قسمت هشتم : صفیر گلوله

266 34 44
                                    

شب طولانی بود ، نتونستم یک دقیقه هم چشم روی هم بزارم ..
همش به این فکر میکردم که چی باید به زین بگم ؟ چطوری دوباره این رابطه ارو شروع کنیم ؟ منو اون سه سال بود که حتی نزدیک همم نبودیم.
این چند وقتم انقدر با هم دعوا کردیم فکر نکنم دل خوشی ازم داشته باشه.
اگه اون اتفاق لعنتی نمیوفتاد ..
اگه نمیوفتاد ..
حتما الان جای اینکه پیش این اقای دکتر مجبور باشم محترمانه رفتار کنم تا منو برسونه خونه پیش زین بودم و داشتیم آخر هفته ارو با هم خوش میگذروندیم.
تو فکر های غمگینم غرق بودم ، سوال مرد غریبه ایی که فقط میدونستم اسمش هریه رشته افکارمو پاره کرد.
" خب ادرس خونتون کجاست؟"
تو فکره دیدن زین کمربندمو بستم ، به روبه روم خیره شدم.
باید زینو میدیدم و این کارو برای اخرین بار تمومش میکردم.
زین تنها کسیه که میتونه منو ازین ازدواج نجات بده.
"خیابون برادوی"
با چشمای گرد نگاهم کرد، با نگاهی مملو از علامت تعجب بهش چشم دوختم
" مشکلی پیش اومده ؟"
گلوشو صاف کرد ، ماشین روشن شد و بی معطلی از پارکینگ بیرون اومد با اخم به روبه روش زل زد
" نه مشکلی نیست ..مطمئنی خونت اونجاست ؟"
سرمو به علامت منفی تکون دادم ، سوالش یه جوری بود ، یعنی میدونست من یه جای دیگه زندگی میکنم ؟ چرا رفتارهای عجیب و غریبش طوری بود که من فکر میکردم کلا شجره نامه ی زندگیمو خونده و همه چیو میدونه ؟
" اونجا خونه ی یکی از دوستامه چطور ؟ "
زیر لب یه هیچی پر ار تنفری گفت که بدنم به رعشه افتاد ..

بین شک ها و تردید هام سکوت کرد ، ما خیلی با هم حرف نزده بودیم.
اما همون چند کلمه ایی که با هم هم صحبت شدیم متوجه شدم که اون خیلی آدم مهربونی نیست.. یا خیلی موذیه و چیز های زیادیو داره ازم پنهان میکنه
شاید من اینجوری حدس میزدم.. در هر صورت رفتاراش برام عادی نبود ..
بدجوری کنجکاوم میکرد ، میخواستم بدونم کیه ؟ فا میلیش چیه ؟ چرا خسارت ماشینو متقبل شد ..
نیم ساعتی که تو ماشین نشسته بودم ، جرئت نکردم سوالی راجب خودش و کارش و حتی فامیلیش بپرسم ..
فکر میکنم اون آدم منزوی یا خیلی بداخلاقی باشه که همه چیزو تو کار و درس خلاصه میکنه. البته این فقط یه قضاوته .. من اونو به طور کامل نمیشناسم و نمیتونم نظر بدم.
اما زین اینجوری نبود ..
اون خیلی سرزنده است ، پر از شورو اشتیاقه ..
لبریز از خنده های بی دلیل ..
گاهی اوقات هم بیش از حد اعصاب خورد کن میشه اما من همه چیزشو دوست داشتم.
بعصی اوقاتم عوضی و خودخواهه ، در بیشتر موارد اینجوریه .. اره نورما .. زین یه عوضی دوست داشتنیه ..
لبخندی گدشه ی لبم نشست ..
آهی از روی دلتنگی کشیدم ، یعنی همه چیزو فراموش میکنه ؟
یعنی میشه دوباره بهم برگردیم ؟
سعی کردم افکارمو کنترل کنم .. به جاده ی روبه روم خیره شدم
بعد از چند دقیقه ایی که گذشت..
به خیابون برادوی رسیدیم ، ادرس کوچه ایی که زین خونه داشت رو گفتم.
دقیق جایی که میخواستم نگه داشت ، حتی یه اپسیلون از خونه ی زین فاصله نداشتیم.
دقیقا روبه روی خونه اش نگه داشته بود.

Against the wind [H.S][Z.M]Where stories live. Discover now