[ ۱۴ دسامبر ، شنبه ۱۲ بعد از ظهر]
شش هفته از عمل مادر گذشت ..
تکراری ..
فقط گذشت ..
روز شد ، خبری از زین و صدای اطمینان بخشش نشد ..
شب اومد ، سرو کله ی چشمای بازیگوشش پیدا نشد.
فقط عر غر های مامان بود به خاطر عمل قلب بازش ..
طبیعی بود که چند هفته ی اول عصبی و افسرده باشه.
خودمو تو روزمرگی غرق کردم ، اما حمله ی اون شب رو فراموش نکردم.
هر روز تو اداره ی فدرال میچرخیدم ، هم به بهونه ی دیدن زین هم برای کسایی که شبانه به خونه حمله کردن.
سر درنمیاوردم ..
این یه حمله ایی بود برای زهر چشم گرفتن انگار ..
اما سوالات زیادی داشت مخمو میخورد ..
مگه پرونده ی قتل پدر رو زین نبست ؟!
مگه پدرم رو به اختلاس های چند میلیاردی و فساد تو سیاست متهم نکردن ؟!
من مطمئنم اون خودکشی نکرد ..برعکس اون دلایل زیادی برای اثبات بیگناهی داشت ..
اما ..
با یه قتل ساختگی اتهام خودکشی بهش زدن..
زین فقط تونست ثابت کنه که قاتل کیه و پدر من خودکشی نکرده ..
اما هیچوقت معلوم نشد ، که چرا پدرم کشته شد ؟!
برای چی کشته شد ؟
اون یک دادستان منظم و وظیفه شناس و قابل اطمینان بود.
دشمن های پدرم هنوز دارت دور بر ما میپلکن
و من مطمئنم پدر یه چیزی داشته که باعث ترس و دلهره ی اون اشغالا شده.
این حقیقت که این کیه که زندگیو به ما جهنم کرده و باعث شده نتونیم سرمونو برای کار های نکرده ی پدر بالا بگیریم مثل خوره به من چسبیده بود.
اگه پیداش میکردم به چیزی جز اعدام قانع نمیشدم.
اون زمان فقط با فهمیدن این که قاتل پدرم کیه ..
همه چیزو فراموش کردم ..
همه چیزو از دست دادم ..
زین ، ارامش ، سلامت روح ، خوشحالی و خانواده ..
تازه داشتم از چهارسال زندگیم توی منهتن لذت میبردم که پدر مرد ..
قبلشم که به اجبار مادر و برای یادگیری زبان فرانسه ، که صرفا فقط یه بهونه بود برای اینکه دیگه از بچه داری خسته شده ..
از هشت سالگی تا پونزده سالگیو تو یه مدرسه ی شبانه روزی پاریس گذروندم .
در خونه ارو باز کردم ، و خودمو روی کاناپه ی روبه روی تلویزیون ولو کردم.
و یکی یکی دکمه ی کتم رو با بی حوصلگی باز کردم.. کش و قوس طولانی به بدنم دادم و مثل یه عروسک که دستو پاهاش اویزونه ، بی حرکت موندم به سقف خیره شدم.
" بهتر نیست تو اتاقت همچین منظره اییو درست کنی!؟"
با صدای مامان صورتمو برگردوندم و بهش خیره شدم.
از پیاده روی تازه برگشته بود ..
نشست رو مبل مخصوص خودش و قرصاشو انداخت جلوش تا یکی یکی بخوره ..
" نزدیک ترین راه اینجا بود مامی .."
چشماشو تو حدقه گذروند ، و با لحن طعنه آمیزش شروع کرد ..
ای کاش هنوزم تو بیمارستلن بستری بود تا لاقل پرستارا به غر عرش گوش میدادن
" ببین ، همه چیزو بهم ریختی .. کفشات یه طرف ، کتت یه طرف ، موهای دخترمو ببین انگار با انیشتن همزاد بوده باشی .. حتم دارم این بوی بدم از بوی عرق باشه ! چرا با این .. "
دستمو بردم تو موهام و با صدای نسبتا بلندی توپیدم بهش
" ماما !!! بس کن ! خسته ام !"
لبخندی روی لباش نشست و به کاناپه تکیه داد
" بهتره فراموشش کنی .. چون امشب به جشن سالگرد اقای استایلز و همسرش دعوت شدیم .. ما هم برای اشنایی شما دو نفر دعوتیم ."
دستمو رو صورتم کشیدم ..
فکر دیدن اقای دکتر ، و اینکه قراره کلی با رفتار های خشکش اعصابمو بهم بریزه ، اه لعنتی .. خرخون احمق ! اون فقط یه خرخونه همین ! من هیچوقت نمیتونم با اون کنار بیام.
" من نمیام .. "
انچنان قاطع حرف زدم که مامان اون یه دره امیدشم کور شد . اما اون موذی تر از این حرفاست ..
" زین هم دعوته ! چون پسر خونده اشونه ..بازم نظرت بر اینه که نمیای ؟"
با شنیدن اسم زین قلبم پر کشید ، و گوشام تیز شد .
چشمامو ریز کردم به مادر خیره شدم ..
" زین چهار ساله با اونا رابطه نداره مامان ! من بچه نیستم !"
لبخند کوتاهی زد
" درسته .. ولی رابطه اش با آنه قطع نشده ، چون زین حکم پسر کوچیک اونو داره .. موقع هایی که هری نبود ، زین بود .. اوه نورما خودت که دیگه بهتر میدونی !"
راست میگفت ، ولی چه دلیلی داشت کهمن بازم برم ؟
درسته در حد مرگ دلم برای زین تنگ شده بود اما یه جورایی از چشم تو چشم شدن باهاش هم بیزار بودم . اگه منو میدید بازم با حرفاش خوردم میکرد ..
شاید اینبار بدتر .. دوباره حرفمو تکرار کردم
" من نمیام !"
مامان از جاش بلند شد و کتفشو که درد گرفته بود فشار داد
" اونا مارو به خاطر تو دعوت کردن ! باید بیای ! چون میخوان با پسرشون اشنا شی "
مثل یه نارنجک فقط منتطر بودم یکی ضامنمو بکشه
حرفی نزدم و پشتمو کردم به مامان .. ولوم صداش بالاتر رفت
" وقتی دارم با تو حرف میزنم به من نگاه کن !!! این کارت واقعا زشته !"
با این لحن حرف زدنش ، با این لحنی که همیشه جنبه ی تربیتی داشت ..
منو بچه فرض میکرد و همیشه فکر میکرد من بزرگ نشدم ..
دلم میخواست خفه اش کنم ، ولی چیکار کنم اون مادر منه ..
پدر همیشه میگفت ما به خاطر شباهتامونه که با هم نمیسازیم ..
اما من هیچ شباهتی بین خودم و مادر فولاد زره خودم نمیدیدم.
" نورما !!!"
صداش آنچنان بلند بود که منو برای یک فریاد کشیدن حسابی آماده کنه از جام خیز برداشتم و فریاد کشیدم
" باشه !! باشه !!! میام !! اما نه به خاطر اینکه تو داری زورم میکنی یا اونا منو دعوت کردن !!! برای این میام که خیلی محترمانه بهشون حالی کنم که من هیچ علاقه ایی به پسر عزیزشون ندارم ! و نخواهم داشت !!"
نفس هامو که برای فریاد کشیدن تو سینه ام حبس کرده بودم. با غی فوت کردم بیرون.
راهمو کج کردم که از پله ها برم بالا ، اما صدای آخ مامان منو از قدم بعدیم بازداشت با ترس برگشتم سمتش ، دستشو گذاشت رو مبل ..
و یه دست دیگه اش رو قلبش بود ..
یه لایه عرق سرد نشست رو بدنم ، دوییدم سمتش و بازوهاشو گرفتم
" چیشد مامان ؟!"
نفس نفس زد ، نشوندمش رو کاناپه و با نگرانی بهش خیره شدم با هن هن شروع کرد شکایت کردن از من
" من میدونم ، آخر سر به خاطر تو میمیرم .. "
چشمامو بستم و یک نفس عمیق کشیدم ، نباید سرش داد میکشیدم
دستامو تو هوا آروم بالا پایین تکون دادم
" باشه مامان .. باشه .. میام مهمونی .. هیچ حرفیم نمیزنم .. فقط ساکت .. "
لبخندی از رو رضایت زد و گونه هاش از خوشحالی سرخ شد.
اون مثل یک روباه حیله گر و مثل یه بچه گربه دوست داشتنیه ..
" پس ساعت شیش غروب آماده باش چون ماشین میاد دنبالمون .. "
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و با شونه های افتاده ازش دور شدم.
میدونستم امشب هم مثل شبای دیگه ایی که با زین روبه رو شدم افتضاح تموم میشه ..
اما این بار نمیذارم زین منو بشکونه ..
اگه به بار سوم بکشه .. حتی اگر بودنش با من خطرناک باشه ..
اگه قلبمو بشکونه..
نمیخوام بهش فکر کنم .. به هیچ وجه ..
پس با تمام قوا و تواتم پله هارو پشت سر گذاشتم ،
نیک از اتاق بیرون اومد با دیدن من خندید
" هی ، خانوم مارپل حالتون چطوره ؟!"
زیر لب غریدم
" مثل همیشه افتضاح !"
از کنارش با کلافگی رد شدم
" اوه خیلی خب باشه .. جای خانوم مارپل فکر کنم رکس بهت بیشتر بیاد ! "
محکم درو کوبیدم بهم ، بدون توجه به حرف های بی مزه ی نیک خزیدم زیر پتو و پاهامو طبق عادتم تو شکمم جمع کردم ..
اینجوری بدنم ریلکس میشد و زود خوابم میبرد ..
باید یک ساعتی استراحت میکردم تا امشب مثل جنازه های تو سردخونه به نظر نیام ..
پلکای بسته ام کم کم گرم شد .. و خواب به سراغم اومد ..
DU LIEST GERADE
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...