قسمت بيست و ششم : عشق به يك شاهزاده

246 24 23
                                    

بعد از اون شب ، زين رايان استون رو تو بيمارستان دستگير كرد و به جرم قاچاق اعضاي بدن به زندان افتاد.
اون روزيو كه زين و هري به خاطر دستگيري اون اشغال چشماشون برق زد و همديگرو بغل كردن يادم نميره.
شايد رابطه ي هري و زين از رابطه ي من و زين قشنگ تر بود.

يك هفته گذشت و منو مادر با نيك تونستيم يه مغازه شيريني فروشي باز كنيم.
نينا تو شيريني پزي و قنادي استاد بود و بهترين دوره هارو ديده بود.
در نتيجه هممون با همكاري همديگه سعي ميكرديم از طريق اون مغازه امرار معاش كنيم.
بعضي از روز ها هم دوباره براي استخدام تو شركت يا مدارس ساعت ها ميچرخيدم اما چيزي پيدا نميكردم.
چشم هاي خسته و خمارمو روي هم گذاشتم، ديشب تا ساعت پنج با نينا روي اون شيرينيا كار ميكرديم.
ديگه حالم داشت از شيريني و شكلات بهم ميخورد ، هرچي كه هوس كرده بودم اوي اين يه هفته جبران شده بود.
مثل يه محلول فراسيرشده ديگه گنجايش شيرينيو نداشتم.
با صداي دينگ دينگ موبايلم چشمامو با تنبلي باز كردم.
دستمو بالا بردم ، با ديدن اسم هري روي صفحه لبخندي روي لبم نشست ، اس ام اسشو باز كردم
" امروز يه سخنراني توي سالن همايش بيمارستان دارم ..ميخواستم توام باشي ، موقعيتش رو داري نورما ؟"
سرمو خاروندم ، و با همون چشمايي كه از خواب دو دو ميزد نوشتم
" همايش ؟ مگه چه خبره ؟"
" قراره مدير جديد بيمارستان بزرگ نيويورك و مدير كل انتخاب بشه "
چشم هام مثل توپ فوتبال گرد شد، با خوشحالي نوشتم
" نكنه تو قراره يكي از اين مديرا بشي ؟"
" درست حدس زدي "
با جوابي كه بهم داد گونه خام از خوشحالي شكفت ، روي تخت نشستم و با عجله نوشتم
" رو من حساب كن !  ، زين هم هست ؟"
بعد از لحظه ايي كوتاه كه به صفحه خيره موندم نوشت
" هست ، زودتر از تو بهش گفتم، منتها با كلي تيكه و كلمات عجيب قبول كرد بياد"
با پيامش تك خنده ايي كردم ،
" جدي نگير ، اون بدون متلك نميتونه زندگي كنه .."
" ميدونم ، منتظرتم ساعت چهار "
بدون اينكه وقت رو تلف كنم ، از جام بلند شدم دستمو رو دكمه ي راديو گذاشتم و صداشو زياد كردم.
حوله امو از روي چوب رخت كن برداشتم و بي معطلي وارد حموم شدم.
--
پامو روي پام انداختم و انگشتامو روي دسته ي صندلي كه توي رديف دوم قرار داشت تكون دادم.
سرمو برگردوندم كه ببينم هري يا نورما از توي اون در لعنتي بيرون ميان يا نه ، اما متاسفانه خبري ازشون نبود چون من زودتر از ساعت چهار رسيدم.
نگاه خيره ي كسايي كه تو سالن بودنو حس ميكردم، مخصوصا دختري كه كنارم نشسته بود.
گلومو صاف كردم و به صندليم تكيه دادم
" شما همون مامور موفق فدرال هستين ؟ هموني كه هفته ي پيش اعضاي باند قاچاق رو دستگير كرد و ازش مصاحبه شد درسته ؟"
با ديدن چهره ي اشناي روبه روم خشكم زد.
چشماي آبي و موهاي لخت بلوند داشت، با يك صورت استخوني..
لبخند معني داري به من زد، يه تاي ابرومو دادم بالا
" لاورا ووديانو؟؟"
لبخند پهني زد و به صندليش تكيه داد
" خوشحالم كه دوباره ميبينمت زين ، نورما حالش چطوره ؟"
پفي كردم ، من خيلي خوش شانسم .!
بدون توجه به اون دختر گوشيمو بيرون اوردم
" حالش خوبه ، منتها اگه تورو ببينه نميتونم قول بدم كه خوب بمونه .."
با لحني از خود متشكر جواب داد
" من كه كاري نكردم كه بخواد ناراحت بشه .."
چشمامو گردوندم و انگشت اشاره امو اوردم بالا
" راست ميگي ! فقط يه شب ميخواستي با من بخوابي كه حسابي قهوه ايي شدي و از اون موقع هم نورما از چنگت در رفت "
با صورتي قرمز به من خيره شد، اضافه كردم
" هرگز دوست نداشتم كه باهات رابطه ايي داشته باشه .."
حالت چندشي به خودم گرفتم و خودمو كنار كشيدم
" حالم ازت بهم ميخوره زين "
شونه هامو انداختم بالا
" كي اهميت ميده ؟"
گوشيم لرزيد ، به صفحه خيره شدم ، با ديدن اسم نورما لبخندي روي لبام نشست.
يكدفعه بازومو محكم گرفت و منو برگردوند سمت خودش
با نگاهي جدي و خيلي خشك برگشتم سمتش و گفتم
" مثل اينكه تو خيلي وحشي هستي.!"
به چشمام زل زد و با لحني تهديد اميز گفت
" منم تو هركاري كه بخواين انجام بدين هستم !"
اين ديگه چيه ؟ اون از كجا فهميده منو هري و نورما همكاري داشتيم.
ابروهامو دادم بالا و دستمو روي مچش گذاشتم و بازومو از دستش بيرون كشيدم
" اولا ما كاريو انجام نميديم ، دوما اگه قرار بود انجام بدم به روان پريش و هرزه ايي مثل تو نياز ندارم دفعه ي بعدي كه اينجوري بازومو بكشي بازوتو از جا درميارم !"
رومو برگردوندم سمت سن ، با ديدن نورما يه لحظه شوكه شدم.
يه پيراهن سبز تنش كرده بود با شلوار جين مشكي تنگ و كفشاي مشكي اسپورت ، موهاشم بالا سرش گوجه ايي درست كرده  و چترياي كنارشو دور صورتش ريخته بود.
" فكر نميكردم دوباره ببينمت لاورا "
لبخند پهني زدم و دستامو بهم كوبيدم
" منم همينطور خانوما !"
نورما به من چشم غره رفت ، و روبه لاورا درومد
" تو اينجا چيكار ميكني ؟!"
ايلين نيشخندي به نورما زد و دستشو روي شونه اش گذاشت
" عموم تو سازمان بهداشت مديره ، يادت رفته ؟ قراره اون اعلام كنه كه نامزدت رئيس ميخواد بشه عزيزم "
با چشماي حيرت زده به لاورا خيره موندم ، نامزد ؟
نورما هم مثل من خشكش زده بود ، چشماشو ريز كرد و لاورا نگه داشت
" نامزدم ؟"
ايلين نگاهي به سرتاپاي نورما انداخت
" اره .. مادرت و اقا و خانوم استايلز همه جا اعلام كردن كه شما نامزدين .. "
نورما با چشماي گرد به من خيره شد
از جام خيز برداشتم ، لعنتي ! ، پس اون استايلز عوضي كار خودشو كرد.
لاورا لب پايينشو براي نورما كج كرد
" اوه ، خيلي  ناراحت كننده اس كه به زين دوست داشتنيت نميتوني برسي ."
با بي رحمي لبخندي به ما زد ، راهشو به سمت صندلي هاي بالا كج كرد.
نورما هنوز تو شوك خبري بود كه اون عجوزه بهمون داد.
شونه هاشو گرفتم و تكونش دادم
" نورما "
با صدام از جاش پريد ، با وحشت به چشمام زل زد
" اگه اين خبر درست باشه..."
متاسفانه درست بود ، من از همه ي اينا خبر داشتم.
اما نميتونستم كاري كنم ، نميتونستم كاري به غير از گفتم حقيقت رو انجام بدم.
نميتونستم نورمارو از دست بدم.
نورما مثل روز و شب من ميمونه، اگه نباشه زندگيم جريان نداره.
نورمارو محكم بغل كردم و دستمو روي موهاش گذاشتم
" چيزي نيست .. اون فقط ميخواست روزتو خراب كنه .."
حلقه ي دستاشو دور كمرم تنگ كرد ، مثل اينكه ميترسيد دستاشو شل كنه تا منو ازش بگيرن ، يه همچين احساسي بهم دست داده بود.
نورماي دوست داشتني من ..
يعني بايد بهش ميگفتم ؟ اگر ميگفتم شايد يكم ناراحتيش از من كمتر ميشد.
نورما از بغلم جدا شد
" به نظرم بهتره خودتو اذيت نكني ، هنوز كه چيزي نشده .."
دستمو محكم گرفت و روي صندلي كناري من نشست .
بدون هيچ حرفي كنارش نشستم و انگشتامو لاي انگشتاش گره كردم
" از چيزي نترس ، اگه قراره بلايي نازل بشه ، رو سر هردومونه .. نه فقط تو .."
اميدوارم معني حرفمو بفهمه ، يعني منم خيلي دوست دارم.
يكدفعه در باز شد و هريو ديدم كه به سمت ما قدم برميداشت تو صورتش خوشحالي موج ميزد اما من و نورما مثل برج زهر مار بوديم.
" چقدر خوب شد كه اومدين !"
دستشو رو شونه ي منو نورما گذاشتو تكونمون داد.
نورما دست هريو كنار زد و با لحن سردي گفت
" از اومدنم پشيمون شدم .."
لبخند هري محو شد ، ابروهاشو بالا انداخت
" چيزي شده ؟ "
نورما به پدر هري اشاره كرد ، با ديدن اون مرتيكه ميخواستم همين الان بلند شم و تير تو اون كله ي كچلش شليك كنم. اون اينجا چيكار ميكرد ؟
نورما چرا دق و دليشو سر هري خالي ميكرد ؟
" فكر نميكردم باباتم باشه .."
هري دستاشو تو جيبش فرو كرد و لبخند مهربوني رو به نورما زد
" براي اومدن مادرم اونم بايد ميومد"
از جام بلند شدم و زدم پشت هري ،
" هرچند من جاي بابا مامانتم حساب ميشم دكتر .. ولي خب باشه اين بار ميبخشمت .."
دستاشو روي صورتم گذاشت و منو هل داد با خنده گفت
" فعلا كه من جاي قيم تو حساب ميشم داداش كوچولو !"
چند قدم به عقب پرت شدم و با صداي بلند خنديدم.
" تازگيا از لاك خودت بيرون اومدي ، چيشده خبريه؟"
روي صندلي كنار من نشست كه من وسط هري و نورما قرار ميگرفتم.
" خبري نيست .."
با خيال راحت نشستم روي صندلي و به سن خيره شدم ،
" واقعا ؟ اخه دفعه ي اخري كه انقدر خوشحال بودي يه روز قبله .. بيخيال "
اخمامو تو هم فرو كردم ، نميخواستم اون روز وحشتناك رو براي هري ياداوري كنم.
هري لبخند تلخي روي لباش نشست و ديگه حرفي نزد.
مثل اينكه خودش فهميد ميخواستم چي بگم.
نورما و هري برخلاف هميشه كه ميخواستن منو اذيت كنن با هم حرف نميزدن، درسته از رابطه ي بينشون خوشم نمياد ولي ميدونستم هري هيچوقت سعي نميكنه نورمارو دوست داشته باشه.
نورما هم تو وضعيت روحيه متعادلي نبود، انگار نه انگار كه خودش بيشتر از من براي هري خوشحال بود.اصلا چرا بايد انقدر صميمي باشن كه هري از دستش ناراحت بشه ؟
" خب ، هر وقت كه سخنراني هري شروع شد منو بيدار كنين .. البته نه اينكه بخوابم، فقط نميدونم چرا پلكام در برابر زر زراي اينا مقاومت نميكنه و هي بهشون تعظيم ميكنه ، ( عكس العملي ازشون نديدم، به حرفام ادامه دادم) الان ميخوان هريو به عنوان مدير كل اعلام كنن يا فقط همين بيمارستان ؟ ( جوابي نشنيدم)
به طور خلاصه حالمو دارين بهم ميزنين ! انگار هردوتون تو واقعه ي يازده سپتامبر سرمايه اتونو از دست دادين و مثل ورشكسته ها به سن خيره شدين!"
نورما نفسشو با غيظ به بيرون فوت كرد و با كلافگي گفت
" ميشه ساكت شي زين ؟ همه دارن بهمون چشم غره ميرن"
دستامو تو هوا تكون دادم
" مگه دارم كاري خلاف عرف جامعه انجام ميدم ؟"
نورما دستشو رو صورتش گذاشت
" نه فقط ابرومون ميره و ممكنه تذكر بگيريم "
شونه خامو با بيخيالي دادم بالا
" برام مهم نيست "
نورما مشتشو كوبيد رو دسته ي صندلي من
" براي منم اصلا مهم نيست كه تو برات مهم نيست !"
هري خنده اش گرفت و نذاشت من جواب بدم
" دفعه بعدي يادم باشه يه جايي براي بچه ها هم در نظر بگيريم كه شما دوتا اونجا بشينين "
لبخندي روي لبام نشست ، شايد تونستم يكم لبخند رو لب هري بيارم.
هردوشون به صحنه خيره بودن
گوشيمو دراوردم ، مشغول بازي كردن شدم، لحظه ايي بعد انقدر تو بازي غرق شدم كه متوجه گذر زمان نشدم ، وقتي اسم هري رو براي مدير كل پزشكاي نيويورك صدا كردن ، منو نورما با هم همراه با جمعيت بلند شديم و اونو توي تشويق هاي پي در پي غرق كرديم.
اون به ارزوي ديرينه اش هر لحظه نزديك ترو نزديك تر ميشد.
بعيد نبود سال هاي ديگه ، شايد چهل سالگيش ، ترفيع رتبه ي بالاتري بگيره ..
اون حقش بود كه به اينجا برسه ، سختياي زيادي كشيد از خيلي چيزا هم گذشت ، اما حالا جايي قرار گرفته كه لايقشه.
نورما بيشتر از من تشويقش ميكرد و چشماش ميدرخشيد ، در گوشم گفت
" اون خيلي خوشحاله !"
همون طور كه دستامو بهم ميكوبيدم گفتم
" اره ، اين خوشحاليش نادره !"
تشويق ها مه تموم شد روي صندليامون نشستيم تا هري حرف بزنه ..
--
به جمعيت روبه روم خيره شدم ، جمعيتي كه با چشم هاي منتظر به من خيره شده بودن، جمعيتي كه چهره هاشون از احساسات مختلف شكل هاي عجيب گرفته بودن.
فكر نميكردم روزي بتونم اينجا قرار بگيرم ، روزي بتونم در راس همه ي پزشك هاي شهر باشم.
لبخندي روي لبهام نشوندم ، نور صحنه فقط روي من متمركز شد و ديگه چيزي جز تاريكي نتونستم ببينم.
" ضمن تشكر ، از اساتيد دانشگاه نيويورك،
از مدير هاي عالي رتبه ي سازمان بهداشت ايالات متحده ي امريكا NIH و سازمان بهداشت جهاني ، سازمان غذا و داروي امريكا FDA كه سال هاي متمادي از زندگيم رو توشون كار كردم و تجربه هاي زيادي به دست اوردم تشكر ميكنم.
باوري كه از اول نوجوونيم داشتم ، اين بود كه شايد بتونم بنا به خواسته هاي پدر مادرم يكي از دولت مرد هاي موفق اين كشور بشم، اما زندگي ادم ها بر اساس خواسته هاي ديگران پيش نميره ، مخصوصا اينكه نميدوني بعدش چه اتفاقي قراره بيوفته و قراره چه كارايي انجام بديم و چه كسايي از دست بديم. ؟ يا چه كسايي تو زندگيمون قرار بگيرن يا پيدا بشن كه حالمونو از اين رو به اون رو كنن ، كسايي كه وجودشون نابودگر و فتنه گره ، در عين حال دوست داشتني ! وقتي بيست و پنج سالم شد ، با دختري به اسم آدريانا آشنا شدم، وجودش پر بود از زيبايي و آرزوهاي دور درازي كه هر لحظه براشون برنامه ميچيد. سخت كار ميكرد و اونقدر قشنگ حرف ميزد كه من رو شيفته ي خودش ميكرد.
طوري كه همه ي تلاشم رو ميكردم ، تا تمام ارزوهاشو براورده كنم، بيست و هشت سالم كه شد، فهميدم اون هم احساسش به من متقابله، با تمام مخالفت هايي كه پدرم داشت ، جنگيدم ، اون من رو يك بچه احساساتي خطاب ميكرد اما اين فقط يك عشق واقعي بود.
چيزي جز اون نميديدم ، دختري رو زيبا تر از اون نميديدم( بغض ته گلومو قورت دادم و با صداي محكم تري ادامه دادم) تمام زندگيم اسم و رنگ و بوي آدري رو گرفته بود. تا اينكه يه روز فهميديم اون مبتلا به تومور مغزي شده ، متاسفانع تومور بدخيم بود، به جمعيت چشم دوختم، يك روز قبل از عقد فوت شد. از اون روز به بعد تصميم گرفتم تخصصم رو تو اين مورد بگيرم. من از زندگي خودم و عشق خودم محروم شدم ، اما از اون به بعد تمام كسايي كه به اين بيماري مبتلا بودن درمان كردم، هيلي از زوج ها و بچه هايي مه تازه ميخواستن معني زندگي رو بفهمن، فقط براي عشق بي فرجام خودم كارم رو تا اينجا كشوندم و حالا اينجا ايستادم و داستان خودم رو براتون تعريف ميكنم.
من از يه زندگي خوب و عشقم محروم موندم ، ما ادما عادت داريم به چيزايي كه دست نيافتني يا بهمون محروم هستند رو بيشتر بشناسيم و بهتر درك كنيم.
ممنون كه به حرفام گوش دادين. "
با يك پلك بهم زدن همه جا روشن شد ، همزمان كسايي كه نشسته بودن براي احترام به من بلند شدن و با چشم هايي در آن برق اشك تلألو ميكرد به من چشم دوختن..
نفس عميقي كشيدم و لبخندي روي لبام نشوندم ، بين اون جمعيت ايستاده كه لباس هاي رنگارنگ تنشون بود خيره شدم.
انقدر خوشحال بودم كه ميترسيدم همه اينا فقط يك خواب باشه.
چشمم به زين افتاد ، چشماش برق ميزد ، با لبخندي كه خيلي وقت بود روي لبهاش نديده بودم به من چشم دوخته بود.
جرالد هم با نامزدش با تمام توام واسم دست ميزد.
نگاهم رو به سمت پدرم برگردوندم ، ردي از پشيموني تو چشماش مشخص بود.
اگر اون لعنتي نبود ، زندگي من راحت تر و بي دغدغه تر بود.
به سمتم قدم برداشتن ، بي توجه بهش راهم رو كج كردم به سمت جمعيت و به سمت زين حركت كردم.
از امروز به بعد من وارد يه دوره ي ديگه ميشم.
ديگه وظيفه امو انجام داده بودم.
زين به سمتم حركت كرد و بين اون جمعيت منو محكم بغل گرفت.
خنديدم و دستامو دورش محكم كرد ، با صداي گرفته ايي گفت
" تبريك ميگم داداش !"
محكم به خودم چسبوندمش و گوشه ي لبام با خوشحالي زايد الوصفي به سمت بالا حركت كرد.
امروز بهترين روز زندگيم بود.
--
با چشم هاي خيس به هري و زين چشم دوختم ، تنها چيزي كه ميتونستم راجب هري بفهمم اين بود كه اون يك فرشته بود.
يه فرشته ايي كه تو تمام دوره ي زندگيش صادقانه زندگي كرد و خيلي چيزارو تجربه كرد اما عوض نشد.
وقتي زين بغلش كرد ، لبخندي روي لبام نشست ، حسرتي ته دلم به وجود اومده بود ، حسرتي تلخ ، حسرتي كه به راحتي من رو ميتونست به زمين بزنه ، به سمتشون حركت كردم همون جوري كه هم ديگه ارو بغل كرده بودن ، دستامو دور كمر هردوشون حلقه كردم ، و صورتمو بينشون جا كردم.
اشك هايي كه لبالب پلك هايم ميلغزيد پايين ريخت.
دست هردوشون دور شونه ام حلقه شد با هم ديگه خنديدن.
اي كاش زندگي تو همين شادي هاي كوچيك خلاصه ميشد.
اي كاش داستانا بر اساس قهرمان هاي واقعي زندگيمون درست ميشد، مثل هري..
نه سوپرمن ، نه بتمن ، نه افراد ماورا طبيعي ديگه ايي..
قهرمان هاي واقعي تو وجود همه ي ماها خوابيده ، منتها تعداد معدوديشون انتخاب ميكنن كه قهرمان باشن ، مثل هري..
به هري نگاه كردم و لبخندي زدم ، با پشت دستم اشكامو پاك كردم
" من بابت رفتارم.."
و يكدفعه دستاي هري از روي شونه ام كشيده شد.
جمعيت هولمون دادن ، هري با لبخند پهني نگاهم كرد و با صداي بلندي كه سعي ميكرد به گوشم برسه گفت
" مهم نيست ! فراموشش كن ! فقط بايد دليلشو بگي !"
همكاراش داشتن دورشو ميگرفتن، به سمتش حركت كردم ، و با ملافگي سعي كردم بقيه ارو كنار بزنم تا بتونم باهاش صحبت كنم ، اما هرچي تلاش ميكردم اون هر لحظه دورتر ميشد ، از بين جمعيت پريدم ، دستمو دور دهنم گذاشتم و با صداي بلندي گفتم
" دليلش خيلي مزخرف بود ! به هر حال ! "
هري كلافه شده بود ، جمعيتو داشت كنار ميزد
به زين نگاه كردم لبخند محوي روي لبهاش نشسته بود.
هري خودشو از بين جمعيت بيرون كشيد و كنار من ايستاد ، عكاس هاي سالن به سمتمون اومدن ،
" ميخوام عكس امروزم با شما دوتا باشه "
لبخندي روي لبهام نشست ، زين ابروهاشو انداخت بالا
" با اينكه خيلي عجيبه ، ولي قبول ميكنم ! ميشه نورما وسط نباشه ؟"
دستشو دور شونه ام گذاشت ، هري هم دستشو دور كمرم حلقه كرد ،
" خب ، نورما دوست هردوتامونه زين "
زين شونه هامو فشار داد
" ميدونم ، ولي .."
دستمو دور كمر هردوشون گذاشتم و از لاي دندونم همون طور كه ميخنديدم رو به دوربين گفتم
" لطفا بحث نكنيد الان وقت دعوا نيست"
عكاس بهمون خيره شد ، لحظه ايي بعد فلش عكس زده شد و من بين دوتا برادر عكسم گرفته شد.
از اون روز به بعد داستان ها فرق كرد ، و موقعيت ها تغيير كرد.
كه اززو ميكردم هيچوقت اون عكس گرفته نميشد.

--

ببخشيد ديرو نذاشتم ، حالم بد شد، ولي امروز تايپش كردم.
چطور بود ؟
من خودم احساساتي شدم ، البته .. 😶

پ،ن : عاشق ليست كتاباتونم كه منو اد ميكنين 😂 اسماشون عاليه 😂♥️♥️

مهديس/

Against the wind [H.S][Z.M]Where stories live. Discover now