قسمت بيست و يكم : وصيت نامه

244 26 16
                                    

|١٦ دسامبر ، چهارشنبه|
بيست و چهار ساعت از اون اتفاق لعنتي ميگذشت ، تو فكر بودم ..
اونا منو ميخواستم با مدارك از بين ببرن ، اونا قطعا ازينكه من وارد اين ماجرا بشم ميترسم و قطعا هم يه چيزي پدر بر عليه اشون داره انقدر از اون مدارك ميترسيدن ..
كتاب هاي پدر رو يكي يكي گشتم اما اثري از يه وصيت نامه نبود ..
صداي بوق هاي ممتد تلفن گوشم رو پر كرده بود ، نميتونستم امروز برم سره كار ، چون ميخواستم هرجور شده اون وصيت نامه لعنتي رو پيدا كنم ..
نفس عميقي كشيدم ، همون طور كه تو اتاق پدر بين كتاب هاش دنبال يه وصيت نامه كوفتي بودم پشت خط هم منتظر بودم رييس بخشمون برداره تا چند روزيو مرخصي بگيرم ..
كتاب هارو ورق زدم ، مامان ميگفت دفعه آخري كه پدر رو ميبردن به اتاقش اشاره كرد كه يه چيزي هست به خاطر همين مامور هاي فدرال به خاطر اين حرفش كل مدارك و پرونده هاشو گرفتن ، اما نه مادر تونست اون برگه ارو پيدا كنه ، نه مامورهاي دوره ديده و حرفه ايي فدرال .. و نه حتي زين..
يكدفعه صداي بداخلاقي ، تر گوشم پيچيد ، سريع گلومو صاف كردم
" ساام قربان من نورما ويلسون هستم ، ميخواستم توضيحي راجب غيبت امروزم بدم.."
چند لحظه ايي ساكت موند
" ها ، دختري كه خيلي با صداقت كار ميكنه و همه ي ترفند هاي فروش رو به مشتريا لو ميده ! "
يه تاي ابرومو دادم بالا
" مگه كمك كردن به ارباب رجوع جرمه قربان ؟"
نفسشو يا كلافگي به بيرون رها كرد
" تو هميشه حراب كاري ميكني و باعث ميشي ما پولمون رو از دست بديم ، امروزم كه نيومدي سره كار.. تو اصلا براي اينكار ساخته نشدي ! صداقت تو به درده كلاسر مدرسه ميخوره دختر جون ! "
چشمامو گردوندم ، اون هميشه گير بود رو من ، از اولم ميدونست من دختر ويلسون اعدامي هستم ، عمرا اجازه ي كار بهم نميداد
انقدر بهش التماس كرده بودم تا موقتي منو گرفت ..
" من .. فكر ميكردم بايد به مردم كمك كنيم نه پولشون رو بخوريم قربان !"
كتاب مورد علاقه ي پدر كه هميشه براي من شبا ميخوندش ورق زدم با غيظ
" چي ؟؟ نفهميدم ! داري به من تيكه ميندازي ؟؟؟ داري ميگي ما سره مشتريا كلاه ميذاريم ؟ آره ؟"
با سرعت بيشتري كتابو ورق زدم تا حرصمو روي اون خالي كنم
" نه قربان من منظورم .. اصلا من براي چيز ديگه ايي مزاحم.."
نذاشت حرفمو تكميل كنم ،
" از همون اولم استخدام توي بچه كار اشتباهي بود !! اورو چه به دلال سهام دخترجون ! "
اقاي موريس پشت سره هم ور ور ميكرد پشت تلفن ، از بي عرضگي و ساده بودنم تا سركوفت زدنم و تهمت زدن به من به خاطر لاس زدن با همكاراي مردم !
تهمت ها و تحقير ها و حرف هايي كه هيچكدوم حق من نبود و من هيچوقت مرتكب نشده بودم.
در حالي كه سيسيليا با فردريك ، و جان لاس ميزد من تو فكره زين ، شماره هاي متوالي ميگرفتم و به مشتريا كمك ميكردم كه سهام بخرن !
وقتي سارا گند ميزد به تصميم مشتري ، اين من بودم كه با كلي كلنجار رفتن با طرف سعي ميكردم راضيش كنم و در آخر كار ها به اسم بقيه تموم ميشد !
همونطور كه با حرص اون برگه هارو كنار ميزدم و به غر غرهاي موريس پير گوش ميدادم چشمم به يه برگه ي خالي افتاد ..
به اون برگه ي سفيد خيره شدم ، شايد براي علامت گذاري صفحه اينجا بود
" دختر داري به حرفام گوش ميدي ؟؟"
به برگه خيره موندم ، شايد رمزي چيزي روش نوشته باشه .. يادمه بابا براي هر كادويي كه براي من ميخريد ، رمزي تو برگه هاي سفيد يه چيزي مينوشت ، اون برگه هاي سفيد رو يا بايد ميسوزوندم و معماي توشو ميخوندم ، و ميرفتم مراحل بعدي .. يا بايد روش ميداد به صورت سايه مانند ميكشيدم تا نوشته هاي روش مشخص بشه ، يه نور كم سو از اميدي كه خيلي وقت بود از دست داده بودم ته دلم روشن شد.
" بله بله .. گوشم با شماست !"
از جام يكدفعه بلند شدم با عجله رفتم كنار شومينه ، فندكر برداشتك و روشنش كردم ، گرفتم زير كاغذ، هيچ نشوني از خط هاي نامرئي نبود كه با مداد روش بكشم..
لبمو گاز گرفتم ، موريس احمق هنوز داشت داد بيداد ميكرد ، اين پيرمرد نميخواد زدهن گشادشو ببنده ؟
" ببخشيد قربان من بايد قطع كنم ، هرچي كه شما ميگيد درسته !"
تماس رو با هيجان قطع كردم ، دوربين گوشيمو روي صفحه ي كاغذ تنظيم كردم..
فندكو گرفتم به لبه ي كاغذ، شعله ي كوچيك فندك به لبه كاغذ گرفت ، و شروع كرد به شعله ور شدن، يكدفعه كلماتي به رنگ طلايي روي كاغذ شكل گرفت ، قلبم از هيجان قالب تهي كرد !
از خوشحالي تو پوست خودم نميگنجيدم شروع كردم به خوندن كلمات
" اول از هرچيز ، نورماي من سال اول مدرسه اتو با يه كادوي بزرگ و خوشگل افتتحاح ميكنيم ، چيزي كه هميشه دوست داشتي .."
اشك تو چشمام جمع شد ، سرنخ بعدي خونه درختيه ..
كادوي سال اول دبستانم ..
اون ميدونسته كه ميخواد بميره ، اما هنوزم دس از بازي كردن با من برنداشته ..
اون هميشه پدر مهربون من ميمونه ..
بغض گلومو قورت دادم و بدون معطلي از اناق اومدم بيرون با سرعت از راه پله ها پايين رفتم ، نيك با ديدن دويدن سراسيمه ي من نگران شد
" چيشده نورما ؟"
از بغلش با سرعت دويدم و از در اصلي ، از خونه بيرون دويدم فرياد كشيدم
" بعدا برات توضيح ميدم نيك !"
انگار قلبم بي وقفه براي هيجان ميرقصيد و من رو از هر ترسي تهي ميكرد.
بي مهابا ميدويدم ، بدون ترس نفس ميكشيدم ..
انقدر غرق اين خوشحالي بي خير شده بودم كه حتي خستگي رو يادم رفت ..
وقتي به خونه درختي دربه داغونم كه خيلي وقت بود ديگه ازش استفاده نميكردم رسيدم از خستگي افتادم زمين و نفس نفس زدم ..
بايد به زين خبر ميدادم ؟
گوشيمو دراوردم ، و رفتم رو اسم زين ..
انگشتامو متوقف كردم ..
اون گفت هر اتفاقي افتاد منو خبر كنيد ، ولي ميترسيدم خط هاي من شنود داشته باشن ..
زين اخطارشو ديشب به ما داده بود ..
با اينحال با گوشيش تكاس برقرار كردم ، منتظر موندم تا جوابمو بده ، انگشتامو با استرس رو زمين كوبيدم بعد از چند دقيقه ايي صداي زنونه ايي تو گوشم پيچيد
" مشترك مورد نظر قادر به پاسخگويي نيست."
اخم كردم ، جوابمو نداد يعني ؟ دوباره با گوشيش تماس گرفتم ، اما تماس دوم هم بعد چند دقيقه اشغال شد.
نفس عميق كشيدم ، پس لازم شد خودم اينجارو بگردم ..
از جام بلند شدم و لباسامو تكوندم .
دستمو رو چوبش كشيدم ، خيلي لق بود .. خدا كنه چيزيم نشه ..
دو طرف نردبون چوبيو گرفتم و رفتم بالا ..
با ديدن وسايل قديميم از ذوق دستمو رو دهنم گذاشتم و جيغ خفه ايي كشيدم ، دوييدم سمتشون و يكي يكي جعبه هارو كشيدم بيرون ، و اولين چيزي كه به چشمم خورد رو برداشتم ، آلبوم عكس بچگيم ..
عكسايي كه با زين بيشتر داشتم توي اين آلبوم بود ، براي همين همينجا ول شده تا خراب بشن ، مامان هرچيزي كه به اون مربوط ميشد رو جعبه زده و اينجا رها كرده بود ..
نفس عميقي كشيدم و آلبوم رو باز كردم ، اولين چيزي كه ديدم ..
يه نورماي شيش هفت ساله سياه سوخته و نق نقو بود كه وسط زين و نيك كه تنها پونزده سال داشتن روي دوچرخه صورتيش نشسته بود ..
برخلاف اون دوتا كه خندون بودن ، قيافه من چروك بود و معلوم بود به زور دارن ازم عكس ميگيرن ، راحت نشستم روي اون چوب هاي نم دار كه روزي از تميزي برق ميزدن ، چون پدر با عشق اين خونه ارو برام نگه ميداشت ..
اگه الان زنده بود ، زندگي من هم از عشق پدرانه ي اون جوري بود كه هركسي غبطه ي موقعيت منو ميخورد ..
با ديدن اون عكس ياد خاطرات بچگيم افتادم ، خاطراتي كه روز به روز كم رنگ تر و قديمي تر ميشد
--
"هي !!! وايسين !!! انقدر تند ندويين ! بزارين منم بيام"
با تمام تلاشش سعي ميكردم خودم رو به اون دوتا پسر شرو شيطرني كه دنبال هم ميدوييدن ثابت كنم كه ضعيف نيستم و ميتونم پا به پاي اونا بازي كنم ..
چون نيك پونزده ساله ي، پر حرف شرط گذاشته بود كه اون وسط نه بايد گريه كنم نه غر غر ..
اما من فقط شيش سالم بود .. نميتونستم با اونا رقابت ، با پاهاي كوچيكم پشت زين و نيك ميدويدم ، با اينكه اون علف هاي هرز و تيغ تيغي پوست نازك و نرم منو زخم ميكرد ..
با اينحال به راهم ادامه ميدادم و نفس نفس زنان با لحن بچگونه ايي كه كم كم داشت قوانين سفتو سخت ، برادر بزرگترمو نقض ميكرد زبون اعتراض باز كردم
" من ميترسم ! انقدر تند ندويين !"
زين ، همون طور كه با صداي بلند ميخنديد ، فرياد كشيد
" يادت نره كه نيك گفت اگه ترسيدي بايد برگردي خونه !"
نيك از روي يه چال بزرگ كه درازاش تا اونور جنگل ميرفت و تنها راه رسيدن به اونور جنگل پريدن از روي اون بود ، پريد ! پشت سرش زين ..
بدون اينكه يادشون بياد من نميتونم اون ارتفاع رو بپرم از دست من فرار كردن .. چون نميخواستن يه دردسريو مثل من پيش خودشون نگه دارن..
لبه ي پيراهن قرمزمو گرفته بودم و از ترس بغض كرده بودم ، با دمپايي هاي لا انگشتيم يه پامو گذاشتم جلو تا بپرم اما ترسيدم ..
سرمر بلند كردم زين و نيك رو نديدم .. انقدر دنيام كوچيك بود كه حس كردم ممكنه ديگه نتونم برگردم خونه .. انقدر ترسيده بودم كه با قاطعيت ميگفتم هيچكس مثل من اونقدر نترسيد ..
بغض تو گلوم كم كم با صداي من در هم شكست ، اشك هام گوله گوله پايين ريخت، با صداي بلند زدم زير گريه
دستامو بهم گره كردم ، تا تونستم زين و نيك رو جيغ جيغ كنان صدا زدم ..
نشستم رو زمين و صورتمو پوشوندم ..
توتنها شدن يكباره ي خودم غرق شده و مثل يه بره آهويي كه ميترسيد تو خطر بيوفته پريشون شده بودم.
اما به ثانيه نكشيد تا كسي كه هميشه مراقبم بود خودشو بهم برسونه ..
اون زين بود ، اون هميشه مراقبم بود ..
" نورما ؟"
دستامو با نگراني گرفت ، و از زمين بلندم كرد ..
با خشمي كه نميدونستم از كجا اومده بود ، هلش دادم با گريه جيغ كشيدم شماها خيلي بدجنسين !!!
با حرفم خنديد ، نيك كنارش ايستاد و پوفي از روي كلافگي كشيد.
زين دستشو زد به كمرش ، و به من خيره موند ، جوري منو نگاه ميكرد كه انگار يعني ، بيخيال لج كردن باش ..
از همون بچگي هم ، با من بعضي اوقات بيرحمانه حرف ميزد ..
اونا حق نداشتن كه منو تنها بزارن ، زين نشست روبه روم ،
" خب حالا گريه نكن كوچولو ، بزار پاهاتو ببينم ، چرا داره خون مياد ؟"
نيك نشست كنار زين و پاهامو بررسي كرد
" حالا چيكار كنيم پسر ؟ مامان اينارو ببينه هردومونو نابود ميكنه ، بدتر بابا .. "
اشكامو پاك كردم و با خوشحالي دستمو پشتم قايم كردم ، انگاري تنها خوشحاليه من تنها توي تنبيه كردن اونا خلاصه ميشد ..
" حقتونه !"
نيشخند موذيانه ايي بهشون زدم ، زين زرنگ تر از نيك بود ..
اون باهوش تر از همه بود ..
هميشه ميدونست چجوري كار خودشو راه بندازه ، بنابرلين از سادگي و زود باوريه بچگيم استفاده كرد چشماشو گرد كرد
" چه كلمه ي زشتي نورما !!! تو كه خيلي با ادب بودي ! كي انقدر بي ادبت كرد ؟؟؟ "
با چشماي وحشت زده به زين خيره شدم و پاهامو چسبوندم بهم به انگشتاي كوچيك زخميم خيره شدم ، دوباره بغض كردم.
اگه ترس از مادرم نبود ، شايد هيچوقت انقدر ساده و ترسو نبودم و زين هي ازش استفاده نميكرد .
زين ، دستاشو زد به زانوشو بلند شد
" نميشه، بايد حتما به مامانت بگم كه گفتي حقمونه ! نظرت چيه نيك ؟"
نيك هم به تبعيت زين سرشو به نشونه ي مصبت تكون داد
" آره آره! حتما !"
انقدر ترسيدم ، كه نفس هام به شمارش افتاد ، دوييدم سمت زين دستاشو گرفتم با چشمايي كه توش اشك حلقه زده بود، و شايد مثل گربه ي شرك شده بودبا ناراحتي دستاشو كشيدم كه خم شه ، با دستم يواشكي گفتم كه بياد نزديكتر
گوشاشو آورد جلو ، دستمو انداختك دور گردنش درگوشش معذرت خواهي كردم
" بيخشيد كه گفتم حقته .. به مامانم ميگم كه خودم پام اين شكلي شد .."
سرمو كج كردم ، به صورتش خيره شدم، چترياي رو پيشونيم كج شدن و دوباره به چشماش ذل زدم
"باشه ؟"
زين لبخندي رو لباش نشست ، لپمو كشيد
" مشكل حل شد نيك "
به چاله ي بزرگ روبه روم خيره شدم و تك خنده ايي به خاطر اتفاق اون روز زدم.
اون موقع انقدر كوچيك بودم كه اين چاله ارو خيلي بزرگ و رد نشدني ميديدم ، اما الان ..
انقدر بزرگ شدم ، كه اون چيزاي كوچيك به نظرم حقير مياد.. الان ميتونم با يه قدم بلند از روش رد شم ..
هرچي كه بزرگتر ميشم ، دنيا هم برام كوچيك تر ميشه..
صداي شكستن تكه چوب خشكي منو سره جام ميخكوب كرد.
با ترس برگشتم و اون يه تكه كاغذو تو جيبم قايم كردم رفتم نزديك خونه درختي
" نيك؟؟؟! تويي ؟؟؟!"
دوييدم سمت خونه درختيم ، چون جوابي نشنيدم.
" كي اونجاست ؟؟؟"
تا رسيدم به جلوي خونه چوبي ، با ديدم زين از ترس جيغ كشيدم رفتم عقب ..
با صداي من يكم شوكه شد با حرص گفت
" چه مرگته ؟؟؟! ترسونديم كولي !"
دستمو رو قلبم گذاشتم ، نفس نفس زدم
" احمق !! تو منو ترسوندي اينجا چه غلطي ميكني ؟! كي راهت داد تو ؟؟"
نرده هارو با دست گرفت ، سرشو بلند كرد به خونه خيره شد
" گفتم بيام يه سري بهت بزنم .."
چشمامو چرخوندم ، سرشو به نشونه ي مثبت تكون دادم
" پس چرا گوشيتو جواب ندادي ؟!"
شونه هاشو انداخت بالا ، به چشمام خيره شد خودشو زد به اون راه
" من ؟ مگه زنگ زده بودي ؟"
نفسمو دادم بيرون و موهامو دادم عقب ، به سمتش قدم برداشتم
" آره ! هروقتم زنگ زدم يه خانومي گفت مشترك مورد نظر مرده !"
به خودش خيره شد ،
" ولي خوشبحتانه زنده ام نورما كوچولو !"
كوبيدم به سينه اش ، پسركه بي مزه .. معلوم نيست كي اجازه داده بياد تو، دستامو كه محكم به سينه اش خورد رو گرفت و منو خلع سلاح كرد
" حالا ، بگو چيكارم داشتي ؟"
دستامو تكون دادم تا ول كنه ، با سماجت دستامو نگه داشت ، دستامو به سينه اش تكيه دادم ، باعث شد فاصله امون كم بشه.
يعني بايد بهش اعتماد ميكردم ؟
با ترديد به صورتش خيره شدم ، انگشتاش دور مچم شل شد و دستامو ول كرد ..
اما جاش بازوهامو گرفت ، به صورتم خيره شد
" بهم اعتماد كن "
به چشماش خيره شدم ، براي مرگ پدرم هم بهش اعتماد كرده بودم و اون قول داده بود كه حتما قاتل رو پيدا ميكنه ..اما ..
" چطوري بهت اعتماد كنم هوم ؟"
با حرفم چشماشو بست و بي مقدمه ، منو محكم بغل كرد.
احساس امنيت اما بي اعتمادي ، يقين تركيب با شك و ترديدي بيهوده ..
نفس عميقي كشيدم ، نفس هايي كه فقط حيات جيم منو زنده نگه ميداشت ، نه روحمو ..
سرمو به شونه اش تكيه دادم و بي اختيار دست هام كه لبريز از سرخوردگي و ناراحتي توسط زين بود ، دورش حلقه كردم ..
هرچقدر كه سعي ميكردم خودمو گول بزنم ، ازينكه ديگه دوسش ندارم ، دست هام و قلبم منو لو ميداد ..
" وقتي داشتم كتاباي پدرم رو ميگشتم ، وصيت نامه اشو پيدا كردم ، البته وصيت نامه نبود .. اون يه جورايي داره با من بازي ميكنه تا وصيت نامه اشو پيدا كنم .. چيزي كه خيليا دنبالش بودن .."
به آرومي از من جدا شد ، اما چشماش برق ميزد ، انگار به چيزي كه ميخواسته رسيده..
به اطراف خيره شد ، و با صداي آرومي گفت
" خب .. الان بايد چيكار كنيم ؟؟؟"
دستشو گرفتم بردمش سمت خونه درختي
" دنبال سرنخ بعدي ميگرديم ..بيا بريم بالا "
از نرده بون لقي كه هر لحظه ممكن بود بيوفته پايين بالا رفتيم ..
به اطراف اون اتاقك كوچيك خيره شدم ..
زين به آلبوماي بهم ريخته خيره شد ، به سمتشون حركت كرد ..
دستمو رو ديوارا كشيدم ..
" بايد دنبال يه كاغذ خالي بگردي .."
نشستم كنارش ، و يكي يكي وسايلو بيرون كشيدم ..
" اينجا انباري خاطرات منو توئه ؟ هرچي كه به منو تو مربوط ميشه . تمام تلاشتو براي پاكسازي انجام دادي .. تبريك ميگم "
با حرفش اسباب بازيايي كه دستم گرفته بود رو كوبيدم وسط جعبه ، بهش نزديك شدم و كلماتي كه تو ذخنم بود رو با صداي بلند براش تكرار كردم
" من براي فراموش كردن تو نيازي به از بين بردن خاطراتت ندارم ! انكار و تظاهر اولين راه براي فراموشيه .. انقدر انجامش ميدي تا باورت ميشه ، وقتي باورت شد ، كم كم خاطرات قديمي ترو مسخره ترو ، حنده دار تر به نظر ميان .. اون موقع است كه تو يه خاكستر تو ذهن من باقي ميموني"
به چشمام زل زد ، چند قانيه بعد نگاهش روي لبام سر خورد با لحني كه توش بازيگرشي موج ميزد ، با جوابش سربه سرم گذاشت
" مثل سلولاي خاكستري .. تو عقل كم داري .. وقتي من به چندين سلول خاكستري تو معزت تبديل بشم ، هم خاطراتت پررنگ تر ميشه هم يكم عقل تو كله ات پيدا ميشه !"
خنديد ، با حرفش دستامو آوردم بالا تو هوا مشت كردم ،
چشمامو بستم تا به خودم مسلط باشم ، اون همه چيزو به مسخره ميگيره ..
نفس عميق كشيدم ، چشمامو باز كردم ..
زين يكي از وسايلو برداشت و باهاشون ور رفت
" اينجا كاغذي نيست .."
چشمم به پشت سر زين خورد ، يه كاغذي كه چندين بار تا خورده بود ، لاي چوب ها ساكن بود..
لبخندي رو لبام نقش بست ، كاغذو بيرون كشيدم..
حضور زين رو پشت سرم حس كردم ..
كاغذو باز كردم ..
" زين ، تو آتيشش بزن ، مم ازش فيلم ميگيرم باشه ؟"
ممكنه كلمات رو فراموش كنيم ..
سرشو به نشونه مثبت تكون داد ، فندكشو بيرون آوردم و با يه جرقه ي كوچيك ، كاغذ آتيش گرفت ، همزمان دكمه ي ضبط رو فشار دادم ..
" مكملي كه زين بهت هديه داد ، رمانتيك ترين چيزي بود كه يه پسر هيفده ساله ميتونه هديه اش بده !"
هردومون با بهت به اون جمله خيره شديم تا اينكه از جلوي چشمم محو شد ..
زين ابروهاشو بالا انداخت
" احساس ميكنم حالا شاهكار كردم ، با اين تعريف"
با يه نگاهي به زين خيره شدم كه يعني خفه شو ..
" آره تو هميشه شاهكار به بار مياري ! آفرين آفرين "
دستمو روي سينم كشيدم، اون مكمل يه جعبه ي موزيكال با آويز بود كه يه كليد نقره ي كوچولو بهش آويز بود و با اون ، جعبه كوك ميشد ..
گردنبدمو درآوردم و كليدشو به زين نشون دادم با ديدن گردنبندم ، كه هنوز تو گردنم نگهش داشته بودم لبخند معني داري زد ، انگار خوشحال شده بود
" هنوزم بهت مياد"
با لبخند فندكشو گذاشت تو جيبش
" خب جعبه كجاست ؟"
نفس عميقي كشيدم ، با سرم بهش اشاره كردم
" بايد برگرديم خونه ، جعبه ارو مامان از دستم قايم كرده ، ولي تو اتاق پدره .. امروز ديدمش ولي خب خيلي وقته بازش نكردم .. ازهمون موقع كه رفتم استراليا.."
با هم از اون خونه قديمي پايين اومديم و به سمت خونه حركت كرديم .. امروز رو شانس بودم ، چون غير منو نيك كسي تو خونه نبود ..
--
پشت ديوار انبار اعضاي اهدا شده خودمو پنهان كردم ، رايان داشت با تلفن صحبت ميكرد
حرف هايي ميزد كه هر لحظه منو بيشتر تو خودم فرو ميبرد ..
كشتن آدم هاي بي گناه ، دزديدن ولگرد هاي تو خيابون و تيكه تيكه كردنشون به خاطر قاچاق اعضاي بدن ..
آدم هايي كه به كما ميرم و ديگه فرصتي براي دنده موندن پيدا نميكنن ..
بدنم يخ كرده بود ، اين همه جنايت ، توي اين بيمارستان ها رخ ميده و ما هممون بي خبريم !
تو پوست اين شهر خيلي چيزا پنهان شده بود كه ما از همشون بي خبر بوديم ..
تازه داشتم با حرف هاي آقاي ويلسون توي اون سخنراني كوبنده اش پي ميبردم ..
اون ميخواست با برملا كردم كار هاي دولت مرداي بزرگ اين كشور ، چهره ي واقعيشون رو نشون بده و خودش اداره ي امور به دست بگيره و يك رييس جمهور موفق بشه ..
براي همين دوستاش به خاطر دلايلي كه ماها هنوز نميدونيم براش توطئه چيدن ..
اعم از پدر من .. پدر من هم به طور قطع يكي از اين جنايتكاراي رواني بود كه مثل لاشخور ازين كشور و مردمش تغذيه ميكردن ..
" ميدونم عالينجاب من به آقاي هميلتون خبر دادم كه مواظب باشه كالاها لو نره .. همه چيزو به دست ايشون سپردم . حتما باهاتون صحبت ميكنه"
خيلي كنجكاو بودم كه بدونم كسي كه بهش ميگن عاليجناب كي هست ؟
لعنتي اون كيه ؟ دو نفرن ؟ يا يك نفره ؟
همچنان به رايان استون ، اون عوضي با اون قيافه كريهش خيره موندم ..
لبخند كجي رو لبهاش نشست ، ناخونشو فوت كرد
" بله قربان ، پسر آقاي استايلز به جزاش رسيد .. ديروز خيلي شانس اورد كه تونست خودشو و اون دوست دخترشو نجات بده ."
با حرفي كه از دهن اون كثافت بيرون اومد برق از سرم پريد ، يكم ديگه خم شدم تا بيشتر حرفاي اون لعنتي رو بهتر بشنوم ، حدس ميزدم كار خودش باشه ، اما بيشتر يقين داشتم دشمن هاي نورما هستن چون يه بار بهش حمله شده بود.
صداي رايان لرزون و ترسيده بود ، انگار ماموريتش بر اين بود كه مارو بكشن اما نتونستن ..
عرق سرد پيشونيمو با پشت دستم پاك كردم ، 
" نه قربان ، اونا تو اون حمله نمردن .. نورما ويلسون نزديك بود بميره كه استايلز نجاتش داد .."
با چشم هاي گرد بهش خيره موندم ، ادامه داد
" دوباره يه فكري راجب بهش ميكنيم قربان ..من ..متاسفم "
دستامو مشت كردم ، چشمامو رو هم فشار دادم ، بايد زين رو خبر ميكردم ، خطر از بيخ گوشمون گذشته بود .
بايد بند بساط اين مرتيكه ارو خراب ميكردم ، هرجور شده ..
گوشيشو قطع كرد ، و با سرعت از سردخونه بيرون رفت ..
به در بسته خيره موندم..
فكر كنم ، قضيه پيچيده تر از اوني بود كه ما فكر ميكرديم ..
ما با بدكسايي در طرفيم..
گوشيمو از جيبم دراوردم وبا زين تماس گرفتم .. بعد از چندتا بوق طولاني .. جراب نداد ..
دوباره تماش گرفتم ، كه اينبار جواب داد..
" چته ؟!"
اخم كردم و بين قفسه هاي آهني و يخ راه رفتم
" بايد با هم حرف بزنيم .."
" خب حرف بزن "
دستمو فرو بردم بين موهام و نفس عميقي كشيدم
" بايد حضوري ببينمت "
" الان نميشه ببي.."
تا خواست حرف بزنه ، يكي گوشيو ازش گرفت ، بعد صداي نورما تو گوشم پيچيد
" بيا خونه ي ما .. ما هم ميخواستيم باهات حرف بزنيم .. منتظرم هري "
از سردخونه با احتياط بيرون اومدم تا مسي منو نبينه ، خيلي عادي به راهم ادامه دادم ..
يكي از دختراي پزشك عمومي با ديدن من لبخندي زد ، مرسدس تو همه ي عمل هاي من حضور داشت و به من كمك ميكرد ..
" حالتون خوبه ؟"
دستمو تو جيبم گذاشتم ، با تعجب بهش نگاه كردم
" چطور مگه دكتر ؟"
لبخند بازيگوشي زد به نوك بينيك اشاره كرد
" نوك بينيتون مثل گلبرگ گلاي سرخ ، قرمز شده "
مثل اينكه خيلي تو سرخونه مونده بودم .. اونجا هواش خيلي سرد بود در هر صورت ..
دستمو رو بينيم كشيدم
" نه اين چيز.."
يكدفعه بينيم تحريك شد و نداشت حرفمو كامل كنم صورتم مچاله شد ، دستامو بلافاصله جلوي دهنم گذاشتك و يه عطسه با صداي بلند كردم.
تقريبا همه برگشتن سمت من ، مرسدس شونه هاشو جمع كرد و آروم خنديد ..
" عافيت باشه قربان .."
سرمو به نشونه ي مثبت تكون دادم ،
" ممنونم دكت.."
دوباره عطسه ام گرفت ، و با صداي بلمد دوباره عطسه كردم ،اه لعنتي ، اين ديگه چه كوفتيه .. هميشه اين حساسيت به سرما بايد تو موقعيت هايي كه جدي باشم به سراغم مياد .
مرسدس خنده اش گرفت..
" فكر كنم سرما خوردين .. "
سرمو به نشونه مثبت تكون دادم با صداي آرومي ازش خداحافظي كردم
" درسته ، روزتون خوش "
سرشو به نشونه ي مثبت تكون داد
" مراقب خودتون باشيد "
از كنارش با عجله رد شدم ، خيلي بايدمراقب باشيم ، هر لحظه ممكنه يه اتفاق غير منتظره برامون بيوفته ..
بعد از جمع كردم وسايلم ، يه تاكسي كستقيم به عمارت ويلسون گرفتم ..
--
پشت سر من زين وارد اتاقم شد ، هنوز بعضي وسايل جاي خودشو داشتن ، با تعجب اتاقو از نظر گذروند ..
از خستگي خودمو انداختم رو تخت
" هنوز تغيير نكرده .."
چشمامو باز كردم ، رو تخت نشستم تا ببينمش ..
جلوي دراورم ايستاد و به عكساي رو شيشه ام كه يكيش خودمو خودش بوديم خيره موند ..
برش داشت و براي چند ثانيه بهش خيره موند..
" اصلا تغيير نكردي نورما"
به چهره اش تو آينه زل زدم ، قلبم بدون دليل بي تاب شد ..
ولي حتي اگه بميرم ، التماسش نميكنم كه برگرده ..
آدما جنبه ي عشق زياديو ندارن ..
زود خسته ميشن ، وقتشون گرفته ميشه ..
" ولي تو خيلي عوض شدي .."
قاب عكسو گذاشت رو ميز ، نگاهمو ازش گرفتم..
هنوزم دلم باهاش صاف نميشد ، بعد حرفايي كه بهم زد
خيلي منو شكست ..
اما من به روي خودم نياوردم ..
سعي ميكنم بحثشو نكشم وسط ، اما اون انگار با خودش درگيره ..
تخت فرو رفت ، برگشتم سمتش روبه روش نشستم ، دستمو بردم جلو
" خب جعبه ارو كه از اتتق بابا برداشتيمو بده "
لبخندي زد ، دستشو برد تو جيبشو جعبه ي مربعي سفيدمى بيرون آورد ..
گردنبندمو از گردنم دراوردم
" اميدوارم بازي تموم بشه و اخر سر به يه چيزي برسيم "
جهبه ارو با كليد كوكش كردم ، كم كم دره جعبه با يه اهنگ ملايم باز شد ..
جعبه ارو برعكس كردم ، تا اگه چيزي توش هست بيوفته پايين ..
يكدفعه يه كاغذي كه انگار دور يه چيزي تا خورده بود به زمين افتاد ..
زين كاغذ تا خورده ارو برداشت، بازش كرد تا بخونه
هيجان گرفتم ، پس بازي تموم شده بود ..
" خب بازي ديگه تموم شده ، چيزي توش نوشته ؟"
زين با اخم به كاغذ خيره شده بود ..
" آره "
يكم رفتم جلو ، تا بتونم داخل كاغذو بخونم ..
چسبيدم بهش زين با صداي بلند شروع كرد به خوندن متن
" نورماي عزيزم ،اميدوارم خيلي دير نباشه.
نقشه ي بهتري براي سورپرايز كردنت داشتم
اين هديه ي كوچيكي از طرف من به تو،و اعضاي اين
خونه براي كريسمس هست ، به نظرم خوشتون مياد .
بايد به بانك مركزي بري ، اونجا فقط تورو ميشناسن و فقط با حضور تو در صندوق رو باز ميكنن نورماي عزيزم .
موفق باشي ."
براي چند دقيقه ايي به صفحه خيره شديم ، صبرم داشت لبريز ميشد ..
به زين خيره شدم، چشماش پر تلاطم بود ..
" منظورش هديه كريسمس نيست .. منظورش اون مداركيه كه برعليه اين آشغالا جمع كرده "
كاغذو از دست زين گرفتم و انداختم تو آتيشي كه داخل شومينه شعله ور بود ..
شعله ايي كه به اون خيره بودم ، مثل نگراني ها و اضطراب هاي درونم بود ..
انگار با شروع اين بازي ، بايد روياي يك زندگيه عادي رو بايد به گور ببرم ..
اينكه هر روز صبح براي يه كار معمولي بلند بشم ، و براي اينكه مدرسه ي بچه ام دير نشه صبحانه نخورم.
اينكه با كسي كه عاشقشم ازدواج كنم ، و مثل آخر همهي داستان خا به خوبيو خوشي زندگي كنيم .
" به چي فكر ميكني ؟"
با صداي زين ، رشته ي افكار منفيم پاره شد ..
حضورشو پشت سرم احساس ميكردم چون نفس هاش به پشت گردنم برخورد ميكرد ..
" به هيچي "
دستمو تو جيب شلوارم فرو بردم ، برگشتم سمتش ، صورتامون دقيقا روبه روي هم قرار گرفت، اما چشم هاي من ميلرزيد ..
نگران بود ..
از آينده ايي كه قرار بود توش قرار بگيرم ، بي تاب بود.
انگشت هاي زين روي صورتم سر خورد ، انگار چشم هام همه چيزو لو ميداد
" نگران چي هستي ؟"
سرمو انداختم پايين و به نوك كفش هامون خيره شدم ، دستمو رو دستاش گذاشتم..
انگشت هامو لاي انگشتاش گره زدم ، اي كاش قلب هامون هم همين جوري بهم گره ميخورد ..
" ازينكه انقدر بلا سرم بياد ، تا به عذاب كشيدن و غم ديدن عادت كنم .. و يه زندگيه عادي و بي دغدغه برام بي معني محسوب بشه .."
با حرفم ، دستم رو فشارداد،
" من نميذارم اين اتفاق برات بيوفته .."
با حرف زين چشم هام گرد شد ، اون چرا بايد همچين جمله اييو بگه ؟
سرمو با علامت سوال كج كردم
" تو كه گفتي ، من به تو هيچ ربطي ندارم ؟ اصلا خودت با خودت تكليفت روشن هست  ؟"
با نگراني تو چشمام زل زد ، انگار ميخواست يه چيزي كه ازم پنهان ميكنه ارو رو كنه
" نورما من .." 
بهش نزديك شدم با سماجت اما لحني تند بهش توپيدم
" تو چي ؟!!!"
نفس عميقي كشيد ، قلبم مثل يه گنجشكي كه داشت از چنگال هاي يه عقاب شكارچي از ترس فرار ميكرد تو سينه ام ميكوبيد ..
من تحمل يه حقيقت ديگه كه بهم ضربه بزنه ارو نداشتم .. اونم باز از طرف زين ..
" باشه من .."
تا خواست حرفشو تكميل كنه ، تلفن همراهش به صدا درومد ..
از هم ديگه جدا شديم ، با كلافگي دستمو بردم لاي موهام ..
از حرف هاي زين متوجه شدم كه هري كار مهمي داره بنابراين ، خودسر گوشيو از دست زين گرفتم و هريو به خونه دعوت كردم ..
شايد اگه مادر برگرده از ديدن اين دوتا مهمون ، احساسات متضادي پيدا كنه ..
اما به خاطر احترام به هري ، قسمت خشم و نفرتشو از زين پنهان ميكنه ..
براي همين اگه مادر زود برسه و من گير بيوفتم ، هري قسمت خوب ماجراست  كه من ميتونم به راحتي از زير بار فرياد هاي مادر راحت بشم و از طرفي با هم راحت راجب ارثيه پدر ، و كار مهمي كه اون داره صحبت ميكنيم ..
--

خيلي معذرت ميخوام بابت تاخير توي آپ كردن داستان
واقعا تو ايام عيد آدم به كل سرش شلوغ ميشه.
ولي اين پارتو طولاني نوشتم تا اين تاخير جبران بشه.
اميدوارم داستانو فراموش نكرده باشيد 😅
قسمت بعدي ، هيجانيه ، اما اونو سريعتر آپ ميكنم.
ممنون بابت وقتي كه براي داستان ميذاريد
دوستون دارم.

"از ديده پنهان ميشود"

Against the wind [H.S][Z.M]Where stories live. Discover now