنان به جای خالیش و اون مدارک خیره موندم.
بعد از چند دقیقه با دیدن اون مرد جوون پشت نورما از جام بلند شدم. و کرکره ارو کامل دادم پایین .
هری ؟!! دستمو رو صورتم کشیدم و چشمامو فشار دادم.
من بالاخره با مشت های پی در پی ، دیزاین صورت فانتزیشو پایین میارم.
بیشتر بهشون خیره موندم ، آروم قرار نداشتم .. میخواستم هریو خفه کنم ..
لاقل اون تنها کسیه که میدونه من عاشق نورمام .. پس نباید بهش نزدیک میشد ..
اون تنها کسیه که میدونه من به خاطر نورما حتی از اونم گذشتم ..
من به خاطر قولی که به نورما دادم ، همه زندگیمو سره اون قول ریختم ..
تنها فرق الان با گذشته اینه که ، نورما فکر میکنه من به قولم عمل کردم و پدرم عامل اصلیه قتل ویلسونه مرحومه ..
در صورتی که قضیه پیچیده تر ازین بود ..
خیلی پیچیده تر ..
نتونستم تحمل کنم ، از اتاق اومدم بیرون که برم سمتشون.. و همه چیزو بهم بریزم.
اما با دیدن نورما که لبخند محوی روی لباش نشسته بود ..
ضعف همیشگی سراغم اومد ..
لبخندایی که من همیشه دوست داشتم .. دستامو مشت کردم و سعی کردم این حس ناکامیه مزخرف رو سرکوب کنم.
من نباید الان به نورما فکر کنم .. من نباید به نورما نزدیک بشم وگرنه اتفاق بدی میوفته ..
دستمو فرو بردم تو موهام ..
امیدوارم ماشین هری بترکه و هردوشون بمیرن ..
به خاط اخم پیشونیم چروک افتاد ، به سمت دفترم حرکت کردم . .از اولم نباید میومدم بیرون ..
چند قدم که به سمت دفترم برداشتم ..
صدای بلند انفجار ، زمین و آسمون منطقه ی فدرال رو بهم گره زد ..
و پنجره ها انگار از فرط اون صدای مهیب به خودشون لرزیدن ..
مثل قلب من که یگدفعه خودشو دار زد ..
با چشم های وحشت زده برگشتم با دیدن ماشین منفجر شده ی هری روبه روی ساختمون و شیشه های خورد شده ی اداره بی اختیار فریاد کشیدم
" نورما !!!!!!!!"
*******************************یکی از فانتزیام این بود که همیشه توی این صحنه ها داستانو قطع کنم، نویسنده اگه هستین میدونین چه حالی میده 😀 😐 عمه امم دوس دارم. 😶
ببخشید دیر شد ، یکم کار داشتم..
خب .. زین چگونه اس؟ 😂
دوستون دارم😻" گم شدم"
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...