"من با پسر اون مرتیکه ازدواج نمیکنم مامان !"
صدای فریاد مادر که من رو محکوم به کاری که نمیخواستم انجام بدم خونه ارو لرزوند
" دیگه چه موقعیتی بهتر از این ؟؟؟! پسرش تحصیل کرده و مستقله ! همینطور جایگاه بالایی تو اجتماع داره ! مثل زین.."با شنیدن اسم زین قرمز شدم ، اون همیشه از خط قرمز های من رد میشه حرفش رو قطع کردم فریاد کشیدم
" انقدر پای زین رو نکش وسط !!! اون هیچ گناهی نداره !!! اون هیچ ربطی به تصمیمی که من دارم میگیرم نداره مامان ! نداره !!"
متقابلا فریاد هاش از صرای شکسته ی من بلند تر شد" همون عشق لعنتی و بچگونه ی تو بود که نتونستی حقیقت رو ببینی !!! نتونستی ببینی اون داشت توروفریب میداد ! اما من دیگه نمیذارم نورما .. تو باید یه زندگیه خوب داشته باشی ! همینطور مارو نجات بدی ! این یه موقعیت خوب هستش ! "
نیک از خشم قرمز شد ، وقتی چشم های کاسه خون من رو دید به حرف درومد
" خواهر من حق دارهزندگی خودش رو با تصمیمات خودش ادامه بده ! من حتی اگه قرار باشه بمیرمم از تو و نینا مراقبت میکنم اما نمیذارم آینده ی نورما به خاطر ما براش زهر مار بشه "مادرم عصبانی شد ، رو به نیک درومد
" اون قرار نیست آینده اش زهر مار بشه نیک .
چرا شماها نمیفهمین .. اون اینده اش بهتر از هر دختری میشه که باهاش هم سنو سال هست .. یه جایگاه بالا به دست میاره .. یه زندگی که لیاقتشو داره .. عشق به هیچ دردش نمیخوره .. "ادامه ی حرفاش رو با صدای بلند تری فریاد کشید
" شماها از من انتظار دارید با این سن بدبختی شمارو تماشا کنم ؟ مردن پدرتون بس نبود ؟! پدرتون به اندازه کافی با کار های سوپرمندانه اش منو دق داد .. چون همیشه از رو احساس تصمیم میگرفت .. و حالا شماها هم همون غلطی که پدرتون میکرد دارین انجام میدین !"با لجبازی دستم رو تو موهام فرو کردم ، حرفاش برام غیر قابل هضم بود، چرا من باید تن به ازدواجی بدم که حتی طرف رو نمیشناسم ؟! چرا باید آینده امو برای بقیه تباه کنم؟؟! چرا باید از زین چشم پوشی کنم ؟!! من بدون اون هیچم .. به حرفی که بی اختیار زدم فکر کردم .. من بدون اون هیچم ..
مامان همینطور داشت سرم فریاد میکشید ، ناگهان افسار پاره کردم ، جیغ کشیدم
" بسه !!!!!! بسه !!! من با اون لعنتی ازدواج نمیکنم !! نکنه شما خودتون یادت رفته برای ازدواج با پدرم از خانواده پدریتون طرد شدین ؟؟! این خود شما بودین که به عتشق همین احساسات پدر شدین !!! این خود شما بودین که تعریف میکردین وقتی پدر اوایل زندگیش فقیر بود برای کمک بهش خیاطی میکردین ! واسه چی بود ؟!!!! واسه اینکه عاشق پدرم بودی ! واسه اینکه اون مقام و اشرافیت رو به خاطر پدرم کنار گذاشتین و اون ها هم دور شمارو خط کشیدن ! حالا اون جا و منزلتی که داشتین کجاست ؟! اون همه احترام کو ؟؟؟! اون همه ثروتی که قرار بود بهتون به ارث برسه حالا به برادراتون رسیده "
YOU ARE READING
Against the wind [H.S][Z.M]
Fanfictionدرواقع همه چی از جایی شروع شد که باید مقابل دولت یا موافق دولت یکی رو انتخاب میکردیم ولی ما حزب "در برابر باد" هستیم .. نه در جهت باد .. ما قوی هستیم ، نه نیازی داریم کسی خوشبختمون کنه ، نه اجازه میدیم کسی زندگیمونو بگیره.. ما شکارچی های باد هست...