تعطيلات زمستاني هم گذشت ، همه چيز طبق روال پيش ميرفت ، نورما با اون مغازه ي شيريني فروشي و هري با سِمَت جديدش مشغول بود.
نورما خيلي تحت فشار بدهي ها قرار داشت، در حدي كه بعضي از روزهايي كه ازش خبر ميگرفتم ، بغضو ته گلوش احساس ميكردم.
صداش ميلرزيد ، يا رمق حرف زدن نداشت.
توي اين دو ماه ، تمام مداركيو كه ويلسون براي اثبات گناهكار بودن بقيه كنار گذاشته بود، خوندم.
قضيه پيچيده تر از اين حرف ها بود ، انقدر پيچيده كه سخت منو درگير خودش كرده بود.
ما با يك يا دو نفر درگير نبوديم، ما با يه كشور درگير بوديم.
اون روساي لعنتي ، امريكارو تو مشتشون گرفته بودن و امريكا بي خبر از جنايت ها به كارهاي ديگه مشغول شده بود.
ويلسون همه چيزو براي من مشخص كرده بود، اون منو براي حفاظت از نورما مامور كرده بود، حتي بعد از مرگش.
حالا ميتونم دليل تمام اين سختي ها و تهديد هايي كه ميشدمو بفهمم.
در عمارت استايلز به روم باز شد، با تنفر پامو توي اون خونه گذاشتم.
تمام خاطرات نوجووني و بچگي برام تداعي شد.
اون راه پله ي لعنتي ، كه هميشه راه فراري از دست پدر و پناه بردن به اتاق هري بود.
" زين ؟"
صداي آنه ارو از پشت سرم شنيدم.
لبخند غمگيني روي لبهام نشوندم ، سرمى برگردوندم و بهش نگاه كردم.
حلقه هاي اشك داخل چشماش جمع شد
" خانوم استايلز ؟"
لبخندي روي لبهاش نشست ، به سمتم حركت كرد
" ميتونم باهات چند كلمه حرف بزنم ؟"
سرمو به نشونه ي منفي تكون دادم و با صراحت جواب دادم
" متاسفم ، ما حرفي براي زدن نداريم"
بي توجه به اون خانومي كه روزي جاي مادر گم شده ام ميدونستمش از پله ها بالا رفتم.
هميشه فكر ميكردم اون جاي مادرى برام ميگيره ، اما اشتباه ميكردم.
مادر من ، خيلي وقت بود كه گم شده.
وارد سرسراي طبقه ي دوم شدم و به اتاق اخر راه رو رسيدم.
با خشم درى باز كردم و با صورت قرمز به صورت اقاي استايلز كه بين دود هاي غليظ پيپ بين لباش غرق شده بود خيره شدم.
" چــي از جــونم ميـخواي ؟!"
استايلز لبخند كجي روي لبهايش نشست با صداي بمش ، شمرده شمرده حرف هاش رو ادا كرد
"فكر ميكردم باهوش تر از اينا باشي زين "
درو محكم پشت سرم بستم.
از لاي دندونام دوباره سوالمو تكرار كردم
" لعنتي ! تو هركاري كه خواستيو انجام دادم!"
به صندليش تكيه داد و برگه هارو انداخت يه گوشه
" نه كامل ! من بهت گفتم ديگه حق نداري به نورما نزديك بشي ، بهت گفتم كه نورما بايد با هري ازدواج كنه "
دست هامو با هر حرفي كه روي زبونش ميچرخوند و بهم نيش ميزد مشت كردم ، فكم منقبض شده بود.
شمرده شمرده گفتم
" نورما فقط عاشق منه،هري هم برادرمه ، هيچوقت عاشق دختري كه من جونشو براش ميدم نميشه"
از جاش بلند شد و دور ميز چرخيد ، با همون لحن اروم و خبيثش ادامه داد
" تو يه احمقي، اونا فرصتشو پيدا نكردن كه همديگرو بهتر بشناسن، چون تو هميشه بينشون بودي "
نفس عميقي كشيدم و لبخند كجي روي لبهام نشست
" اوني كه بين ما قرار گرفته ، شما و تهديد هاي شماست، ببينم پسرت از جنايتايي كه در حقش كردي خبر داره ؟"
اون هريو از جونش بيشتر دوست داشت، اما هميشه حس مالكيت ازار دهنده ايي روي هري داشت.
با چشمايي كه از اون تهديد ميباريد به من زل زد
" دهنتو ببند،باي اين گفتم بياي كه اخرين اخطار رو بهت بدم زين "
از پشت ميز به سمتم حركت كرد و ادامه داد
" تو پسر مني زين ، پس بايد به حرفم گوش بدي "
يقه ي سويشرتمو گرفت و مرتبش كرد ، سيلي از نفرتو ميتونستم تو دلم احساس كنم ، اين سيل فوران ميكرد ، هيچكس نميتونست نورماي منو از من بگيره.
" من ، ديگه به حرفات اهميتي نميدم اقاي استايلز"
به چشماي مصمم من چشم دوخت
" قدرتي نداري ، نورما براي هريه، براي اخرين بار ميگم ، اينبار تورو نزديك نورما ببينم ، بلايي بدتري سر نورما ميارم. تو كه ميدوني من آدم شوخي نيستم"
بغض ته گلوم قورت دادم ، براي اولين بار احساس ميكردم ديگه نميكشم.
شايد بايد واقعيت رو به هري و نورما ميگفتم.
يكدفعه يقه ي استايلز رو گرفتم و تو صورتش تهديدش كردم
" با من اين بازيو شروع نكن ، چون مطمئنا تو بازنده ي اين بازي هستي ! منو با نورما تهديد نكن ! چون اگه منو با اون تهديد كني ، كاري ميكنم كه هر روز ارزوي مرگ كني استايلز ! هر روز ! منو با عشقم تهديد نكن چون اونوقت دنيارو با انتقامم ميسوزونم."
با حرص هلش دادم ، و به سمت در اتاق حركت كردم، آتيشي كه درونم بپا شده بود با يك اقيانوس هم خاموش نميشد.
" درسته كه ميگن مردارو بايد با زنا امتحان كني ، تو با اين احساساتي مه مسبت به اون خرج ميكني اخر سر شمست ميخوري پسرم"
لبام از تنفر لرزيد ، درو محكم باز كردم و از عمارت جهنمي بيرون زدم.
برام مهم نيست چه اتفاقي ميوفته ، برام مهم نيست اگه كل خانواده ي نورما بميرن، برام مهم نيست، هركي ميخواد بميره ، فقط نورما برام مهمه، حتي اگه از غم زياد هم تيمارستاني شه برام مهم نيست.
با خشم غير قابل كنترلي كه بهم دست داده بود مشت هاي گره خورده امو محكم روي فرمون كوبيدم .
انقدر به فرمون مشت زدم كه تونستم كمي اروم بشم.
سرمو روي فرمون گذاشتم، گوشيمو از جيبم بيرون اوردم و اولين نفري كه به ذهنم رسيد شماره اشو گرفتم ، "نورما"
بعد از چندتا بوق ، گوشيو برداشت
" دارم با پوآرو صحبت ميكنم ؟"
با صداش لبخندي روي لبهام نشست ، اما حرفي نزدم ، اگر يه كلمه ي به زبون مياوردم ميفهيمد چه حالي ام ، بعد از چند لحظه با شك پرسيد
" زين ؟"
چشمامو بستم و دستمو رو صورتم كشيدم
" اها ، اره ، خانوم مارپل ، چروك هاي صورتتون حتي از پشت تلفن هم حس ميكنم"
كمي مكث كرد ، انگار فهميده بود گلوم سنگينه
" زين ؟"
قلبم با صداش كه اسممو صدا ميكرد ميريخت.
به روبه روم چشم دوختم
"بله ؟"
لبخندشو از پشت تلفن هم احساس ميكردم، لبخندي كه ميتونست توي يك لحظه نگاه خاكستري من به همه چيزو رنگي كنه.
" آمم ، هيچي ، فقط ميخواستم بگم دلم برات تنگ شده بود"
پاهاي بي جونمو كمي تكون دادم ، و ماشينو روشن كردم
"امشب ميتوني بياي رودخونه ي هادسون ؟ همون جاي هميشگي "
با لحني كه توش ناراحتي موج ميزد
" اوه ، نه زين ، نميتونم ، ولي تو ميتوني بياي اينجا كه محكم بغلت كنم و بهت شيرينيايي كه سوزوندمو بدم بخوري، چون نينا گفته بايد همشو خودم بخورم"
به حرفاي خودش خنديد ، عادتش بود خودش با شوخياي بي مزه اش بخنده
" هميشه من بايد تلافي خرابكاري تورو بدم مگه نه ؟"
تك خنده ايي كردم، يه چيزي گذاشت دهنش صداي خورد كردن از دهنش بيرون ميومد.
" خواهش ميكنم ؟ خب اگه شيرينيارو نميخوري ميبرمش براي هري ، نيك هم اين محازات رو قبول نميكنه"
شروع كرد به خنديدن، با اسم هري ، خونم به جوش اومد
مشتمو روي فرمون كوبيدم و بي اراده فرياد كشيدم
" هري ! هــري ! هــري ! ميشه پاي اونو وسط نكشي ؟؟؟ توي هيچ كاري ! تو هيچ كـــــــاري !"
از ترس ساكت شد ، پامو روي گاز فشار دادم.
من چطور ميتونستم بين هري و نورما يكيو انتخب كنم.
صداش خيلي اروم و مظلوم شد
" باشه ، چيش.."
تلفنو قطع كردم و پرتش كردم صندلي عقب.
به سمت خونه ام حركت كردم تا كمي خودمو آروم كنم ، بايد خودمو كنترل ميكردم.
چرا من بايد انقدر بي عرضه باشم كه با تهديد هاي پي در پي استايلز به زانو دربيام؟
لعنتي چرا من بايد تو اين مخمصه بيوفتم ؟ چرا مني كه هيچكسو غير هري و نورما ندارم ؟
--
مشغول بستن كيفم بودم ، امشب تولد نورما بود.
كادويي كه براش گرفته بودمو تو كيفم گذاشتم برقاي دفتر رو خاموش كردم و براي اخرين بار به ساعت مچيم خيره شدم
ساعت شيش غروب بود.
نفسمو با خستگي به بيرون رها كردم ، يكهو گوشيم لرزيد
با ديدن اسم نورما لبخندي روي لبام نشست.
" نورما ؟"
بدون اينكه مثل هميشه با شوخي سر صحبتو باز كنه با نگراني گفت
" زين به من زنگ زد ، صداش ميلرزيد ، مشكلي بينتون وجود اومده ؟"
ابروهامو در هم كشيدم ، باز دوباره چه خبره ؟
" نه ، من امروز باهاش حرفي نزدم مشكلي پيش اومده ؟"
فين فين كرد و لحظه ايي بعد آهي كشيد
" نميدونم ، فقط ميدونم صداش مثل دفعه ي اخري بود كه داشتم از نيويورك ميرفتم، ميشه تو بهش سر بزني ؟ البته اگه كاري نداري "
لبامو كج كردم ، دراماي اين دوتا انگار نميخواست تموم بشه ؟ اي كاش الان جاي درست كردن رابطه ي اين دونفر ، داشتم به خنده هاي ادريانا و حرف هاش كه پرستارارو مسخره ميكرد گوش ميدادم. لبخند محوي روي لبهام نشست
من امشب تمومش ميكنم، امشب اين دوتارو به عشق چندين سالشون ميرسونم.
با خودم زينو ميبرم به مهموني كه نيك ترتيبشو براي نورما داده، نيك گفت اگه دوستي هم دارم با خودم ببرم، من كه دوست دختر ندارم، زين احمقو با خودم ميبرم
" باشه ، ميرم ببينمش"
گوشيو قطع كردم و انداختم رو صندلي كناري.
بعد از رد كردن جاده هاي شلوغ و سرسام اور نيويورك به خيابون وال استريت رسيدم ، ازدحام و شلوغي خيابون ها مثل بعضي از روز هاي كاري من بود.
مثل مواقعي كه فكر هاي مختلف ازارم ميداد ، مغزم مانند اين خيابان هاي شلوغ پر از ازدحام و همهمه ميشد.
وارد كوچه برادوي شدم و بعد از رد كردم چندتا خونه به خونه ي زين رسيدم ، كاشينو جلوي حياطش پارك كردم و وارد حياط شدم ، بلافاصله زنگ خونه ارى به صدا دراوردم.
در بعد از دقيقه ايي باز شد ، زين با نيك تنه ي لخت و موهاي شلخته ، چشم هاي قرمز درو باز كرد.
با تعجب پرسيد
" تو اينجا چيكار ميكني؟"
وارد خونه شدم و به اطراف چشم دوختم ، خونه شلخته بود ، لباسا يه ور ، غذاها يه ور ، كاغذايي كه معلوم نبود چي توشون نوشته از روي ميزو مبل اويزون بود.
" خواب بودي ؟"
درو اروم بست و به سمت كاناپه ي بزرگش رفت و افتاد روش
"اره ، نياز داشتم بخوابم"
ابروهامو بالا انداختم و به سمتش حركت كردم.
كيفمو انداختم روي ميز
" بلند شو بايد بريم بيرون "
براي لحظه ايي بهش چشم دوختم ، حركتي به خودش نداد.
" كجا ؟"
نشستك روي مبل تك نفره ايي كه روبه ي كاناپه ي خودش قرار داشت
" معلومه، تولد نورما "
با حرفي كه زدم ، بالاخره تكون خورد و يكدفعه صاف سره جاش نشست
" امروز تولدشه ؟"
دستمو گذاشتم زير چونم و خيلي جدي نگاهش كردم
" درسته ، امروز هفتمه "
با سردرگمي به اطرافش نگاه كرد با لحني لبريز از درموندگي گفت
" پسر! من همش گند ميزنم !"
لبامو جمع كردم و انگشتمو رو چونم نگه داشتم سرمو بالا پايين كردم
" كاملا درسته "
با اخم نگاهم كرد و بالشت كنار دستشو به سمتم پرتاب كرد ، جا خالي دادم بالشت به ميز عسلي كنار مبل خورد و چپه شد ، نيشخندي زدم
" نشونه گيريتم كه افتضاح شده كاراگاه ، تو بايد مدير گند كاري ميشدي ، نه مدير حوادثات سياسي و جنايي !"
زير لب غر غر كرد و از جاش بلند شد
" دهنتو ببند هري ! "
تك خنده ايي كردم ، با حالت اشفته ايي تو اتاق راه رفت ، لبخندم محو شد
" چيشده زين ؟ اتفاقي افتاده ؟"
بي درنگ سيگاري از روي ميز برداشت و با فندك اتشي به تهش زد.
همونطور كه سيگار بين لباس بود و موهاي شلخته اش اومده بود رو پيشونيش گفت
" هيچي ، فقط يكم خسته ام"
پك محكمي به سيگارش زد و با سوييچ ماشينش كه روي ميز بود بازي كرد.
شايد منظورش اين بود كه از بدون نورما بودن خسته شده.
دستمو روي شونه اش گذاشتم
" وقتو تلف نكن داداش، امشب نيك ميخواد سوپرايزش كنه ، بهتره توام باشي كه سوپرايزش كامل شه تو ماشين منتظرتم "
نگاهي عجيب به من انداخت
" اونوقت نيكم اجازه ميده باشم ؟"
در خونه ارو باز كردم
" تا من هستم، نميزارم برادر من از چيزي اذيت بشه ، جرئت نداره چيزي به من بگه ، حالا سريعتر اماده شو"
در خونه ارو بستم، و بلافاصله سوار ماشينم شدم.
اون از چيز مهمي عصباني بود ، اين نگاهشو توي اون روز لعنتي هم حس كرده بودم.
اون روز كذايي كه منو زين رو چهار سال از هم جدا كرد.
اون روزي كه زين گفت من ديگه قرار نيست برادر تو باشم و تو تا هميشه دشمن من خواهي بود.
اون روز لعنتي ايي كه همه چيز بهم گره خورد.
روزي كه من فهميدم ، پدرم دستور قتل ويلسون مرحوم رو به پدر زين داده و اونو مجبور به همچين كاري كرده.
روزي كه زين از من كمك خواست و من اونو تنها گذاشتم.
تنهاش گذاشتم چون حرفاشو باور نميكردم.
اونو يه دروغگو خطاب كردم ، چون باور نميكردم پدرم يه جنايت كار باشه ، فكر نميكردم پدرم يه خيانت كار باشه.
يه خيانت كاري كه به دوست صميميش ، رابرت ويلسون ، از پشت خنجر بزنه.
--
فكر كنم تا حدودي از راز هاي نهفته خبر دار شدين ، اما بازم رازهايي وجود دارن كه هنوز كشف نشدن 😏
مرسي كه ميخونين ، با اينكه كميم ولي يه دنياييم♥️
نظر نشه فراموش😁 قسمت بعد يك شوك بدي قراره بهمون وارد شه
مهديس/
BINABASA MO ANG
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...