هميشه يك شك مرگ آور لازمه ، تا تو به خودت بياي و بيشتر قدر چيزايي كه دور برت هستن رو بدوني !
اين قائده هم براي من هم صدق ميشد ..
داشتم تو يه تاريكي بي ابتدايي كه انگار از ازل بي انتها بود راه ميرفتم ..
خدايا ، من كجام ؟ چه بلايي سرم اومده ؟؟
چرا هيچي حس نميكنم ؟
آب دهن نداشتمو قورت دادم ، و بيشتر تو خودم فرو رفتم .
انگار با يك جاذبه ي قوي ميخواستم بيوفتم.
يا شايد بين خواب و بيداري ، مقابل گذشته ، همراه با آينده پيوسته در حركت بودم ..
چشمام سويي نداشت ..
هيچي نبود ، انگار چشمام هم داشتن نابينا بودن رو انكار ميكردن ..
چشمام با يه نوري سوخت ، پلكام سوخت ..
بنابرلين محكم رو هم فشارشون دادم ، انگار ار خوشحالي ميخواستم بال دربيارم ..
بالاخره يه نوري توي اين تاريكي به چشمام خورد ..
دستامو مشت كردم ، به اون نور خيره شدم ..
صداي آشنايي تو گوشم زنگ خورد
"نورما !!!"
اين صدا، صداي شكسته ي پدر بود ..
چشمامو بيشتر باز كردم ، با ديدن مردي قد بلند وسط اون نور كور كننده كه از قضا پدرم بود و مرتبا اسم من رو روي زبونش به رقص درمياورد به اين نتيجه رسيدم كه قطعا اينجا بهشته و من مردم ..
مثل آدم هايي كه روح تسخيرشون كرده باشن با ترس به روبه روم خيره شدم و اشك دلتنگي تو چشمام حلقه زد .
درده غيرثابل وصفي وسط سينه ام شكل گرفت، انگار تيربارونش كرده باشن ..
مثل روز اعدام پدر كه چشم بسته ، هزاران تير به سمتش پرتاب شد .
درست جلوي چشم من ، مقابل من ..
دهنم ناخوداگاه باز شد و بي اختيار پدر رو صدا زدم و با پاهايي كه ناگهان يك توان بي نهايتي كسب كرد به سمتش پرواز كردم
اما هرچقدر كه سريعتر به سمتش ميدويدم اون دورترو صداش غريبه تر ميشد
" نورما !!!! نورما !!! زودباش دختر !!' زود باش !"
صداي پدر محو شد ، و جاش رو به صداي آشنايي داد كه هيچوقت تو اولويت هاي من قرار نميگرفت ..
هري ..
يكدفعه صحنه ها از جلوي چشمم تو يك پلك زدن از بين رفت ..
" نورما با توام لعنتي !!!!!!"
با يه سيلي ناگهاني و فريادي بلند كه اسمم رو صدا زد هين بلندي كشيدم و همه ي نفسي كه از من رفته بود دوباره برگشت و باعث شد چشمام تا آخرين حد باز بشه و شروع كنم به تقلا كردم براي نفس كشيدن ..
اصلا موقعيت رو درك نميكردم ، فقط صورت هري و زين بود .. انگار بدجوري ترسيدن زين با دست پاچگي فرياد ميكشيد
" بريد عقب !!! بريد عقب !!"
اينجا چه خبره ، چرا من نميتونم نفس بكشم
"سعي كن همينجوري نفس بكشي ، نفس بكش !! از صداش نترس نورما .. !"
دهنم رو براي تنفس باز كردم و سعي كردم نفس بكشم اما صداهاي وحشتناكي از گلوم بلند ميشد ..
قطره اشكي از گوشه ي چشمم پايين افتاد دستامو مثل يك پرنده ايي كه سرشو بريده باشن تكون ميدادم و سعي داشتم نفس بكشم ..
دستاي هري قفسه سينه امو ماساژ داد
" نورما !!! مثل من .. مثل من نفس بكش ! ببين .."
زين دستامو كه روي زمين براي كمك ميكشيدم محكم تو دستاش گرفت و با خشم فرياد كشيد
" احمق !!! جاي ياد دادن سعي كن نفسش بالا بياد !!! اگه بلايي سرش بياد ميكشمت هري !! ميكشمت !!"
اون دو نفر داشتن همينجوري با هم بحث ميكردن ، دستو پامو تكون دادم
هري زينو هل داد، و با دادي كه سر زين كشيد همه لال شدن ، چه برسه به زين .. فريادش كل محوطه ارو لرزوند
" يه لحظه دهن گشادتو ببند زين !!!!!!!!!!!"
چشمام دوباره داشت بسته ميشد ،
مثل ماهي كه از آب بيرون انداختنش داشتم جون ميدادم ..
دستاي هري دور بدن بي جونم حلقه شد ، با يه حركت بلندم كرد كه يكدفعه نفس بهم رسيد و شروع كردم به نفس كشيدن ..
سرفه ام گرفت ،همراهش شوك اين اتفاق باعث شد بزنم زير گريه.. با وحشت پشت هم شروع كردم هذيون گفتن
"اونا ميخوان من بميرم ..من ميميرم .. اونا ميخوان منو بكشن ..اونا .. اونا .."
نفسم داشت بند ميومد ..
هري بدنمو كه مثل بيد ميلرزيد ، محكم به آغوش كشيد و سعي كرد آرومم كنه
" هيششش .. نورما هيچي نيست .. تو نميميري ..چيزي نيست عزيزم ..چيزي نيست.. هيچي "
حالا داشت مغزم راه ميوفتاد و موقعيت رو درك ميكرد.
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...