[۲۶ سپتامبر، ساعت ۶ غروب]
با چند روز استراحت کردن تو رخت خواب بالاخره تونستم رو پام بایستم ..
اگه موقع هایی که نمیتونستم از جام تکون بخورم به زین فحش میدادم فاکتور بگیرم .. الان خوب بودم .بارون برای خودش معرکه ایی راه انداخته بود اما من دوسش داشتم ..صداش به نوعی روحم رو نوازش میکرد ..
استرس عجیبی ته دلم راه افتاده بود ، این چند روز چشم به راه یه زنگ بودم ..
منتظر زنگی بودم که بهم بگه من تو مصاحبه قبول شدم .خیلی به یه کار نیاز داشتم .. برادرمم تو دانشگاهش کار میکرد طرح و نقشه میکشید برای دانشجوا و در عوضش پول میگرفت .. مامان در ماه یه ماهیانه ی خیلی کم از دولت ، به خاطر از دست دادن پدر بهش میداد ، اما اون پول کفاف خودشو میداد و من نمیتونستن اینو قبول کنم که مادرم خرجیه منو بده !
. باید سریعتر مستقل میشدم.نینا هم تازگیا از کارش اخراج شده بود ، چون به موقع سر کار نمیرفت. اصولا اون برای کار ساخته نشده بود .
هرجی باشه فرزند اول پدر بود و تو نازو نعمت بزرگ شده. منو نیک تا وقتی فهمیدیم کجاییم و قراره چیکاره بشیم پدر رو از دست دادیم.
برای همین با شرایط سخت بهتر کنار میومدیم.
دوست داشتم مستقل بشم و یک زندگی برای خودم تشکیل بدم ، ولی نمیتونستم مادرم و نیک رو تنها بزارم.مخصوصا این سالهایی که مادرم پیرتر شده ، و جای خالی پدر رو بیشتر حس میکرد.
از یه طرف خرجیه زیاد این عمارت بزرگی بود که بعد مرگ پدر به مادرم رسید، هیچوقت نتونستم متقاعدش کنم که این عمارت به این درندشتی زو بفروشه . اخه نا چطوری میتونیم از پسش بربیایم.
مامان میگفت دوست نداره این خونه ارو بفروشه .. به احترام خاطرات پدرم ..
آره خب پدرم دادستان قوه ی قضاییه کشور و یه سرمایه دار بزرگ بود .. ولی وقتی مرد .. همه پولاش به یغما رفت ..کلی بدهکاری و قسط بانک ها رو دستمون اومد پس پول های بابا صرف رفع این مشکلات شد.
حالا باید خودمون کار میکردیم تا بزرگترین بدهی پدر .. که هنوز قسمت زیادش مونده بود، پرداخت کنیم.زمینا و خونه هایی که بابا داشتو با برادرم برای فروش گذاشتیم .. و فقط برامون این خونه موند.
من اهل کار کردن بودم ، حتی وقتی تو استرالیا درس میخوندم برای فکر نکردن یه مسایل گذشته خودمو تو کار و ترجمه متن غرق میکردم ..
اما حالا باید به صورت جدی تو بخش روابط عمومی یه شرکت استخدام میشدم و زندگی جدیدی رو برای خودم و خانواده ام بنا میکردم
نینا خواهرم و مامان با من همراه نبودن و هیج کمکی نمیکردن.
وقتی میگفتم بهتره اینجارو بفروشیم ..
اشک تو چشمای مادرم جمع میشد و جمله ی همیگشیشو توصورتم میکوبید "یعنی تو از من میخوای با این سنم تو یه لونه موش زندگی کنم من زن دادستان ویلسون هستم همینطور دختر یکی از تاجر های پولدار بریتانیا . ! "
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...