شب با مكافات ، و سوال هاي پي در پي مامان به اتمام رسيد ..
بعضي اوقات از حرف هاي مامان سر درد ميگرفتم ..
از كنترل كردن بيش از حدش ..
اما نميتونستم ازش متنفر باشم و يا دوسش نداشته باشم ..
اون مادر بود ، و حق داشت نگران زندگيه بچه هاش باشه ..
نفس عميقي كشيدم ، فكرمو آزاد كردم ..
رسيده بودم اداره فدرال، تا ازينجا به سمت بانك مركزي حركت كنيم ..
وارد ساختمون شدم ، به سمت دفتر زين حركت كردم
كارمنداي اينجا خيلي خوب منو ميشناختن ..
چون وقتي از كنارشون رد ميشدم با لبخند و سر تكون دادن به من سلام ميگفتن ..
و من متقابلا با لبخند جوابشون رو ميدادم .
با ناخونم آروم زدم رو ميز منشي تا متوجه من بشه ، چون داشتيه چيزيو مينوشت، سرشو بالا اورد با ديدن من لبخندي رو لباش نشست
" ميتونين بريد تو "
سرمو تكون دادم
" ممنون "
بدون در زدن ، در اتاقو باز كردم ..
اما با ديزن صحنه ي روبه روم خشكم زد ، زين به كيز تكيه داده بود و با ناتاليا راجب كاغذايي كه تو دستشون بود گرم حرف زدن بودن..
ماتو مبهوت به اون دوتا خيره موندم ..
زين سرشو برگردوند و خيلي عادي رفتار كرد ، مثل هميشه با تيكه كنايه هاش به من خوش آمد گفت
" بالاخره اومدي ؟ ببينم صبحا هنوز بايد مامانت نوازشت كنه كه زودتر بيدار شي و به كارات برسي ؟"
ناتاليا با ديدن من لبخندي زد
دستامو مشت كردم ، با اخم بهشون خيره شدم
" اين دختره اينجا چيكار ميكنه ؟؟!"
زين ابروهاشو انداخت بالا ، به ناتاليا خيره شد ، دستاشو به ما اشاره داد و معرفيمون كرد
" خب .. ايشون همون هكري هستن كه بايد دوربيناي خونه ي اقاي استون رو هك كنه ..ناتاليا ، نورما .. نورما ، ناتاليا "
ناتاليا نفس عميقي كشيد و بدون اينكه حرفي بزنه نشست رو مبل جلوي ميز زين ..
ديگه ميخواستم ، از تنفر اون ميزو برگردونم تو صورتش !
" خب ميريم بانك مركزي ! ناتاليا چيزايي كه بهت گفتم فراموش نكن "
دندونامو رو هم فشار دادم گوشام بدجوري قرمز شده بود ، انگار من يه آدميم كه ميخواد اونو به اعدافش برسونه ..
دستمو زدم به كمرم ، و به زين خيره شدم
" ميدوني ! من اصلا دلم نميخواد دوست دخترت تو اين پروژه ي پدر من كار كنه !!! "
زين همون طور كه داشت ژاكتشو ميپوشيد، جواب داد
" رايان استون جز پروژه ي پدر تو نيست هست ؟"
ناتاليا گلوشو صاف كرد و بازم سكوت كرد ..
" ولي هري گفت بعد اون كسي كه ميخواستن بميره من بودم ! پس به منم مربوطه ! اصلا ميدوني چيه زين ؟؟ من قرار نبود اصلا با تو برم بانك مركزي !"
زين با كلافگي دستشو فرو برد تو موهاش .. و با نگاه جديش به من خيره شد.
اما من قرار نيست باهاش راه بيام ، اگه قراره هي منو ازار بده با اينكاراش منم خيلي خوب بلدم دست بزارم رو نقطه ضعفش..
نيشخندي بهش زدم و از اتاق بيرون رفتم ..
" نورما !!!"
به سمت در خروجي با سرعت حركت كردم .. ميتونستم صداي پاهاشو بشنوم كه داره دنبالم مياد.
از اداره بيرون اومدم و عينك آفتابيمو زدم به چشمام و رفتم كه تاكسي بگيرم
اما يكدفعه از پشت بازوم محكم كشيده شد ، از درد هيس كردم
دستمو رو دستش گذاشتم و با عصبانيت بهش صورتش خيره شدم
" چه مرگته ؟؟؟؟!"
با صداي محكمي بهم توپيد
" من چه مرگمه ؟؟؟! تو چه مرگته كه مثل بچه ها با من لج ميكني ؟؟؟!"
لبامو رو هم فشاد دادم، سعي كردم بازومى از دستم بكشم بيرون با يع دست ديگه ام كوبيدم تو سينه اش كه اون دستمم از قسمت مچ محكم گرفت
" لج نكردم !!! خودم با يكي ديگه ميرم بانك مركزي تواك ميتوني با دوست دخترت به فكر هك كردن دوربينهاي مدار بسته ي خونه ي استون باشيد !"
سعي كرد خودشو كنترل كنه
" با كي ميخواي بري مثلا با كي ؟"
دندونامو رو هم ساييدم ، اين يكم بي رحمي بود ، اما بد نبود بفهمه كه من هالو نيستم
" با هري !!! با هري ! با اون !"
فشاره دستاش شل شد .. و با تعجب به من نگاه كرد
هلش دادم و از خودم جداش كردم ..
بدون اينكه نگاهش كنم به سمت ايستگاه تاكسي حركت كردم ، چشمام خيس شد ، اما محل ندادم ، با آستين لباسم ، با تنفر اشك چشمامو پاك كردم ..
نشستم تو تاكسي ، راننده از آينه به من خيره شد
" كجا ببرمتون ؟"
بغض كرده بودم ، با همون صداي بغض آلودي از پنجره به بيرون خيره شدم
" بانك مركزي .."
خيلي سخت بود ، خسته شده بودم ، اينكه با چشماي گريون ، هر لحظه و هر ثانيه اميد داشته باشم كه اون منو يكم دوست داره ..
حتي وقتي گفتم با هري ميرم ، هيچ عكس العملي نشون نداد ..
شايد انتظار داشتم نميذاشت تنها برم ..
بايد قبول ميكردم كه ما شكستيم ، خيلي وقته كه رابطه ي ما از هم پاشيده بود .. همون روزي كه من براي فرار از همه مشكلات ، همه چيزو رها كردم و رفتم تو غم هاي خودم گم شدم ..
منو زين ، و خاطراتمون ، مثل همه ي عكس ها ، زمان رنگو روشو از بين برده بود ..
سرمو به پنجره تكيه دادم وبه ماشين هاي رنگارنگي كه از كنار پنجره رد ميشدن خيره شدم.
" خانوم ، رسيديم "
با صداي راننده ، از فكر هاي سياه و غمگينم بيرون اومدم ، اشكامو سريع پاك كردم ، انقدر غرق فكرام بودم ، متوجه نشزم دارم با صداي بلند گريه ميكنم ..
درك نميكنم كه چرا انقدر شكننده شدم ؟
كرايه ارو حساب كردم و به سمت بانك حركت كردم ، يكمم ميترسيدم ، ازينكه زير نظر باشم و هر لحظه ممكنه اتفاق بدي بيوفته ..
عينكمو از چشمام برداشتم ، و جلوي باجه ايستادم ..
" كاري ميتونم براتون انجام بدم خانوم ؟"
سرمو تكون دادم
" پدر من تو قسمت بايگاني بانك يه هديه برام گذاشتن ، ميتونين راهنماييم كنيد ؟"
" اسمتون ؟"
گلومو صاف كردم
" نورماجين ويلسون"
با حرفم ، چشماش گرد شد به من خيره موند ..
بدنم لرزيد ، بي اختيار از استرس شروع كردم ناخونامو كندن ..
" مداركتون ؟ "
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم، قلبم تو سينه ام ميكربيد ..
من دارم تلاشمو ميكنم پدر ، مواظبم باش كه زمين نخورم ..
مدارك رو بهش تحويل دادم و بعد چك كردنشون از من امضا گرفت ، برگه ايي به من داد كه ببرمبخش بايگاني
با انجام دادن كار ها ، و دادن اون برگه به كارمند بخش بايگاني ، جعبه ايي كه پدر برام گذاشته بود رو برداشتم .. دل تو دلم نبود تا بفهمم توي اين جعبه ي خاك گرفته چي پنهان شده ..
به خاطر هيجان بدنم يخ و دستام عرق كرده بود.
با تشكراز اون مرد با قدم هاي سريع و پياپيي كه روي سراميك هاي بانك برميداشتم ازش بيرون اومدم.
باد سرد زمستوني موهامو تو هوا پخش كرد ، به خودم لرزيدم جعبه ارو محكم بغل گرفتم ، پاهام ميلرزيد از سرما .. صورتمو تو شال گردنم فرو بردم ، و دنبال يه كافه براي نشستن گشتم .. اما بايد حالا حالاها راه ميرفتم ..
تو حال خودم غرق بودم كه صداي زين باعث شد سره جام بايستم
" ميتونم برسونمتون خونه ؟"
بهش توجهي نكردم ، اون يه مريضه روانيه ..
با قدم هاي آرومي كه برميداشتم اىنم اروم كنارم حركت ميكرد ..
دوباره منو دست انداخت
"ميدوني صداي پاشنه ي كفش يه خانوم بهترين موسيقيه زنده اس "
از حرفش سعي كردم ، جلوي خنده امو بگيرم ..
اون يه احمقه به تمام معناست ، اما من دوسش دارم
" ببين ، هرجور دلت ميخواد رفتار ميكنم ، فقط بيا سوار شو عزيزم"
به راهم ادامه دادم ، و با لحن جدي جوابشو دادم
" منو عزيزم صدا نكن "
لباشو كجو كوله كرد و دوباره با من راه افتاد ..
" باشه ، منفورترينم "
با حرفش نفس عميقي كشيدم با حرص تو چشماش زل زدم
چشماشو گرد كرد ، مثل پسر بچه هاي زبون دراز و تخس ، با لحني طلكارانه گفت
" چيه ؟؟! اونجوري نگام نكن ! خودت گفتي عزيزم صدات نكنم "
هم ميخواستم از دستش خودمو بزنم ، هم بپرم بغلش و محكم ببوسمش
" باشه ميشينم ، اما به يه شرط "
ماشينو نگه داشت و دستشو زد به چونش
" چي ؟ "
به چشماي قرمز و پف كرده ام خيره شد ، حتما فهميده گريه كردم كه انقدر بامزه شده
" اينكه ..."
چي بهش ميگفتم ؟ اينكه مثل زيني كه عاشقشم رفتار كن ؟ مثل همين الان ؟ نفس عميقي كشيدم و سكوت كردم
تك خنده ي آرومي كرد با خنده زل زد بهم
" نمياي ؟"
بدون هيچ حرفي نشستم تو ماشين ، و جعبه ارو گذاشتم رو پام
"آقرين دختر خوب .."
ماشينو راه انداخت ، و به سمت خونه حركت كرديم
جعبه ارو با عجله و ذوق باز كردم
با ديدن به جعبه ي برليان چشمام برق زد .. اين جعبه ي جواهرات مادر بود كه خيلي وقت بود دنبالش ميگشت.
جعبه ي اضافيو انداختم پشت ماشين ، قفل جعبه ارو با دادن اون آهن كوچيك به سمت بالا بازش كردم
دوباره با يه كاغذ ديگه مواجه شدم ..
كاغذي كه مثل نامه بود رو باز كردم
" بلند بخونش "
به حرف زين گوش كردم و به صندليم تكيه دادم ..
" نورما،ميدونم بعد مرگ من،خيلي ضربه ميبيني و زير
بارهمه ي مشكلات غرق ميشي، اما هرگز نزار زمين
گيربشي،من به تو ايمان دارم و ميدونم تو بالاخره جواب
همه ي تلاشهاتوميبيني،تو تنها بچه ايي هستي كه تمام
شخصيت من رو شامل ميشه، نورما ميدونم سوالات
زيادي تو سرت هست، به زودي برات مشخص ميشه.
من بيگناهم ، و دارم سعي ميكنم ثابتش كنم.. منتظر باش نورماي من .. منتظر باش. صبر تمام مسائلات رو حل ميكنه."
CZYTASZ
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...