قسمت یازدهم : زمستون

256 29 32
                                    

[زمستان سال ۲۰۰۰ میلادی، نیویورک]

با ذوق از پله های عمارت اقای استایلز دویدم بالا ، باید به زین میگفتم که بالاخره جیمز ازم درخواست کرد که تو رقص پایان سال پارتنرش باشم ‌.
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ..
انقدر هول بودم که یادم رفت در بزنم ، در ناخوداگاه باز شد و یه مرد جوون با صدای بمی فریاد کشید..
" ازینکه تو این خونه بمونم متنفرم !!! اگه فقط تحمل میکنم فقط به خاطر مامان و زینه ! فهمیدی ؟!!!"
با شوک به اون مرد جوون خیره شده بودم ، اما اون انگار اصلا اینجا نبود ، با حالت خشمگینی خواست از در بیاد بیرون که ناگهان
محکم خورد به من .. خوراکی هایی که تو راه خریده بودم با زین بخورم از دستم ول شد.. به ثانیه نکشید .. افتادم رو پله ها و یکی یکی از روشون قل خوردم پایین، سرم به لبه ی پله برخورد کرد و خراش عمیقی برداشت .. چه افتضاحی !
قفسه سینم بدجوری درد گرفت، خودمو جمع کردم از درد و صدامو خفه کردم .. معمولا زیاد عادت نداشتم جیغ بکشم .. حتی مواقعی که دارم از درد میمیرم ..
صدای دست پاچه ی اون مرد جوون لرزه به اندامم انداخت خیلی عصبانی بود..لبمد گاز گرفتم دستمو رو زمین گذاشتم ..
تو درد های وحشتناک خودم غرق شده بودم که
دست های گرمشو دور بدنم حس کردم
" هی .. ببخشید .. ببخشید .. من حواسم نبود ..! متاسفم دخترکوچولو ‌‌. "
منو از رو زمین بلند کرد ..
با دست پاچگی سوال های نتعددی میپرسید
" هی ..صدامو میشنوی ؟! منو میبینی ؟! سرت .. داره خون میاد ؟!؟"
جنله ی اخرو نسبتا داد کشید . .
صورتمو آروم برگردوند ، با چشم های اشک الود بهش خیره شدم ..
با دیدن صورتم خشکش زد ، تنها چیزی که بین اون حلقه های اشک میدیدم ، موهای فندقی فر فری بود که به شکل مردونه ایی کوتاه شده بود .. دو جفت چشم سبز که از نگرانی میلرزید اما نمیتونستم واضح ببینمش .. ازینکه نمیتونستم چهره اشو ببینم کلافه شده بودم .‌
با دیدن خون ریزی سرم بی معطلی از پله ها با قدم های بلند بالا رفت ..
" زین !!!! بیا پایین .. !"
گرمی خون رو روی صورتم حس کردم ، بدجور خون میومد .. دستشو کشید بالای ابروی راستم زیر لب یک بدو بیراهی به خودش نثار کرد ‌‌
سعی کردم نگرانش نکنم ،
" چیزی نیست من... حالم خوبه .. "
از درد اخم کردم ..
نفس عمیقی کشید و با لحن عصبی اسم زین رو فریاد کشید
" زین ؟؟!"

[حال]

ناگهان نفسم تو سینم حبس و چشمام تا آخرین حد باز شد ، اولین چیزی که گفتم زین بود ‌‌..
" زین ؟!"
به اطراف خیره شدم ، که چشمم به نیک افتاد ‌اخماش تو هم بود ‌..
" حالش خوبه .."
آب دهنمو قورت دادم ، نیک بالاخره اومد .. فکر کنم باید با امواجی از سرزنش ها خودمو آماده میکردم تا غرق نشم ..
به سمتم آروم قدم برداشت و نشست کنار تخت.. استرس گرفته بودم ، اگه میفهمید این دوروز چیکار کردم ..
" دو روز نورما .. فقط دو روز تنهات گذاشتم .. کل منهتنو به گند کشیدی !"
نفسمو با کلافگی دادم بیرون .. رومو کردم یه طرفه دیگه .. من فقط از زین دفاع کرده بودم
نیک صداشو بالا برد ..
" ببینم توضیحی نداری؟! یهویی از خونه مثل دیوونه ها میزنی بیرون ، ماشینو به فاک میدی روز بعدشم زنگ میزنن به من که خواهر عزیزم تیر خورده.. فکر کنم اگه همینجوری ولت میکردم به جرم قتلم دستگیرت میکردن !"
چشمامو چرخوندم ،
" متاسفم .. "
" متاسفی ؟؟؟! ببینم پیش زین چیکار میکردی ؟!"
دستمو رو صورتم کشیدم و دندونامو طبق عادت همیشگیم رو هم ساییدم
" ما هیچ کاری نکردیم نیک !"
" پس چی ؟!! انتطار داری باور کنم که خونه ی زین نبودی بعد بهش حمله نکردن و توام دیوونه بازی درنیاوردی !؟ نورما تا کی میخوای پی این رابطه ی مسخره ارو بگیری ؟! میدونی برگشتن تو به زین غیر ممکنه ! شاید اگه اونم تورو میخواست مشکلات کمتر بود ، ولی اون یکی دیگرو دوست داره .."
با حرفاش داشتم دیوونه میشدم .‌ امکان نداشت زین عاشق یکی دیگه بشه .. زین من بود ، و من زین ‌..
" سخته نورما .. اما سعی کن دیگه زین رو فراموش کنی .. این غیر ممکنه.. "
بین ما غیر ممکنی وجود نداشت فقط مرگ ممکن بود .‌
" تا کی میخوای خودتو عذاب بدی نورما !!! با تو دارم صحبت میکنم !"
انگشتامو فرو بردم تو موهام نیک همینجوری پشت هم مثل یک گربه ی در حال جفت گیری غر غر میکرد..
افسار پاره کردم و فریاد کشیدم
" زندگی بدون عذاب معنایی نداره نیک !!! و زندگی من بدون زین ، حتی اگه برام یه عذاب باشه معنایی نداره .. این عداب برام شیرینه ‌. پس منو به حال خودم بزار .. "
با باز شدن در حرفام نا تموم موند ..
با دیدن هری تو چهارچوب در هردوتامون خفه شدیم و به دعوای خواهر برادریمون ادامه ندادیم.
هری لبخند معنی داری زد ،
"خبر خوب ! زین به هوش اومد نورما .‌ نمیخوای ببینیش؟!"
با اسم زین ، نیک دوباره قرمز شد ، اما انگار با جمله ایی که هری به زبون اورد همه ی دنیارو بهم داده باشن ، بی اختیار از رو تخت پایین اومدم . نیک خواست جلومو بگیره
" هی کجا میری ؟!"
دستشو به تندی پس زدم ،
بدون توجه به چهره ی هری و نیک از اتاق دوییدم بیرون ، مثل یه پرنده ی رها شده از قفس بین راهروهای بیمارستان دوییدم و شماره ی اتاق هارو یکی یکی خوندم .. به راهم ادامه دادم . .
چشمم به اتاق ته راهرو سمت راست افتاد .. از سرعتم کم کردم و این بار
با قدمای اروم جلو رفتم ، همه ی بدنم از استرس میلرزید ، اینکه چی میخواد بهم بگه .. اون گفت باید باهام حرف بزنه .. وقای بهش گفتم دلم برات تنگ شد ..
باید خودمو آماده میکردم ، برای حرف هایی که قرار بود بهم بگه ..
تا جایی که میتونستم براش قوی بودم ..
تا جایی که فکر میکردم عاشقمه براش قوی بودم ..
من زمانی دست از عاشقش بودنش برمیدارم که واقعا منو نخواد ..
من مقابلس خیلی آسیب پذیرم .. با هر حرفی که بزنه من میمیرم ..
و میدونم چیز خوبی انتظارمو نمیکشه ‌. من اونو خیلی خوب میشناسم ..
خیلی خوب .. اون بعضی اوقات مثل یه کابوس کشنده بود برام و گاهی اوقات مثل یه رویا شیرینو فریبنده ..
بی دلیل بغض کرده بودم.. مامان میگفت ولی بی دلیل بخندی و یا بغض کنی نشونه ی اینه که خودتو بی دلیل باختی به یه نفر ..
از پشت شیشه ، چشمم به اون دختر خورد ، کنار زین نشسته بود ..
شونه هام سنگین تر شد ، انگار داشت خورد میشد .‌
صورتمو به پنجره تکیه دادم .‌و با حسرت به زین خیره موندم ..
دستمو آروم اوردم بالا و گذاشتم روی شیشه ی قطوری که باعث فاصله ی من و اون بود ‌..
نمیتونم اعتراف نکنم که داشتم تو آتیش حسودی میسوختم ..
با نفرت بهشون خیره شدم ، رومو برگردوندم نشستم روی صندلی کنار در اتاق ..
آهی از روی حسرت کشیدم .
چند دقیقه ایی از نشستنم روی اون صندلی گذشت .‌
زمان مثل باد از جلوی چشمم میگذشت .‌.
از این تایم هایی که مثل برق از جلوی جشمام رد میشدن متنفر بودم
زمان نه باعث میشد زخم ها فراموش بشن نه خاطره ایی رو کهنه میکرد ..
فقط هر ثانیه پیرترو پیرترت میکنه و افکار آدمیو به آشوب میکشونه..
تو فکر های مسخره ی خودم غرق بودم ..
تا اینکه با صدای یک دختر سره جام خشک شدم
"تورو میخواد .. "
ناتالی ، همونی که صبح کنار زین دیدمش و حالا هم چشم دیدنش رو نداشتم.. نفس عمیقی کشیدم..
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم ، دستمو رو بازوی زخمیم گذاشتم و با اضطرابی کشنده و بی رحم از جام بلند شدم ..
با قدم های ضعیف و سستی به سمت اتاقش روونه شدم .. قلبم مثل گنجکشک میتپید ‌‌
درو آروم باز کردم و رفتم تو .. سرش سمت پنجره متمایل شده بود ‌.. و داشت بارونی که توی سیاهی شب به پنجره ها شلاقی برخورد میکرد رو میدید ..
به در تکیه دادم و فقط بهش زل زدم ..
از استرس زبونم نمیچرخید ..بالاخره شجاعتمو جمع کردم و سعی کردم این سکوت مسخره ارو بشکونم ..
" حالت خوبه ؟"
با صدام حالت چهره اش تغییر کرد ، انگار پشت یک نقاب سنگ دل قایم شد . در صورتی که اون احساساتی تر ازین حرفا بود ..
" ناتالیا همه چیزو بهم گفت .. مگه بهت نگفتم ازونجا برو ؟؟! کر بودی یا عقلتو از دست داده بودی ؟!"
لب پایینمو گزیدم ، و به سمتش قدم برداشتم ..
بی اختیار ناخونامو تو پوست کنار ناخونام فرو بردم و مشغول کندنشون شدم ..
" نه .. اونا تا بیمارستان دنبالمون اومدن .. من ترسیدم که بخوان کار نیمه تمومشون رو تموم کنن .. برای همین از بیمارستان دورشون کردم .. "
فکر کنم چشمام از اشک داره میدرخشه که نگاه زین روی چشمام قفل شده و دستاشو مشت کرده .‌.
من تک تک حرکات اونو حفظ بودم ..
" پاک کن اون لعنتیارو .. "
چشماشو رو هم فشار داد و روشو کرد به طرف دیگه ..
با پشت آستینم اشکامو پاک کردم .. و دوباره یه قدم دیگه به تختش نزدیک شدم ..
" زین ؟"
وقتی اسمشو به زبون آوردم نفس عمیقی کشید ‌.
" برای چی اومده بودی ؟!"
بالاخره سوالی که منتظر بودم ازم بپرسه ‌. پرسید .‌
بعضمو قورت دادم ، نشستم رو تخت کنارش و به صورتش چشم دوختم .‌
دستاشو گرفتم ، این بار من از نگاه کردن بهش طفره رفتم .. به پاهام که از سرما مثل پر مرغ سفید شده بود خیره موندم ..
" برای .. برای .. "
دستامو از روی دستاش برداشتم ، چرا نمیتونستم چیزی بگم .. سعی کردم کلماتو تو سرم مرتب کنم ..
" برای هرچیزی که اومدی .. دیگه نمیخوام برگردی !"
با حرفش کلمات از ذهنم فرار کرد و دستام مثل برف ، سرد شد .. انقدر سدت این سرما زیاد بود که مطمئنم تا نغز استخون یک فرد هم فرو میرفت .. دستامو مشت کردم تا از جلوی لرزشش رو بگیرم ..
حدس میزنم رنگم مثل گچ سفید شده بود
اون الان چی گفت ؟!
حرفش برام قابل هضم نبود ‌.
با حیرت سرم رو برگردوندم و بهش خیره موندم ..
" چی گفتی ؟!"
مردمک چشماش لرزید ..
" نمیخوام دیگه ببینمت ..هر وقت ببینمت یاده اون روزای نحس میوفتم .. هر وقت ببینمت بیشتر و بیشتر ازت متنفر میشم ! پس تنها لطفی که ازین به بعد در حقم میکنی ..."
نفس عمیق کشید و از نگاه کردن به من طفره رفت .. نگاهشو به پنجره دوخت ..
"دیگه نمیخوام ببینمت نورما .‌ تو برای من تموم شدی.. تموم شدی."
حرفاش مثل خنجر تو قلبم فرو میرفت ،
روحم رو با سوهان میتراشید ..
مثل یه اسلحه ایی گرم من رو به قتل میرسوند ..
من همیشه عاشق چیزایی میشم که برام مضر و کشنده ان ! یا به نوعی سمی ..
اما نمیدونم این چه حماقتیه که هر دفعه به دامش میوفتم ..
بغض مثل ماری چنبره زده گلوم رو هر لحظه بیشتر و بیشتر نیش میزد ‌..
نتونستم جلوی شکستنمو بگیرم ..
" تو .. دروغ میگی .. من باور نمیکنم .. "
قطره های اشک از چشمام پایین چکید .‌.
فکش منقبض شده بود ، از حرف های گفته شده ‌‌ از قلب شکسته ی من ‌.. از بیقراری خودش ‌..
" بهتره باور کنی .. من دیگه نمیخوام به این مسخره بازی ادامه بدم !"
جلوی خودم رو گرفتم ‌‌اون به حاطر یه چیزی داشت پنهون کاری میکرد من باور نمیکردم ..
از کوره در رفتم ، و با بعض فریاد کشیدم
" داری به من دروغ میگی !!!"
از روی تخت بلند شدم و ازش فاصله گرفتم ‌.
" درسته ! تو یه عوضی پست فطرتی ! تو یه اشغالی ! اما ‌.. این دلیل نمیشه .. قلب منو بشکونی زین ...چون ما عاشق همیم ‌.. "
جمله ی آخر رو با صدای آروم اما لرزونی به زبون آوردم ..
" من عاشقت نیستم .. من حقیقت رو بهت گفتم .. "
با حرفاش نفسم میگرفت ..
دیوونه میشدم ‌‌..
به جنون میرسیدم ..
گفته بودم اون مثل یه کابوس کشنده اس ..
اون انقدر منو دق میده تا بمیرم ‌.
مثل شیشه ایی که یکدفعه بشکنه ، بغضم در هم شکست و صدای گریه ام کل اتاق رو به آغوش کشید
" تو .. دروغ میگی! هرچقدر میخدای بهم بی محلی کن ‌... هرچقدر میخوای از من فرار کن .. هرچقدر میخوای از نگاه کردن به چشمام طفره برو .. "
این بار با نگرانی به چهره ام خیره شد ..
با گریه فریاد کشیدم
" هرچقدر میخوای منو عذاب بده !!!! اما من ..
به کارم ادامه میدم .. من به عاشق بودنت ادامه میدم .. تا موقعی که بهم ثابت شه تو منو دوست نداری ..
تا موقعی که از نگاه کردن به چشمام طفره نری .. دندوناتو رو هم فشار ندی .. بهم نگی اشکامو پاک کنم .. صدات نلرزه .. اون موقع هستش که .. دست از سرت برمیدارم ! اون موقع همه چی تمومه زین .."
برگشتم سمت در ، با حالتی خشمگین در اتاق رو محکم بهم کوبیدم ..
باید بفهمم اطرافم چی میگذره .. باید بفهمم چرا همه از من پنهون کاری میکنن ..

ادم که نباید همیشه حالش یه شکل باشه..
درست مث ‌فصلا ..
یکی زیبا و خوشحال و گرم میشد مث‌بهار .
یکی سردو پژمرده و کشته میشد ..
مثل زمستون ..

****************

اینم ازین پارت ..
نظری دارین ؟
هری بزرگ سال خیلی جذابه 😂😉
زین 😎
نورما 😭
😂😂😂

*از دیده پنهان میشود*

Against the wind [H.S][Z.M]Where stories live. Discover now